۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

از بنزش که پیاده شد. ماشین انگار از سنگینیش یه نفسی بکشه

نیم متر اومد بالاتر. پیرهن و شلوار سفید و کراوات زردش نشون

میداد که به قول آبجیمون باید آدم جنتلمنگی باشه . مستقیم اومد

طرف ما و پاچه اش را بالا زد و پاشو گذاشت رو بساط ما ...

مام شروع کردیم به واکس زدن. گفت: "...بدبختی مردم تقصیر

خودشونه… مثلا تو الان باید تو مدرسه در حال درس خوندن

باشی ... اینجا وایستادی داری وقتتو تلف میکنی..."

وسط حرفاش یه هو موبایلش زنگ زد. برداشت و گفت: " ... باشه


صد تا بسه؟ نه عزیزم… نه ... نه ... پوند گرون شده نمیتونم

بیشتر از صد تا بفرستم ... باشه ... صدو ده هزار... باشه ..."

قطع کرد و گفت: "کدوم دانشگاه کوفتیه اینقدر مصیبت داره؟...

صد و ده هزار پوند... آره میگفتم... هر چی میکشیم از خودمونه! ...

تو الان باید کتاب علومت دستت باشه ... پشتشم برق بنداز حسابی... "


مام فرچه رو تو دستمون محکم تر فشار دادیم و هیچی نگفتیم. بعد

گفت:" هیچ کس به فکر آینده اش نیست. هیچ کس به خودش زحمت

نمیده یکی دو متر جلو تر از چشمشو نگاه کنه. تو اگر درس بخونی

که اینقدر بدبخت نمیشی... فکر کنیم اینقدر فرچه رو محکم رو پاش فشار

دادیم که پاش درد گرفت. پاشو کشیدو گفت:" خب بسه! چقدر شد پسر؟"

گفتیم : دویست تومن؛ گفت: چی؟! مگه چه خبره؟ ... همینه دیگه ...

به خاطر طمع زیاده! طمع دارید... همتون ... واسه همینه اینقدر

بدبختید... حقتونه هر چی میکشید... حقتونه....!!!


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

در صحرا میوه کم بود.خدا یکی از پیامبران را فراخواند و گفت:

((هرکس می تواند تنها یک میوه در روز بخورد)) این قانون

نسل ها برقرار بود و محیط زیست آنجا حفظ شد.دانه های میوه

بر زمین ریختند و درختان جدید روئیدند. مدتی بعد آنجا منطقه ی

حاصلخیزی شد اما مردم بازهم روزی یک میوه می خوردند و به

دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود وفادار بودند اما

علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر های دیگر هم از میوه ها

استفاده کنند .خدا پیامبر دیگری را فراخواند و گفت:((بگذارید مردم

هرچه قدر می خواهند میوه بخورند!))پیامبر با پیام تازه به شهر آمد

اما سنگسارش کردند زیرا که آن رسم قدیمی در روح مردم ریشه

دوانیده بود و نمی شد به راحتی تغییرش داد.کم کم جوانان آن منطقه


از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده ؟اما نمی شد

رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد!!!بنابراین آنها تصمیم گرفتند

مذهب شان را رها کنند .تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند

به رسم قدیمی وفادار ماندند وهیچ گاه نفهمیدند که دنیا عوض شده

و باید با دنیا تغییر کرد!!!!!

از کتاب(پدران،فرزندان،نوه ها)-پائولو کوئیلو


پ.ن1)فکر نمیکنم دردی بالاتر از حماقت و نفهمی در دنیا

وجود داشته باشد! ما با این جماعت چه کنیم؟


پ.ن2)حس کودکی را دارم که با اجبار از آغوش مادر

جدایش میکنند و او ناتوان تر از آن است که مانع شود...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

امروز یکسال میشه که بلاگفا رو در یک اقدام جمعی تحریم کردیم و

نقل مکان کردیم به بلاگر.دل کندن از خونه ی قبلیم خیلی سخت بود

اما گاهی لازمه از خواستنی ها گذشت.و حالا اصلا پشیمون نیستم.

فکر نمیکنم هیچ کس تلخی ِاون شنبه ی خونین رو فراموش کرده باشه.

