۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

شیشه ی پنجره را باران شست...

 از دیشب یکریز داره بارون میاد .از اون بارونایی که دلت چتر نمیخواد،و من 

امروز خیس ِ خیس شدم.وقتی زیر بارون دست میکشیدم به برگ ِدرخت ها دلم 

خواست جای اونا باشم. وقتی تن برهنه شون خیس میشه و نفس میکشن...


اردیبهشت خوب شروع شد،خیلی خوب!




 و این کبوتری که از صبح تا حالا از جلوی پنجره تکون نمیخوره!



۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

روزهایم...

هیچی از این بدتر نیست که کلی حرف داشته باشی که حتی جمله بندی 

هم شده ولی وقت نوشتن مغرت خالی بشه.دلم میخواست مغزم امکان 

سرچ داشت که میگشتم حرف های دیشبم رو پیدا میکردم.یه مسئله ی

اساسی این روزها که حالا باهاش کنار اومدم این بود که حالا که اینجا

فیلتر شده و کسی هم در این دنیای مجازی نمونده و همه مشغول کارِ

خودشون شده ن و در نتیجه اینجا هم مثل دنیای واقعی تنها شدم  و از

اونجایی که خیلی بدجور لجبازم و سر حرفم میمونم همیشه و حاضر به

نقل مکان نیستم،پس اینجا هم تعطیل بشه و تمام! بعد دوباره فکر کردم که

نه بهتره که تعطیل نشه چون من عادت کردم که یک جایی دور از 

دسترس همه حرف بزنم و در واقع یک چیزکی بنویسم از حرف های

دلم،حتی اگر به جز خودم بشری پاش رو اینجا نذاره.


 مزیتش اینه که بعدها بیام و ببینم که توی این کله ی سرگردان و 

شلوغم قبلن ها چی میگذشته.خوب دقیقن حس این روزهام (تعلیق) 

هست بین یک عالمه از نقشه های بر بادرفته و یا برنامه های موکول

به گذشت زمان.کتاب میخونم بیشتر وقتم رو و میخوام برم باشگاه

ورزشی مجددا و کمی تحرک پیدا کنم.اگر آدم پایه ای بیایم که حاضر

بشه از خوابِ شیرین صبحش بگذره،کوه برم که خیلی وقته نرفتم .


 یک مسئله ی اساسی رو باید مطرح کنم که نیاز به شجاعت و 

جسارت ِ گفتنش دارم که فعلا همش از زیرش شونه خالی میکنم.شب

ها همچنان بی خوابم و در واقع صبح که میشه میخوابم! شب ها 

یک جور استرس عجیب که منبعش رو میدونم و نمیدونم سراغم میاد.

دقیقا مثل بچه گیم شدم و اون مدتی که از شب میترسیدم و دلم 

میخواست مامانم تا صبح بیدار بمونه پیشم.البته منبع ترس اون موقع

با الان فرق داشت!


  

 


پ.ن) از این قالبم هم خوشم نمیاد اصلن و حس رکود بهم میده.

ولی قالب خوب پیدا نمیکنم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

1-هیچوقت از زمین خوردن نترسیدم.خیلی وقت ها حتی راهی 

رو رفتم که مطمئن بودم توش زمین خوردن داره.اما همیشه 

از زمین خوردن جلوی آدم هایی که میدونی پشت چهره ی 

مهربون و خیرخواهانه شون، چه قدر حسادت و بدخواهی 

نشسته ترسیدم.الان هم میترسم...




2-فکر کنم دارم به این تنهایی  عادت میکنم.به نبودن ِ آدم ها

، همیشه عذر داشتن برای نبودنشون حتی!به دوری شون،

به همیشه فراموش کردن هاشون هم عادت میکنم...




3- این بهار منو دیوونه میکنه.همیشه!

پنجره چهار طاق بازه و با وجود اینکه سردم میشه پنجره

رو نمیبندم.گاهی وسوسه میشم خودمو مثل پرنده ها رها کنم


توی این هوای ناب،روی این همه سبزی و زندگی.

حیف که بال ِ پرواز فقط یه آرزوی دوره!

چه حالی دارن پرنده ها این روزا...








۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

شیشه ی پنجره را باران شست...

 از دیشب یکریز داره بارون میاد .از اون بارونایی که دلت چتر نمیخواد،و من 

امروز خیس ِ خیس شدم.وقتی زیر بارون دست میکشیدم به برگ ِدرخت ها دلم 

خواست جای اونا باشم. وقتی تن برهنه شون خیس میشه و نفس میکشن...


اردیبهشت خوب شروع شد،خیلی خوب!




 و این کبوتری که از صبح تا حالا از جلوی پنجره تکون نمیخوره!



۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

روزهایم...

هیچی از این بدتر نیست که کلی حرف داشته باشی که حتی جمله بندی 

هم شده ولی وقت نوشتن مغرت خالی بشه.دلم میخواست مغزم امکان 

سرچ داشت که میگشتم حرف های دیشبم رو پیدا میکردم.یه مسئله ی

اساسی این روزها که حالا باهاش کنار اومدم این بود که حالا که اینجا

فیلتر شده و کسی هم در این دنیای مجازی نمونده و همه مشغول کارِ

خودشون شده ن و در نتیجه اینجا هم مثل دنیای واقعی تنها شدم  و از

اونجایی که خیلی بدجور لجبازم و سر حرفم میمونم همیشه و حاضر به

نقل مکان نیستم،پس اینجا هم تعطیل بشه و تمام! بعد دوباره فکر کردم که

نه بهتره که تعطیل نشه چون من عادت کردم که یک جایی دور از 

دسترس همه حرف بزنم و در واقع یک چیزکی بنویسم از حرف های

دلم،حتی اگر به جز خودم بشری پاش رو اینجا نذاره.


 مزیتش اینه که بعدها بیام و ببینم که توی این کله ی سرگردان و 

شلوغم قبلن ها چی میگذشته.خوب دقیقن حس این روزهام (تعلیق) 

هست بین یک عالمه از نقشه های بر بادرفته و یا برنامه های موکول

به گذشت زمان.کتاب میخونم بیشتر وقتم رو و میخوام برم باشگاه

ورزشی مجددا و کمی تحرک پیدا کنم.اگر آدم پایه ای بیایم که حاضر

بشه از خوابِ شیرین صبحش بگذره،کوه برم که خیلی وقته نرفتم .


 یک مسئله ی اساسی رو باید مطرح کنم که نیاز به شجاعت و 

جسارت ِ گفتنش دارم که فعلا همش از زیرش شونه خالی میکنم.شب

ها همچنان بی خوابم و در واقع صبح که میشه میخوابم! شب ها 

یک جور استرس عجیب که منبعش رو میدونم و نمیدونم سراغم میاد.

دقیقا مثل بچه گیم شدم و اون مدتی که از شب میترسیدم و دلم 

میخواست مامانم تا صبح بیدار بمونه پیشم.البته منبع ترس اون موقع

با الان فرق داشت!


  

 


پ.ن) از این قالبم هم خوشم نمیاد اصلن و حس رکود بهم میده.

ولی قالب خوب پیدا نمیکنم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

1-هیچوقت از زمین خوردن نترسیدم.خیلی وقت ها حتی راهی 

رو رفتم که مطمئن بودم توش زمین خوردن داره.اما همیشه 

از زمین خوردن جلوی آدم هایی که میدونی پشت چهره ی 

مهربون و خیرخواهانه شون، چه قدر حسادت و بدخواهی 

نشسته ترسیدم.الان هم میترسم...




2-فکر کنم دارم به این تنهایی  عادت میکنم.به نبودن ِ آدم ها

، همیشه عذر داشتن برای نبودنشون حتی!به دوری شون،

به همیشه فراموش کردن هاشون هم عادت میکنم...




3- این بهار منو دیوونه میکنه.همیشه!

پنجره چهار طاق بازه و با وجود اینکه سردم میشه پنجره

رو نمیبندم.گاهی وسوسه میشم خودمو مثل پرنده ها رها کنم


توی این هوای ناب،روی این همه سبزی و زندگی.

حیف که بال ِ پرواز فقط یه آرزوی دوره!

چه حالی دارن پرنده ها این روزا...