۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

که خاموشی تقوای ما نیست...

یک نفر تعریف می کرد وقتی هفت ساله بوده یکروز همراه دوستش میرن تا صحنه ی


 اعدام یک نفر رو ببینن.در ملا عام! میگفت هیچکدوممون نمیدونستیم اعدام یعنی چی



و اصلا چه جوریه.فقط دوستم گفت که همه میرن که تماشا کنن.و میگفت در همون عالم


بچگی وقتی اون آدم از ترس لباسش رو خیس کرد خندیدیم!


هرگز نتونستم درک کنم که کشتن یه آدم میتونه مجازات باشه.وقتی هیچ تلاشی برای اصلاح


 و برگردوندنش به زندگی طبیعی نمیشه .و همیشه فکر میکنم به اون کسی که صندلی


رو از زیر پای مجرم میکشه و برای همیشه به زندگی یه آدم خاتمه میده.به اون هایی که


می ایستن تا لحظه ی جون دادن یک انسان رو ببینن.به جایی که یه بچه که حتی معنی


 مرگ رو نمیدونه میتونه در کنار بقیه این نمایش جاهلانه رو تماشا کنه و هیچکس به این


 فکر نمیکنه که چه بلایی بر سر روح و روان آدم های اون سرزمین میاد.وقتی چشم ها


 به دیدن خشونت عریان عادت کرد دیگه بعد از اون هیچ چیز قابل پیش بینی و کنترل نیست.


وقتی که دیدن مرگ یک انسان از سینما رفتن و فیلم دیدن راحت تر باشه دیگه هیچ  انتظاری


 از آدم های اون سرزمین نیست.وقتی این چرخه ی حماقت سالهای سال میچرخه و هیچکس


 فکر نمیکنه که باید متوقف بشه.که خشونت رو با خشونت جواب نمیدن. که نباید به دیدن


 مرگ آدم ها عادت کنیم! حتی اگر به اسم قانون باشه!

گاهی احساس خفگی میکنم که  کاری جز حرف زدن از دستم بر نمیاد.که نمیتونم به

 زنده موندن یه آدم کمک کنم. فکر میکنم امیدم به رسیدن روزهای

 بهتر به اندازه ی امید همون آدم محکوم به اعدامه وقتی قدم های آخر زندگیش رو به

سمت چوبه ی دار ِ برافراشته شده از قرن ها جهالت بر میداره...



کاش هنوز به بی خبری قطره ای بودم

پاک از نم باری به کوهپایه ای!

نه در این اقیانوس کشاکش بیداد

سرگشته موج بی مایه ای...!*

*احمد شاملو

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه


یکی از دوستام ایمیل زده که برای 25 نوامبر روز مبارزه با خشونت علیه زنان


مقاله بنویسم و بهش برسونم.گفتم اصلا حسش نیست.تو اون حال و هوا نیستم الان


خیلی وقته دیگه تب فمینیستیم فروکش کرده.وقتی که اون چیزی که هر روز داره


جلو چشمام میگذره خشونت علیه انسانیته ،دیگه دعوا سر حقوق پایمال شده ی


یک جنس ِ خاص چه معنی میتونه داشته باشه؟ وقتی برای 80 درصد آدمای


 دوروبرم فاشیست و آنارشیست  و فمینیست مرز معنایی ِ روشنی نداره و البته

 اهمیتی هم نداره.وقتی که حالم از هرچی ایسم ومشتقاتش به هم میخوره. ...




پ.ن) این عکس رو تو گودر دیدم.یه پیرزن که جلوی خونه ش توی یه دهکده ی کوچیک

 در شمال ایتالیا نشسته و بافتنی میکنه.هر وقت نگاهش میکنم آرامش بهم میده.

روزمرگیه قشنگی داره!

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

کجاست جای رسیدن،

و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن؟!؟

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ما تماشاچیانی هستیم

که پشت ِ درهای بسته مانده ایم ؛
دیر آمدیم ؛
خیلی دیر ...
پس به ناچار
حدس می زنیم ،
شرط می بندیم ،
شک می کنیم ...
و آن سو تر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است ! ...
 
 
 
((حسین پناهی))

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

این روزا یه آرامش عجیبی دارم.بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه.همه چی

 مثل قبل.یه آرامش عمیق که میتونم تو قلبم احساسش کنم.واین خوبه حتی اگه بی دلیل باشه.



خودم رو کاملا سپردم به زمان.تا بگذره و من دیگه نمیخوام فکر کنم که چه طور میگذره.

البته خیلی امیدوار نیستم این وضعیت دوام بیاره.چون خودم رو می شناسم.اما حتی یه روزش

هم برای من غنیمته!

چند وقتیه وجود یه بچه ی 4 ساله رو در همسایه گیمون کشف کردم.چند مرتبه تو پارکینگ

باهاش حرف زدم و یه بار برام شعر خوند.حالا دیروز مامانش آوردش بالا تا نقاشی که برام

کشیده رو بهم بده.نقاشیش یه رودخونه س یا نمیدونم شاید دریا با ماهی های قرمز یا به قول

خودش ((ماهی گلی)).چیزی که برام جالب بود اینه که ماهی ها دارن خلاف جهت همدیگه

حرکت میکنن.نمیدونم تو ذهنش چی گذشته و البته نخواستم ازش بپرسم.




ای کاش آدم بزرگ ها هم یاد میگرفتن بدون چشمداشت همدیگرو دوست داشته باشن.

به خاطر خود آدم ها نه به خاطر خودمون.اون نقاشی شاید( به ظاهر )مفهوم خاصی نداشت

اما  برای من انعکاس یه قلب کوچیک بود که هنوز دست نخورده مونده.انعکاس صداقتی که


گم شده.و عشق که این روزا هر تعبیری داره جز اون چیزی که باید!

