۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

شام آخر


لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود....
اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»
خوبی و بدی یک چهره دارند.همه چیز بسته به این است در چه موقعی از زندگی خودشان را نشان بدهند!
پائولو کوئیلو(شیطان و دوشیزه پریم)

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

جرم فکر کردن

در زمان و مکان نامعلوم فردی بود که همه را به فکر کردن دعوت میکرد.مریدانش فکر میکردند و فکر کردن را به دیگران هم می آموختند.اینچنین آنها در مورد موضوعات مختلف فکر میکردند و پاسخ سوالاتشان را می یافتند.زمان در گذر بود و این گروه روز به روز بزرگتر میشد.تا اینکه روزی نو مرید از مرید ارشد پرسید:چرا باید فکر کنیم؟مرید ارشد از این سخن چنان برآشفت که بیهوش شد!وقتی به هوش آمد گفت:تو مرتد شده ای!این حکم است.پس نو مرید را گرفتند و مجبورش کردند که بگوید باید فکر کرد!!!

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

ازپائولو کوئیلو:

مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.گاهي مدتها طول ميكشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟» دروازه بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.» - «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم.» دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتانميخواهد بنوشيد.» - اسب و سگم هم تشنه اند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است. مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: روز به خير مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنه ايم.، من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمه اي است، هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! - كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

اندر حکایت نمایشگاه بین المللی کتاب!


روز پنجشنبه با کلی انگیزه ی مضاعف و یه لیست بلند بالا از کتابایی
که میخواستم رفتم نمایشگاه وچون از مترو بیزارم با ماشین
رفتم.میدونستم برای جای پارک به مشکل بر میخورم ولی از خفگی در
مترو که بهتره!ساعت ده رسیدم اونجا.از جلوی در اولین پارکینگ
پلیس هایی که برای راهنمایی اونجا بودن همه رو پاس میدادن جلوو
میگفتن پارکینگ بعدی جا هست.خلاصه ما به آخریش رسیدیم ولی از
جا خبری نبود.دو دور همت دور خودم چرخیدم آخرشم توی یه کوچه
در شعاع 5کیلومتری در اصلی جلوی درپارکینگ یه خونه پارک کردم!
بعد گفتم از سالن ناشرای خارجی شروع کنم که جلوتر بود.بماند که
نصف بیشترشون عرب بودن با اون لباسای بلند شیک و اون زبان
شیرین!!!از چندتا غرفه پرسیدم کتابای غیر انگلیسی زبانتون
کجاست(ایتالیایی میخواستم)و همشون گفتن باید بگردی پیدا کنی چون
قاطیه!واین که من چه جوری با زمان کم و توی اون همه کتاب بگردم
مشکل خودم بود.از خیرش گذشتم اومدم بیرون برم سالن ناشران
دانشگاهی.بازم بماند که اون نقشه ای که واسه راهنمایی اونجاست به
درد خودشون میخوره و همه آخرش باید برن از چادرای (از ما
بپرسید )سوال کنن.چشمتون روز بد نبینه چه سالن با شکوهی(اینو
بگم که اولین سالم بودکه مصلی میرفتم).تاریک با کلی چاله و دست
انداز زیر موکتایی که پهن کرده بودن اونقدر باریک و به هم فشرده بود
که محال بود بدون اینکه به کسی بخوری بتونی اونجا راه بری.بعضی
ها هم که عشق اینجور جاهای تنگ و شلوغ کلی حال میکردن.اکسیژن
به میزان حداقل ممکن و بوهای دل انگیزگوناگون.غرفه ی
انتشارات دانشگاه تهران مثل نونوایی صفی شده بود وچقدرهم این
جماعت با فرهنگ کتاب خوان صف رو رعایت میکردن.لیست های نام
انتشارات که اول هر راهرو بود مثلا به ترتیب الفبا بود!وسط حرف
صاد انتشارات با حرف نون بود.رفتم انشارات سمت میگم کتابای
جامعه شناسیتون کجاست میگه سه ساعت دیگه برامون میارن(دقت کنین
روز دوم نمایشگاه بین المللی بود)بازم از خیرش گذشتم و دویست تا
پله ی صاف و یکنواخته رواق شرقی رو اومدم پایین تا برم سالن
ناشران عمومی در شبستان.انصافا اونجا یه ذره اوضاع بهتر بود و
اکسیژن بیشتری برای تنفس موجود بود.گرچه بازم خیلی غرفه ها مثل
اطلاعات که من چندتا کتاب ازش لازم داشتم یه پرده دور غرفه زده
بودن و تازه داشتن کتاب میچیدن.اینم بگم که ساعت چهار اومدم تو
محوطه که ناهار بخورم و ساندویچش فقط ژامبون و کاهو بود بدون
گوجه و خیار شور.به هر حال باید جاهای دیگه ی دنیا که به تعبیر
بعضی ها ما اونا رو پشت سر گذاشتیم بیان از امکانات و تجهیزات و
نظم وانضباط نمایشگاه بین المللی تهران الگو بگیرن.من فقط
مونده بوم مملکتی که سرانه ی مطالعش 5 ثانیه در روزم نیست این همه
کتابخون یهو از کجا پیداشون میشه.اگه خواستین برین از آدرس
سالنایی که گفتم استفاده کنین و ترجیحا ناهار با خودتون ببرین.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

