۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

!!! آموزش

گور کن هر شب برای کودکانش قصه میگفت. بچه ها هنوز مدرسه نرفته بودند اما تقریبا تمام
اسرار گور و گورکنی را میدانستند. اینکه طول و عرض و ارتفاع قبر چقدر باید باشد؛ چگونه
میتوان قبریک طبقه را به قبر دو طبقه و قبر دو طبقه را به قبر سه طبقه تبدیل کرد. اینکه اگر
در آن واحد سه مرده را با هم به قبرستان آوردند کدام یک بر دیگری ارجحیت دارد و چرا باید
دومی را اول شست و سومی را زود تر از اولی دفن کرد و اولی را قبل از دومی. گور کن حتی
چیز هایی که به کار او خیلی مربوط نبود را به آنها یاد داده بود. برای مثال مردن در چه روزی
ثواب دارد و کدام قسمت کتاب آسمانی برای مردگان لرزش و کدام آرامش می آورد و اینکه وصیت
مرده تا جایی اهمیت و کار برد دارد که به کار گور کن لطمه نزند. گور کن به کودکانش فهمانده بود
که شغلش بسیار مهم و منحصر به فرد است چون در هر شهری بیش از یک
شهردار و یک جلاد و یک کشیش و یک گورکن وجود ندارد و دنیا و آخرت مردم
به همین چهار شغل وابسته است. بچه ها یاد گرفته بودند که شهردار رتق و فتق امور
دنیوی را به عهده دارد و کشیش کسانی که قابلیت اصلاح دارند اصلاح میکند و جلاد
کسانی که قابلیت اصلاح ندارند به دیار باقی رهنمون میشود و این گورکن
است که اصلاح شده یا نشده آنها را به آغوش خاک می سپارد و اگر او نباشد
همه مردگان روی زمین منتظر پاداش و جزای خود میمانند و این طرف زحمات شهردار
و دوستانش بی حاصل و آن طرف هم فرشتگان بیکار و معطل میشوند...

به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
در مورد زندگی هیچ.
مرتبط نوشت:
دیروز یکی از دوستانم که چند سالیست مهاجرت کرده اند به یک کشور اروپایی
برایم ایمیلی فرستاده بود و ضمن تبریک کریسمس به من!!!تعدادی عکس از
جشن های مربوط به سال نوی میلادی را هم برایم ارسال کرده بود.یکی
از جشن ها مخصوص کودکان بود.دروغ چرا اما دلم سوخت برای خودم
که کودک دیروزم و جوان امروز و بیشتر از خودم برای کودکان امروز
که ما و این طفلکی ها چه میدانیم از جشن و شادی؟یک مشابه بابانوئل داشتیم
به نام عمونوروز یا فیروز چه میدانم که آن هم سالهاست ممنوع التصویر شده است.
بچه ی کوچک خاله ام تمام شعارهای این روزها را حفظ است اما اگر بگویی یک شعر
مخصوص جشن بخوان نمیداند چه بگوید!لطفا نگویید چرا این همه تلخ مینویسی
باور کنید نمیشود در این اوضاع داستان عاشقانه خواند و در رویا رفت.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

