۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

چه بگویم ،سخنی نیست

 می وزد از سر امید نسیمی

لیک تا زمزمه ای ساز کند،

           در همه خلوت صحرا به رهش  نارونی نیست!

چه بگویم ،سخنی نیست....





خواستم بیام و بنویسم که اینجا هم تا اطلاع ثانوی که حرفی برای گفتن باشه

تعطیل! اما دیدم حرف ها هیچوقت تموم نمیشه.همیشه حرفی هست که گوش ِ

شنوایی گرچه کم برای شنیدنش باشه و شاید همین بهانه کافیه.احساس میکنم

به اندازه ی کافی غر زدیم و شکایت کردیم و از هزار و یک درد نهفته و

نا نهفته گفتیم وحالا به شدت به یه تحول احتیاج داریم که انگیزه ای بشه 

برای یه حرکت.یه نارون تو این صحرای برهوت!


پ.ن) امروز که داشتم کنار پنجره ی باز اتاقم کتاب میخوندم یه قاصدک

رقصان اومد نشست وسط کتابم.بعد یادم افتاد که قاصدک یعنی پاییز و

پاییز یعنی بارون و بوی نم و هزارتا چیز خوب ِ دیگه....

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

در غریو ِ سنگین ِ ماشین ها و اختلاط ِ اذان و جاز



آواز ِ قُمری ِ کوچک را


شنیدم ،

چنان که از پس ِ پرده یی آمیزه ی ابر و دود


تابش ِ تک ستاره یی .




آن جا که گنه کاران


با میراث ِ کمرشکن ِ معصومیت ِ خویش


بردرگاه ِ بلند


پیشانی ِ درد


بر آستانه می نهند و


باران ِ بی حاصل ِ اشک


بر خاک ،



ورهایی و رستگاری را


از چارسوی بسیط ِ زمین


پای در زنجیر و گم کرده راه می آیند ،


گوش بر هیبت ِ توفانی ِ فریادهای نیاز و اذکار ِ بی سخاوت بسته




دو قُمری


بر کنگره ی سرد


دانه در دهان ِ یکدیگر می گذارند


و عشق


بر گرد ِ ایشان




حصاری دیگر است .

                                   احمد شاملو



پ.ن)چه قدر دوست دارم تو شلوغی پیاده رو ها گم بشم و هیچوقت پیدام نکنن...






۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

این نوشته ی کوتاه رو اینجا خوندم و بی نهایت لذت بردم.حرف دلم بود انگار!

خواستم در حس خوبش شریک باشید:


ــ باید بپذیریم که بعضی چیزها نوشتنی نیست.یا شاید نوشتن آن راهی نیست که سنگینی

 روی قلب آدم را بردارد. باید نی لبکی داشت،گوشه ای نشست و ساعت ها در آن دمید.

برای بعضی حرف ها باید اعتقادی داشت ، دیری ، کلیسایی ، امامزاده ای پیدا کرد و

 رفت معتکف شد ، معترض شد ، دعا کرد و گریست. گریه شاید گشایش شد. یک حرف هایی

 را باید سر به هوا و دست در جیب راه رفت. راه رفت و سوتشان کرد. بعضی دیگر را باید

 یک سرشان را آتش زد و سر دیگر را پـُک. مگر با خاکستر شدن سبک شوند.





معدودی حرف می ماند که فقط باید صبرشان کرد...


پ.ن)یکی از وبلاگ های دوست داشتنی ام هم تمام شد! انگار تنهایی دنیای واقعی

در این فضای مجازی هم دست بردارمان نیست...


۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

دیروز غروب پشت چراغ قرمز به این نتیجه رسیدم که ظاهرا  بعضی ها  آش و حلیم و


زولبیا رو از خود ماه رمضون بیشتر دوست دارن!





پ.ن) اگر میخواهید رستگار شوید سریال شبکه ی دو را حتما ببینید.حتی شده 5 دقیقه!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی


 الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود


 را با بازی الک دولک می‌گذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج


 و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی


 مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر


 دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه


و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.


جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای


 بلند به مردم گفتند:"آهای مردم!آهای...!بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری


ممنوع نیست."مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده


شدند و بازی الک دولک‌شان را از سر گرفتند.جارچی‌ها دوباره اعلام کردند:


"می‌فهمید؟شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد ، بکنید."اهالی جواب دادند:


"خب!ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم."جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به


یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی


اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک‌شان ادامه دادند؛بدون لحظه‌ای درنگ.