مادر ندا از همه ی ما خواسته تا امروز ساعت 10/6 بعد از ظهر

هرجا که هستیم شمعی به یاد اون چشم های فراموش نشدنی و

همه ی یاران دبستانی مون روشن کنیم.به یاد همه ی کسانی که

مثل ما زندگی رو دوست داشتن و قلب هاشون پر از آرزو های

قشنگ بود.


من به چشم های بی قرار تو قول میدهم

ریشه هامان به آب،شاخه هامان به آفتاب میرسد

ما دوباره سبز میشویم....



ندای عزیزم،اولین سالگرد جاودانه شدنت مبارک.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

رویش ناگزیر جوانه....



به این فکر میکنم که در این یک سال چه قدر بزرگ شدیم.به اندازه ی

همه ی عمرهای کوتاهمان نگران شدیم،اشک ریختیم،فریاد زدیم ،سکوت

کردیم....شکسته ایم اما هنوز زنده و شاید همین کافی باشد!

دلم میخواهد آزادی فقط آرزو نباشد،دغدغه مان باشد...



گر همچو رعد نعره برآریم همزمان

کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد؟


(فریدون مشیری)

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه داستان کوتاه به نظرم زیبا از ریچارد براتیگان:


روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم.سال های اول جنگ جهانی

دوم که در تاکوما به مدرسه می رفتم.بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه

انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و

کارها را به این ترتیب تقسیم کرده بودند:اگر بیست و پنج کیلو کاغذ

تحویل می دادی سرباز می شدی ،با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه،

پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد.هرچه وزن کاغذ بالاتر

می رفت درجه ی اعطایی ارتقا می یافت.تا آنکه به ژنرالی می رسید.

گمانم برای ژنرالی یک تن کاغذ لازم بود.شاید هم نیم تن.مقدارش را

دقیقا نمی دانم اما جمع کردن کاغذ برای ژنرالی در ابتدا سخت به نظر

نمی رسید.از کاغذ های ولوی زیر دست و پا شروع کردم.همه اش شد

یکی- دو کیلو.راستش نا امید شدم.نمیدانم از کجا به سرم زده بود که

خانه پر از کاغذ است.تصور می کردم که همه جا کاغذ ریخته.خیلی

تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.کم نیاوردم و اجازه

ندادم این موضوع مرا از پای درآورد.همه ی توانم را به کار بستم و

خانه به خانه راه افتادم و از این و آن می پرسیدم اگر کاغذ باطله دارند

بدهند تا توی بسیج کاغذ شرکت کنند و ما جنگ را ببریم و دشمن را

مضمحل کنیم.پیرزنی با دقت به حرف های من گوش داد بعد یک مجله ی

لایف را که تازه تمام کرد بود به من داد و در را بست.من پشت در مات و

مبهوت مجله را نگاه می کردم.مجله هنوز گرم بود.یک هفته همینطور

گذشت.در به در خانه به خانه رفتم و آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه ی

سربازی به من دادند.نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه

رفتم.گندش بزنند.توی محل کلی درجه ی ستوان و افسر داشتیم.خجالت

میکشیدم آن درجه ی لعنتی را به لباسم بدوزم.باید هرروز جلوی آنها

پا جفت میکردم.درجه را انداختم ته کشوی لباس و جوراب هایم را

ریختم روی آن.چند روز بعد با دلخوری دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت

یک بسته کولیزر از زیرزمین یک خانه پیدا شد.همین بسته کافی بود تا

به درجه ی سرجوخگی ارتقا پیدا کنم.البته درجه ی سرجوخگی رفت

زیر جوراب ها کنار درجه ی سربازی.بچه هایی که لباس های شیک

می پوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هرروز غذای گرم می خوردند

به درجه ی ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر

و مادرشان ماشین داشتند.شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می کردند

و در زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن

می کشیدند.موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.

دیری نگذشت که به کار با شکوه نظامی گری خاتمه دادم.از شیفتگی

کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا

سابقه ی بد مالی و بد حسابی بود.یا نامه ی فدایت شوم که ماجرای

عشقی را مختومه می کرد!!