پروانه ها

راجر دين كايزر
مترجم : هادي محمد زاده
دوراني در زندگي من وجود داشت كه تا حدودي، در آن زيبايي، برايم از مفهومي
خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت يا هشت ساله
بودم. يكي دو هفته، يا شايد يك ماه، قبل از اينكه يتيم خانه، به يك پيرمرد تحويلم دهد.
در يتيم خانه طبق معمول ، صبحها بلند مي شدم ، تختم را ،مثل يك سرباز كوچك ،مرتب
مي كردم و مستقيما،ً با بيست سي تن از بچه هاي هم خوابگاهي ،براي خوردن صبحانه،
راهي مي شديم.صبحِ يك روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حين برگشتن به
خوابگاه ، ناگهان، مشاهده كردم ،سرپرست يتيم خانه، سر به دنبال پروانه يي كه
گِردِ بوته هاي آزالياي اطراف يتيم خانه، چرخ مي خوردند ، گذاشته است. با دقت
به كارش خيره شده بودم .او اين مخلوقات زيبا را، يكي پس از ديگري ،با تور
مي گرفت و سپس سنجاقي را، از ميان سر و بالشان عبور مي داد و آنها را روي يك
صفحه مقوايي بزرگ، سنجاق مي كرد. چقدر كشتن اين موجودات زيبا، بي رحمانه به
نظر مي رسيد. من چندين بار، بين بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و
دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزديك به آنها خيره شوم. تلفن به صدا درآمد.
سرپرست خوابگاه ،كاغذ مقوايي بزرگ را، پاي پله هاي سيماني گذاشت و براي پاسخ
دادن ، وارد يتيم خانه شد. به سمت صفحه مقوايي رفتم و به يكي از پروانه هايي كه
روي آن سطح كاغذي بزرگ، سنجاق شده بود ،خيره شدم. هنوز داشت حركت مي كرد.
نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعي
كرد فرار كند، اما هنوز بال ديگرش به سنجاق گير داشت . سرانجام بال كنده شد و پروانه
روي زمين افتاد و شروع به لرزيدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعي
كردم آن را روي پروانه بچسبانم، تا، قبل از اينكه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه
را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولي نكشيد كه
سرپرست ،از پشت در اتاق زباله داني ، سر رسيد و بر سرم ،شروع به داد كشيدن كرد
. هر چه گفتم من كاري نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقواي بزرگ را برداشت و
محكم ، به فرق سرم كوبيد. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روي زمين
انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانيِ پشت خوابگاه بياندازم و سپس آنجا
را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پير بزرگ ، روي زمين نشستم و تا مدتي سعي كردم
قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب كنم ،تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم،
اما انجام آن، قدري برايم مشكل بود. بنابراين برايشان دعا كردم و سپس در يك جعبه
كفش كهنه پاره پاره، ريختمشان و با ني خيزراني بزرگي، گودالي، نزديك بوته هاي توت
جنگلي كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتي پروانه ها، به يتيمخانه بر مي گردند و در
آن اطراف به تكاپو بر مي خيزند ، سعي مي كنم فراريشان دهم ، زيرا آنها نمي دانند
كه يتيم خانه، جاي بدي براي زندگي و جاي خيلي بدتري براي مردن بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه




پیر آزاده ی ما,آزادی ات مبارک

آزاد بودی همیشه

گرچه سالها در حصار خانه ات اسیرت کردند

چون هرگز نخواستی اسیر قدرت باشی اما

....تو آزاد بودی همیشه

تو عاقبت به خیر شدی شیخ,دعا کن برایمان

: و ای مرد خوش روی ِ روزهای سخت

به شکوفه ها به باران

....برسان سلام مارا


روحت جاودانه و سبز باد تا ابد

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند



گرفته کولبار زاد ره بر دوش



فشرده چوبدست خیزران در مشت



گهی پر گوی و گه خاموش



در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند



ما هم راه خود را می کنیم آغاز



سه ره پیداست



نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر



حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر



نخستین : راه نوش و راحت و شادی



به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی



دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام



اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام



سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام



من اینجا بس دلم تنگ است



و هر سازی که می بینم بد آهنگ است



بیا ره توشه برداریم



قدم در راه بی برگشت بگذاریم



ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟




مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه


وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز


را.راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود


و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز


، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.


و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به


اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.من راه رفتن را از یک


سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.


بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن


را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که


دویدن را از یاد برده بودند.پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا


چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!اما


سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در


اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در


گل بود، از پرواز بسیار می دانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و


.... از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

برای اینکه فضا یه کم عوض شه دو تا داستان طنزمی ذارم تقدیم به مرمر عزیزم:
داستان زیر را آرت بوخوالد طنز نویس پرآوازه ی آمریکایی در تائیید
اینکه نباید اخبار ناگوار را یکباره به شنونده گفت تعریف میکند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را بر سرکشی به اوضاع فرستاد.
پس از مراجعه پرسید:جرج!از
خانه چه خبر؟- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث
مرگ او شد؟- پرخوری قربان.- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست
داشت؟- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟- همه
اسب های پدرتان مردند قربان.- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.-
برای چه این قدر کار کردند؟- برای اینکه آب بیاورند قربان!- گفتی آب؟ آب برای چه؟- برای
اینکه آتش را خاموش کنند قربان.- کدام آتش را؟- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.- پس
خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!-
گفتی شمع؟ کدام شمع؟- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!- مادرم هم مرد؟- بله
قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.- کدام حادثه؟-
حادثه مرگ پدرتان قربان!- پدرم هم مرد؟- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی
را بدرود گفت.- کدام خبر را؟- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین
رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر
چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

مرگ مشکوک در بیمارستان

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص

در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت

و ضعف مرض آنان نداشت. اين مساله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن

را با مسايل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط

مي دانستند. کسي قادر به حل اين مساله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي

يکشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل

جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند

دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و

ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با

خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ... «پوکي جانسون» نظافتچي پاره وقت

روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات رااز پريز برق درآورد و دوشاخه

جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ..!!!


۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

!!! آموزش

گور کن هر شب برای کودکانش قصه میگفت. بچه ها هنوز مدرسه نرفته بودند اما تقریبا تمام
اسرار گور و گورکنی را میدانستند. اینکه طول و عرض و ارتفاع قبر چقدر باید باشد؛ چگونه
میتوان قبریک طبقه را به قبر دو طبقه و قبر دو طبقه را به قبر سه طبقه تبدیل کرد. اینکه اگر
در آن واحد سه مرده را با هم به قبرستان آوردند کدام یک بر دیگری ارجحیت دارد و چرا باید
دومی را اول شست و سومی را زود تر از اولی دفن کرد و اولی را قبل از دومی. گور کن حتی
چیز هایی که به کار او خیلی مربوط نبود را به آنها یاد داده بود. برای مثال مردن در چه روزی
ثواب دارد و کدام قسمت کتاب آسمانی برای مردگان لرزش و کدام آرامش می آورد و اینکه وصیت
مرده تا جایی اهمیت و کار برد دارد که به کار گور کن لطمه نزند. گور کن به کودکانش فهمانده بود
که شغلش بسیار مهم و منحصر به فرد است چون در هر شهری بیش از یک
شهردار و یک جلاد و یک کشیش و یک گورکن وجود ندارد و دنیا و آخرت مردم
به همین چهار شغل وابسته است. بچه ها یاد گرفته بودند که شهردار رتق و فتق امور
دنیوی را به عهده دارد و کشیش کسانی که قابلیت اصلاح دارند اصلاح میکند و جلاد
کسانی که قابلیت اصلاح ندارند به دیار باقی رهنمون میشود و این گورکن
است که اصلاح شده یا نشده آنها را به آغوش خاک می سپارد و اگر او نباشد
همه مردگان روی زمین منتظر پاداش و جزای خود میمانند و این طرف زحمات شهردار
و دوستانش بی حاصل و آن طرف هم فرشتگان بیکار و معطل میشوند...

به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
در مورد زندگی هیچ.
مرتبط نوشت:
دیروز یکی از دوستانم که چند سالیست مهاجرت کرده اند به یک کشور اروپایی
برایم ایمیلی فرستاده بود و ضمن تبریک کریسمس به من!!!تعدادی عکس از
جشن های مربوط به سال نوی میلادی را هم برایم ارسال کرده بود.یکی
از جشن ها مخصوص کودکان بود.دروغ چرا اما دلم سوخت برای خودم
که کودک دیروزم و جوان امروز و بیشتر از خودم برای کودکان امروز
که ما و این طفلکی ها چه میدانیم از جشن و شادی؟یک مشابه بابانوئل داشتیم
به نام عمونوروز یا فیروز چه میدانم که آن هم سالهاست ممنوع التصویر شده است.
بچه ی کوچک خاله ام تمام شعارهای این روزها را حفظ است اما اگر بگویی یک شعر
مخصوص جشن بخوان نمیداند چه بگوید!لطفا نگویید چرا این همه تلخ مینویسی
باور کنید نمیشود در این اوضاع داستان عاشقانه خواند و در رویا رفت.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