به جز اینها چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی و اگر هم هستی
کسی به تو عشق بورزد.واگر اینگونه نیست تنهاییت کوتاه باشد
و پس از تنهاییت نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش
نیاید اما اگر پیش آمد بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی
کنی.برایت همچنین آرزومندم دوستانی داشته باشی از جمله
دوستان بد و نا پایدار که دست کم یکی در میانشان مورد
اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است برایت آرزومندم
دشمن نیز داشته باشی...نه کم نه زیاد.درست به اندازه تا
گاهی باورهایت را مورد تردید قرار دهند که دست کم یکی از
آنها اعتراضش به حق باشد.ونیز آرزومندم مفید فایده باشی نه
خیلی غیر ضروری تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی
نمانده همین مفید بودن کافی باشد تا تورا سرپا نگاه
دارد.همچنین برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که
اشتباهات کوچک میکنند چون این کار ساده ایست بلکه با
کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند.امیدوارم گربه
ای رانوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره
گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر میدهد.چرا که
به این طریق احساس زیبایی خواهی یافت.به رایگان....امیدوارم
که دانه ای هم برخاک بفشانی هرچند خرد بوده باشد وبا
رویدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت
جریان دارد.....اگر همه ی اینها که گفتم برایت فراهم شد دیگر
چیزی ندارم برایت آرزو کنم.........

ویکتور هوگو

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

شام آخر


لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود....
اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»
خوبی و بدی یک چهره دارند.همه چیز بسته به این است در چه موقعی از زندگی خودشان را نشان بدهند!
پائولو کوئیلو(شیطان و دوشیزه پریم)

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

جرم فکر کردن

در زمان و مکان نامعلوم فردی بود که همه را به فکر کردن دعوت میکرد.مریدانش فکر میکردند و فکر کردن را به دیگران هم می آموختند.اینچنین آنها در مورد موضوعات مختلف فکر میکردند و پاسخ سوالاتشان را می یافتند.زمان در گذر بود و این گروه روز به روز بزرگتر میشد.تا اینکه روزی نو مرید از مرید ارشد پرسید:چرا باید فکر کنیم؟مرید ارشد از این سخن چنان برآشفت که بیهوش شد!وقتی به هوش آمد گفت:تو مرتد شده ای!این حکم است.پس نو مرید را گرفتند و مجبورش کردند که بگوید باید فکر کرد!!!

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

ازپائولو کوئیلو:

مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.گاهي مدتها طول ميكشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟» دروازه بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.» - «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم.» دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتانميخواهد بنوشيد.» - اسب و سگم هم تشنه اند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است. مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: روز به خير مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنه ايم.، من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمه اي است، هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! - كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

اندر حکایت نمایشگاه بین المللی کتاب!