ریچارد براتیگان

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

از بنزش که پیاده شد. ماشین انگار از سنگینیش یه نفسی بکشه

نیم متر اومد بالاتر. پیرهن و شلوار سفید و کراوات زردش نشون

میداد که به قول آبجیمون باید آدم جنتلمنگی باشه . مستقیم اومد

طرف ما و پاچه اش را بالا زد و پاشو گذاشت رو بساط ما ...

مام شروع کردیم به واکس زدن. گفت: "...بدبختی مردم تقصیر

خودشونه… مثلا تو الان باید تو مدرسه در حال درس خوندن

باشی ... اینجا وایستادی داری وقتتو تلف میکنی..."

وسط حرفاش یه هو موبایلش زنگ زد. برداشت و گفت: " ... باشه


صد تا بسه؟ نه عزیزم… نه ... نه ... پوند گرون شده نمیتونم

بیشتر از صد تا بفرستم ... باشه ... صدو ده هزار... باشه ..."

قطع کرد و گفت: "کدوم دانشگاه کوفتیه اینقدر مصیبت داره؟...

صد و ده هزار پوند... آره میگفتم... هر چی میکشیم از خودمونه! ...

تو الان باید کتاب علومت دستت باشه ... پشتشم برق بنداز حسابی... "


مام فرچه رو تو دستمون محکم تر فشار دادیم و هیچی نگفتیم. بعد

گفت:" هیچ کس به فکر آینده اش نیست. هیچ کس به خودش زحمت

نمیده یکی دو متر جلو تر از چشمشو نگاه کنه. تو اگر درس بخونی

که اینقدر بدبخت نمیشی... فکر کنیم اینقدر فرچه رو محکم رو پاش فشار

دادیم که پاش درد گرفت. پاشو کشیدو گفت:" خب بسه! چقدر شد پسر؟"

گفتیم : دویست تومن؛ گفت: چی؟! مگه چه خبره؟ ... همینه دیگه ...

به خاطر طمع زیاده! طمع دارید... همتون ... واسه همینه اینقدر

بدبختید... حقتونه هر چی میکشید... حقتونه....!!!


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

در صحرا میوه کم بود.خدا یکی از پیامبران را فراخواند و گفت:

((هرکس می تواند تنها یک میوه در روز بخورد)) این قانون

نسل ها برقرار بود و محیط زیست آنجا حفظ شد.دانه های میوه

بر زمین ریختند و درختان جدید روئیدند. مدتی بعد آنجا منطقه ی

حاصلخیزی شد اما مردم بازهم روزی یک میوه می خوردند و به

دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود وفادار بودند اما

علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر های دیگر هم از میوه ها

استفاده کنند .خدا پیامبر دیگری را فراخواند و گفت:((بگذارید مردم

هرچه قدر می خواهند میوه بخورند!))پیامبر با پیام تازه به شهر آمد

اما سنگسارش کردند زیرا که آن رسم قدیمی در روح مردم ریشه

دوانیده بود و نمی شد به راحتی تغییرش داد.کم کم جوانان آن منطقه


از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده ؟اما نمی شد

رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد!!!بنابراین آنها تصمیم گرفتند

مذهب شان را رها کنند .تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند

به رسم قدیمی وفادار ماندند وهیچ گاه نفهمیدند که دنیا عوض شده

و باید با دنیا تغییر کرد!!!!!

از کتاب(پدران،فرزندان،نوه ها)-پائولو کوئیلو


پ.ن1)فکر نمیکنم دردی بالاتر از حماقت و نفهمی در دنیا

وجود داشته باشد! ما با این جماعت چه کنیم؟


پ.ن2)حس کودکی را دارم که با اجبار از آغوش مادر

جدایش میکنند و او ناتوان تر از آن است که مانع شود...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

امروز یکسال میشه که بلاگفا رو در یک اقدام جمعی تحریم کردیم و

نقل مکان کردیم به بلاگر.دل کندن از خونه ی قبلیم خیلی سخت بود

اما گاهی لازمه از خواستنی ها گذشت.و حالا اصلا پشیمون نیستم.

فکر نمیکنم هیچ کس تلخی ِاون شنبه ی خونین رو فراموش کرده باشه.