پروانه ها

راجر دين كايزر
مترجم : هادي محمد زاده
دوراني در زندگي من وجود داشت كه تا حدودي، در آن زيبايي، برايم از مفهومي
خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت يا هشت ساله
بودم. يكي دو هفته، يا شايد يك ماه، قبل از اينكه يتيم خانه، به يك پيرمرد تحويلم دهد.
در يتيم خانه طبق معمول ، صبحها بلند مي شدم ، تختم را ،مثل يك سرباز كوچك ،مرتب
مي كردم و مستقيما،ً با بيست سي تن از بچه هاي هم خوابگاهي ،براي خوردن صبحانه،
راهي مي شديم.صبحِ يك روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حين برگشتن به
خوابگاه ، ناگهان، مشاهده كردم ،سرپرست يتيم خانه، سر به دنبال پروانه يي كه
گِردِ بوته هاي آزالياي اطراف يتيم خانه، چرخ مي خوردند ، گذاشته است. با دقت
به كارش خيره شده بودم .او اين مخلوقات زيبا را، يكي پس از ديگري ،با تور
مي گرفت و سپس سنجاقي را، از ميان سر و بالشان عبور مي داد و آنها را روي يك
صفحه مقوايي بزرگ، سنجاق مي كرد. چقدر كشتن اين موجودات زيبا، بي رحمانه به
نظر مي رسيد. من چندين بار، بين بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و
دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزديك به آنها خيره شوم. تلفن به صدا درآمد.
سرپرست خوابگاه ،كاغذ مقوايي بزرگ را، پاي پله هاي سيماني گذاشت و براي پاسخ
دادن ، وارد يتيم خانه شد. به سمت صفحه مقوايي رفتم و به يكي از پروانه هايي كه
روي آن سطح كاغذي بزرگ، سنجاق شده بود ،خيره شدم. هنوز داشت حركت مي كرد.
نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعي
كرد فرار كند، اما هنوز بال ديگرش به سنجاق گير داشت . سرانجام بال كنده شد و پروانه
روي زمين افتاد و شروع به لرزيدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعي
كردم آن را روي پروانه بچسبانم، تا، قبل از اينكه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه
را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولي نكشيد كه
سرپرست ،از پشت در اتاق زباله داني ، سر رسيد و بر سرم ،شروع به داد كشيدن كرد
. هر چه گفتم من كاري نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقواي بزرگ را برداشت و
محكم ، به فرق سرم كوبيد. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روي زمين
انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانيِ پشت خوابگاه بياندازم و سپس آنجا
را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پير بزرگ ، روي زمين نشستم و تا مدتي سعي كردم
قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب كنم ،تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم،
اما انجام آن، قدري برايم مشكل بود. بنابراين برايشان دعا كردم و سپس در يك جعبه
كفش كهنه پاره پاره، ريختمشان و با ني خيزراني بزرگي، گودالي، نزديك بوته هاي توت
جنگلي كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتي پروانه ها، به يتيمخانه بر مي گردند و در
آن اطراف به تكاپو بر مي خيزند ، سعي مي كنم فراريشان دهم ، زيرا آنها نمي دانند
كه يتيم خانه، جاي بدي براي زندگي و جاي خيلي بدتري براي مردن بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه




پیر آزاده ی ما,آزادی ات مبارک

آزاد بودی همیشه

گرچه سالها در حصار خانه ات اسیرت کردند

چون هرگز نخواستی اسیر قدرت باشی اما

....تو آزاد بودی همیشه

تو عاقبت به خیر شدی شیخ,دعا کن برایمان

: و ای مرد خوش روی ِ روزهای سخت

به شکوفه ها به باران

....برسان سلام مارا


روحت جاودانه و سبز باد تا ابد

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند



گرفته کولبار زاد ره بر دوش



فشرده چوبدست خیزران در مشت



گهی پر گوی و گه خاموش



در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند



ما هم راه خود را می کنیم آغاز



سه ره پیداست



نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر



حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر



نخستین : راه نوش و راحت و شادی



به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی



دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام



اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام



سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام



من اینجا بس دلم تنگ است



و هر سازی که می بینم بد آهنگ است



بیا ره توشه برداریم



قدم در راه بی برگشت بگذاریم



ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟




مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه


وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز


را.راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود


و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز


، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.


و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به


اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.من راه رفتن را از یک


سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.


بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن


را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که


دویدن را از یاد برده بودند.پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا


چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!اما


سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در


اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در


گل بود، از پرواز بسیار می دانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و


.... از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

برای اینکه فضا یه کم عوض شه دو تا داستان طنزمی ذارم تقدیم به مرمر عزیزم:
داستان زیر را آرت بوخوالد طنز نویس پرآوازه ی آمریکایی در تائیید
اینکه نباید اخبار ناگوار را یکباره به شنونده گفت تعریف میکند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را بر سرکشی به اوضاع فرستاد.
پس از مراجعه پرسید:جرج!از
خانه چه خبر؟- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث
مرگ او شد؟- پرخوری قربان.- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست
داشت؟- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟- همه
اسب های پدرتان مردند قربان.- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.-
برای چه این قدر کار کردند؟- برای اینکه آب بیاورند قربان!- گفتی آب؟ آب برای چه؟- برای
اینکه آتش را خاموش کنند قربان.- کدام آتش را؟- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.- پس
خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!-
گفتی شمع؟ کدام شمع؟- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!- مادرم هم مرد؟- بله
قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.- کدام حادثه؟-
حادثه مرگ پدرتان قربان!- پدرم هم مرد؟- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی
را بدرود گفت.- کدام خبر را؟- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین
رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر
چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

مرگ مشکوک در بیمارستان

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص

در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت

و ضعف مرض آنان نداشت. اين مساله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن

را با مسايل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط

مي دانستند. کسي قادر به حل اين مساله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي

يکشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل

جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند

دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و

ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با

خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ... «پوکي جانسون» نظافتچي پاره وقت

روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات رااز پريز برق درآورد و دوشاخه

جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ..!!!