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

که خاموشی تقوای ما نیست...

یک نفر تعریف می کرد وقتی هفت ساله بوده یکروز همراه دوستش میرن تا صحنه ی


 اعدام یک نفر رو ببینن.در ملا عام! میگفت هیچکدوممون نمیدونستیم اعدام یعنی چی



و اصلا چه جوریه.فقط دوستم گفت که همه میرن که تماشا کنن.و میگفت در همون عالم


بچگی وقتی اون آدم از ترس لباسش رو خیس کرد خندیدیم!


هرگز نتونستم درک کنم که کشتن یه آدم میتونه مجازات باشه.وقتی هیچ تلاشی برای اصلاح


 و برگردوندنش به زندگی طبیعی نمیشه .و همیشه فکر میکنم به اون کسی که صندلی


رو از زیر پای مجرم میکشه و برای همیشه به زندگی یه آدم خاتمه میده.به اون هایی که


می ایستن تا لحظه ی جون دادن یک انسان رو ببینن.به جایی که یه بچه که حتی معنی


 مرگ رو نمیدونه میتونه در کنار بقیه این نمایش جاهلانه رو تماشا کنه و هیچکس به این


 فکر نمیکنه که چه بلایی بر سر روح و روان آدم های اون سرزمین میاد.وقتی چشم ها


 به دیدن خشونت عریان عادت کرد دیگه بعد از اون هیچ چیز قابل پیش بینی و کنترل نیست.


وقتی که دیدن مرگ یک انسان از سینما رفتن و فیلم دیدن راحت تر باشه دیگه هیچ  انتظاری


 از آدم های اون سرزمین نیست.وقتی این چرخه ی حماقت سالهای سال میچرخه و هیچکس


 فکر نمیکنه که باید متوقف بشه.که خشونت رو با خشونت جواب نمیدن. که نباید به دیدن


 مرگ آدم ها عادت کنیم! حتی اگر به اسم قانون باشه!

گاهی احساس خفگی میکنم که  کاری جز حرف زدن از دستم بر نمیاد.که نمیتونم به

 زنده موندن یه آدم کمک کنم. فکر میکنم امیدم به رسیدن روزهای

 بهتر به اندازه ی امید همون آدم محکوم به اعدامه وقتی قدم های آخر زندگیش رو به

سمت چوبه ی دار ِ برافراشته شده از قرن ها جهالت بر میداره...



کاش هنوز به بی خبری قطره ای بودم

پاک از نم باری به کوهپایه ای!

نه در این اقیانوس کشاکش بیداد

سرگشته موج بی مایه ای...!*

*احمد شاملو

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه


یکی از دوستام ایمیل زده که برای 25 نوامبر روز مبارزه با خشونت علیه زنان


مقاله بنویسم و بهش برسونم.گفتم اصلا حسش نیست.تو اون حال و هوا نیستم الان


خیلی وقته دیگه تب فمینیستیم فروکش کرده.وقتی که اون چیزی که هر روز داره


جلو چشمام میگذره خشونت علیه انسانیته ،دیگه دعوا سر حقوق پایمال شده ی


یک جنس ِ خاص چه معنی میتونه داشته باشه؟ وقتی برای 80 درصد آدمای


 دوروبرم فاشیست و آنارشیست  و فمینیست مرز معنایی ِ روشنی نداره و البته

 اهمیتی هم نداره.وقتی که حالم از هرچی ایسم ومشتقاتش به هم میخوره. ...




پ.ن) این عکس رو تو گودر دیدم.یه پیرزن که جلوی خونه ش توی یه دهکده ی کوچیک

 در شمال ایتالیا نشسته و بافتنی میکنه.هر وقت نگاهش میکنم آرامش بهم میده.

روزمرگیه قشنگی داره!

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ما تماشاچیانی هستیم

که پشت ِ درهای بسته مانده ایم ؛
دیر آمدیم ؛
خیلی دیر ...
پس به ناچار
حدس می زنیم ،
شرط می بندیم ،
شک می کنیم ...
و آن سو تر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است ! ...
 
 
 
((حسین پناهی))

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

این روزا یه آرامش عجیبی دارم.بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه.همه چی

 مثل قبل.یه آرامش عمیق که میتونم تو قلبم احساسش کنم.واین خوبه حتی اگه بی دلیل باشه.



خودم رو کاملا سپردم به زمان.تا بگذره و من دیگه نمیخوام فکر کنم که چه طور میگذره.

البته خیلی امیدوار نیستم این وضعیت دوام بیاره.چون خودم رو می شناسم.اما حتی یه روزش

هم برای من غنیمته!

چند وقتیه وجود یه بچه ی 4 ساله رو در همسایه گیمون کشف کردم.چند مرتبه تو پارکینگ

باهاش حرف زدم و یه بار برام شعر خوند.حالا دیروز مامانش آوردش بالا تا نقاشی که برام

کشیده رو بهم بده.نقاشیش یه رودخونه س یا نمیدونم شاید دریا با ماهی های قرمز یا به قول

خودش ((ماهی گلی)).چیزی که برام جالب بود اینه که ماهی ها دارن خلاف جهت همدیگه

حرکت میکنن.نمیدونم تو ذهنش چی گذشته و البته نخواستم ازش بپرسم.




ای کاش آدم بزرگ ها هم یاد میگرفتن بدون چشمداشت همدیگرو دوست داشته باشن.

به خاطر خود آدم ها نه به خاطر خودمون.اون نقاشی شاید( به ظاهر )مفهوم خاصی نداشت

اما  برای من انعکاس یه قلب کوچیک بود که هنوز دست نخورده مونده.انعکاس صداقتی که


گم شده.و عشق که این روزا هر تعبیری داره جز اون چیزی که باید!