۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

خدایا!ما را از شر طرفدارانت حفظ کن...

بچه که بودیم همیشه از تنبیه شدن می ترسیدیم.از کتک خوردن وحشت
داشتیم.گرچه هیچوقت از پدر و مادرم کتک نخوردم ولی همیشه یه جورایی
ترسش همراهم بود.اما این روزا هممون شجاع شدیم.میدونیم اگه یه
کارایی رو انجام بدیم کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم!خیلی عجیبه!یا عاقل
شدیم یا تازه عقلمون رو از دست دادیم.میدونیم اگه تو محوطه ی دانشگاه
آروم تحصن کنیم بدون هیچ حرفی کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم.شعار
بدیم یا ندیم خیلی فرقی نمیکنه.گرچه همه باهم خواهر و برادریم اما گاهی
این برادران اجازه دارن بقيه رو به قصد کشتن بزنن!! ۱۵ سال درس
خوندم.تا حالا کلی کتاب های تاریخ اسلام پاس کردم ولی این روزا هرچی
به مغزم فشار میارم یادم نمیادجایی خونده باشم برادر مسلمانی!!زنی رو
کتک زده باشه.اگه حافظم ضعیفه لطفا شما کمک کنید.شایدم باید تاریخ
اصلاح بشه!همیشه هم که میگن تو کتاب مسلمونا خدا گفته زن مثل برگ
گل میمونه وبه تعبیر خودش((ریحانه!)).این روزا ریحانه ها چه مقاوم شدن!
برگ گل ها چه طاقتی پیدا کردن اونقدر که گلوله نثارشون میشه...
من همیشه شب ها که میخوام بخوابم به كارهايي كه توي روز انجام دادم
فكر ميكنم دیشب فکر میکردم این برادرانِ مسلمانِ باتوم به دست شب ها
به چی فکر میکنن؟به این که چند نفر رو زدن؟نه!!
حتما اینقدر خستن که قبل از فکر کردن خوابشون برده! آره.اونا خیلی
وقته بدون اینکه فکر کنن خوابیدن....
به هرحال پدر مادر هامون هم این وسط مقصرن!اگه بچگی ها یه ذره
خشن تر باهامون برخورد میکردن شاید الان ضربه های باتومِ برادرانمان را
راحت تر تحمل میکردیم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

پرواز را به خاطر بسپاریم....

گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب

گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید که در قافله مان

دل دریایی و چشمان تری هست هنوز.....

(دکتر زهرا رهنورد)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حکایت چوپان دروغگو به روایت شاملو

تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند. گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود. گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟ اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌اي نداريد.
احمد شاملو

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

خدایا!ما را از شر طرفدارانت حفظ کن...

بچه که بودیم همیشه از تنبیه شدن می ترسیدیم.از کتک خوردن وحشت
داشتیم.گرچه هیچوقت از پدر و مادرم کتک نخوردم ولی همیشه یه جورایی
ترسش همراهم بود.اما این روزا هممون شجاع شدیم.میدونیم اگه یه
کارایی رو انجام بدیم کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم!خیلی عجیبه!یا عاقل
شدیم یا تازه عقلمون رو از دست دادیم.میدونیم اگه تو محوطه ی دانشگاه
آروم تحصن کنیم بدون هیچ حرفی کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم.شعار
بدیم یا ندیم خیلی فرقی نمیکنه.گرچه همه باهم خواهر و برادریم اما گاهی
این برادران اجازه دارن بقيه رو به قصد کشتن بزنن!! ۱۵ سال درس
خوندم.تا حالا کلی کتاب های تاریخ اسلام پاس کردم ولی این روزا هرچی
به مغزم فشار میارم یادم نمیادجایی خونده باشم برادر مسلمانی!!زنی رو
کتک زده باشه.اگه حافظم ضعیفه لطفا شما کمک کنید.شایدم باید تاریخ
اصلاح بشه!همیشه هم که میگن تو کتاب مسلمونا خدا گفته زن مثل برگ
گل میمونه وبه تعبیر خودش((ریحانه!)).این روزا ریحانه ها چه مقاوم شدن!
برگ گل ها چه طاقتی پیدا کردن اونقدر که گلوله نثارشون میشه...
من همیشه شب ها که میخوام بخوابم به كارهايي كه توي روز انجام دادم
فكر ميكنم دیشب فکر میکردم این برادرانِ مسلمانِ باتوم به دست شب ها
به چی فکر میکنن؟به این که چند نفر رو زدن؟نه!!
حتما اینقدر خستن که قبل از فکر کردن خوابشون برده! آره.اونا خیلی
وقته بدون اینکه فکر کنن خوابیدن....
به هرحال پدر مادر هامون هم این وسط مقصرن!اگه بچگی ها یه ذره
خشن تر باهامون برخورد میکردن شاید الان ضربه های باتومِ برادرانمان را
راحت تر تحمل میکردیم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

پرواز را به خاطر بسپاریم....

گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب

گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید که در قافله مان

دل دریایی و چشمان تری هست هنوز.....

(دکتر زهرا رهنورد)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حکایت چوپان دروغگو به روایت شاملو

تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند. گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود. گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟ اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌اي نداريد.
احمد شاملو