روز پنجشنبه با کلی انگیزه ی مضاعف و یه لیست بلند بالا از کتابایی
که میخواستم رفتم نمایشگاه وچون از مترو بیزارم با ماشین
رفتم.میدونستم برای جای پارک به مشکل بر میخورم ولی از خفگی در
مترو که بهتره!ساعت ده رسیدم اونجا.از جلوی در اولین پارکینگ
پلیس هایی که برای راهنمایی اونجا بودن همه رو پاس میدادن جلوو
میگفتن پارکینگ بعدی جا هست.خلاصه ما به آخریش رسیدیم ولی از
جا خبری نبود.دو دور همت دور خودم چرخیدم آخرشم توی یه کوچه
در شعاع 5کیلومتری در اصلی جلوی درپارکینگ یه خونه پارک کردم!
بعد گفتم از سالن ناشرای خارجی شروع کنم که جلوتر بود.بماند که
نصف بیشترشون عرب بودن با اون لباسای بلند شیک و اون زبان
شیرین!!!از چندتا غرفه پرسیدم کتابای غیر انگلیسی زبانتون
کجاست(ایتالیایی میخواستم)و همشون گفتن باید بگردی پیدا کنی چون
قاطیه!واین که من چه جوری با زمان کم و توی اون همه کتاب بگردم
مشکل خودم بود.از خیرش گذشتم اومدم بیرون برم سالن ناشران
دانشگاهی.بازم بماند که اون نقشه ای که واسه راهنمایی اونجاست به
درد خودشون میخوره و همه آخرش باید برن از چادرای (از ما
بپرسید )سوال کنن.چشمتون روز بد نبینه چه سالن با شکوهی(اینو
بگم که اولین سالم بودکه مصلی میرفتم).تاریک با کلی چاله و دست
انداز زیر موکتایی که پهن کرده بودن اونقدر باریک و به هم فشرده بود
که محال بود بدون اینکه به کسی بخوری بتونی اونجا راه بری.بعضی
ها هم که عشق اینجور جاهای تنگ و شلوغ کلی حال میکردن.اکسیژن
به میزان حداقل ممکن و بوهای دل انگیزگوناگون.غرفه ی
انتشارات دانشگاه تهران مثل نونوایی صفی شده بود وچقدرهم این
جماعت با فرهنگ کتاب خوان صف رو رعایت میکردن.لیست های نام
انتشارات که اول هر راهرو بود مثلا به ترتیب الفبا بود!وسط حرف
صاد انتشارات با حرف نون بود.رفتم انشارات سمت میگم کتابای
جامعه شناسیتون کجاست میگه سه ساعت دیگه برامون میارن(دقت کنین
روز دوم نمایشگاه بین المللی بود)بازم از خیرش گذشتم و دویست تا
پله ی صاف و یکنواخته رواق شرقی رو اومدم پایین تا برم سالن
ناشران عمومی در شبستان.انصافا اونجا یه ذره اوضاع بهتر بود و
اکسیژن بیشتری برای تنفس موجود بود.گرچه بازم خیلی غرفه ها مثل
اطلاعات که من چندتا کتاب ازش لازم داشتم یه پرده دور غرفه زده
بودن و تازه داشتن کتاب میچیدن.اینم بگم که ساعت چهار اومدم تو
محوطه که ناهار بخورم و ساندویچش فقط ژامبون و کاهو بود بدون
گوجه و خیار شور.به هر حال باید جاهای دیگه ی دنیا که به تعبیر
بعضی ها ما اونا رو پشت سر گذاشتیم بیان از امکانات و تجهیزات و
نظم وانضباط نمایشگاه بین المللی تهران الگو بگیرن.من فقط
مونده بوم مملکتی که سرانه ی مطالعش 5 ثانیه در روزم نیست این همه
کتابخون یهو از کجا پیداشون میشه.اگه خواستین برین از آدرس
سالنایی که گفتم استفاده کنین و ترجیحا ناهار با خودتون ببرین.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

به جز اینها چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی و اگر هم هستی
کسی به تو عشق بورزد.واگر اینگونه نیست تنهاییت کوتاه باشد
و پس از تنهاییت نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش
نیاید اما اگر پیش آمد بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی
کنی.برایت همچنین آرزومندم دوستانی داشته باشی از جمله
دوستان بد و نا پایدار که دست کم یکی در میانشان مورد
اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است برایت آرزومندم
دشمن نیز داشته باشی...نه کم نه زیاد.درست به اندازه تا
گاهی باورهایت را مورد تردید قرار دهند که دست کم یکی از
آنها اعتراضش به حق باشد.ونیز آرزومندم مفید فایده باشی نه
خیلی غیر ضروری تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی
نمانده همین مفید بودن کافی باشد تا تورا سرپا نگاه
دارد.همچنین برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که
اشتباهات کوچک میکنند چون این کار ساده ایست بلکه با
کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند.امیدوارم گربه
ای رانوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره
گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر میدهد.چرا که
به این طریق احساس زیبایی خواهی یافت.به رایگان....امیدوارم
که دانه ای هم برخاک بفشانی هرچند خرد بوده باشد وبا
رویدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت
جریان دارد.....اگر همه ی اینها که گفتم برایت فراهم شد دیگر
چیزی ندارم برایت آرزو کنم.........

ویکتور هوگو