مادر ندا از همه ی ما خواسته تا امروز ساعت 10/6 بعد از ظهر

هرجا که هستیم شمعی به یاد اون چشم های فراموش نشدنی و

همه ی یاران دبستانی مون روشن کنیم.به یاد همه ی کسانی که

مثل ما زندگی رو دوست داشتن و قلب هاشون پر از آرزو های

قشنگ بود.


من به چشم های بی قرار تو قول میدهم

ریشه هامان به آب،شاخه هامان به آفتاب میرسد

ما دوباره سبز میشویم....



ندای عزیزم،اولین سالگرد جاودانه شدنت مبارک.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

رویش ناگزیر جوانه....



به این فکر میکنم که در این یک سال چه قدر بزرگ شدیم.به اندازه ی

همه ی عمرهای کوتاهمان نگران شدیم،اشک ریختیم،فریاد زدیم ،سکوت

کردیم....شکسته ایم اما هنوز زنده و شاید همین کافی باشد!

دلم میخواهد آزادی فقط آرزو نباشد،دغدغه مان باشد...



گر همچو رعد نعره برآریم همزمان

کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد؟


(فریدون مشیری)

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه داستان کوتاه به نظرم زیبا از ریچارد براتیگان:


روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم.سال های اول جنگ جهانی

دوم که در تاکوما به مدرسه می رفتم.بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه

انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و

کارها را به این ترتیب تقسیم کرده بودند:اگر بیست و پنج کیلو کاغذ

تحویل می دادی سرباز می شدی ،با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه،

پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد.هرچه وزن کاغذ بالاتر

می رفت درجه ی اعطایی ارتقا می یافت.تا آنکه به ژنرالی می رسید.

گمانم برای ژنرالی یک تن کاغذ لازم بود.شاید هم نیم تن.مقدارش را

دقیقا نمی دانم اما جمع کردن کاغذ برای ژنرالی در ابتدا سخت به نظر

نمی رسید.از کاغذ های ولوی زیر دست و پا شروع کردم.همه اش شد

یکی- دو کیلو.راستش نا امید شدم.نمیدانم از کجا به سرم زده بود که

خانه پر از کاغذ است.تصور می کردم که همه جا کاغذ ریخته.خیلی

تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.کم نیاوردم و اجازه

ندادم این موضوع مرا از پای درآورد.همه ی توانم را به کار بستم و

خانه به خانه راه افتادم و از این و آن می پرسیدم اگر کاغذ باطله دارند

بدهند تا توی بسیج کاغذ شرکت کنند و ما جنگ را ببریم و دشمن را

مضمحل کنیم.پیرزنی با دقت به حرف های من گوش داد بعد یک مجله ی

لایف را که تازه تمام کرد بود به من داد و در را بست.من پشت در مات و

مبهوت مجله را نگاه می کردم.مجله هنوز گرم بود.یک هفته همینطور

گذشت.در به در خانه به خانه رفتم و آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه ی

سربازی به من دادند.نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه

رفتم.گندش بزنند.توی محل کلی درجه ی ستوان و افسر داشتیم.خجالت

میکشیدم آن درجه ی لعنتی را به لباسم بدوزم.باید هرروز جلوی آنها

پا جفت میکردم.درجه را انداختم ته کشوی لباس و جوراب هایم را

ریختم روی آن.چند روز بعد با دلخوری دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت

یک بسته کولیزر از زیرزمین یک خانه پیدا شد.همین بسته کافی بود تا

به درجه ی سرجوخگی ارتقا پیدا کنم.البته درجه ی سرجوخگی رفت

زیر جوراب ها کنار درجه ی سربازی.بچه هایی که لباس های شیک

می پوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هرروز غذای گرم می خوردند

به درجه ی ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر

و مادرشان ماشین داشتند.شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می کردند

و در زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن

می کشیدند.موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.

دیری نگذشت که به کار با شکوه نظامی گری خاتمه دادم.از شیفتگی

کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا

سابقه ی بد مالی و بد حسابی بود.یا نامه ی فدایت شوم که ماجرای

عشقی را مختومه می کرد!!

ریچارد براتیگان