جارچی‌ها که دیدند تلاش‌شان بی‌نتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.امرا گفتند:


"کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم."آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند


 و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند .”



۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه



گاهی احساس میکنم زمان اونقدر سریع گذشته که میتونم همه ی گذشته رو روی

 یه صفحه کاغذ بنویسم.فردا 22 سال میشه که توی این دنیا زندگی کردم گرچه

به نظرم خیلی کم تر از این بود!فقط میتونم یه آرزو برای خودم داشته باشم.توی این

وانفسای زندگی رویاهام رو گم نکنم.همین...



((ای جان فریبکار! تو در کمین افسوس من بودی! زحمت بیهوده ای به خود داده ای.

من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم

 از عاقلانه  ودیوانه وار.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار...*))

*رومن رولان



۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

چه بگویم ،سخنی نیست

 می وزد از سر امید نسیمی

لیک تا زمزمه ای ساز کند،

           در همه خلوت صحرا به رهش  نارونی نیست!

چه بگویم ،سخنی نیست....





خواستم بیام و بنویسم که اینجا هم تا اطلاع ثانوی که حرفی برای گفتن باشه

تعطیل! اما دیدم حرف ها هیچوقت تموم نمیشه.همیشه حرفی هست که گوش ِ

شنوایی گرچه کم برای شنیدنش باشه و شاید همین بهانه کافیه.احساس میکنم

به اندازه ی کافی غر زدیم و شکایت کردیم و از هزار و یک درد نهفته و

نا نهفته گفتیم وحالا به شدت به یه تحول احتیاج داریم که انگیزه ای بشه 

برای یه حرکت.یه نارون تو این صحرای برهوت!


پ.ن) امروز که داشتم کنار پنجره ی باز اتاقم کتاب میخوندم یه قاصدک

رقصان اومد نشست وسط کتابم.بعد یادم افتاد که قاصدک یعنی پاییز و

پاییز یعنی بارون و بوی نم و هزارتا چیز خوب ِ دیگه....

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

در غریو ِ سنگین ِ ماشین ها و اختلاط ِ اذان و جاز



آواز ِ قُمری ِ کوچک را


شنیدم ،

چنان که از پس ِ پرده یی آمیزه ی ابر و دود


تابش ِ تک ستاره یی .




آن جا که گنه کاران


با میراث ِ کمرشکن ِ معصومیت ِ خویش


بردرگاه ِ بلند


پیشانی ِ درد


بر آستانه می نهند و


باران ِ بی حاصل ِ اشک


بر خاک ،



ورهایی و رستگاری را


از چارسوی بسیط ِ زمین


پای در زنجیر و گم کرده راه می آیند ،


گوش بر هیبت ِ توفانی ِ فریادهای نیاز و اذکار ِ بی سخاوت بسته




دو قُمری


بر کنگره ی سرد


دانه در دهان ِ یکدیگر می گذارند


و عشق


بر گرد ِ ایشان




حصاری دیگر است .

                                   احمد شاملو



پ.ن)چه قدر دوست دارم تو شلوغی پیاده رو ها گم بشم و هیچوقت پیدام نکنن...






۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

این نوشته ی کوتاه رو اینجا خوندم و بی نهایت لذت بردم.حرف دلم بود انگار!

خواستم در حس خوبش شریک باشید:


ــ باید بپذیریم که بعضی چیزها نوشتنی نیست.یا شاید نوشتن آن راهی نیست که سنگینی

 روی قلب آدم را بردارد. باید نی لبکی داشت،گوشه ای نشست و ساعت ها در آن دمید.

برای بعضی حرف ها باید اعتقادی داشت ، دیری ، کلیسایی ، امامزاده ای پیدا کرد و

 رفت معتکف شد ، معترض شد ، دعا کرد و گریست. گریه شاید گشایش شد. یک حرف هایی

 را باید سر به هوا و دست در جیب راه رفت. راه رفت و سوتشان کرد. بعضی دیگر را باید

 یک سرشان را آتش زد و سر دیگر را پـُک. مگر با خاکستر شدن سبک شوند.





معدودی حرف می ماند که فقط باید صبرشان کرد...


پ.ن)یکی از وبلاگ های دوست داشتنی ام هم تمام شد! انگار تنهایی دنیای واقعی

در این فضای مجازی هم دست بردارمان نیست...


۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

دیروز غروب پشت چراغ قرمز به این نتیجه رسیدم که ظاهرا  بعضی ها  آش و حلیم و


زولبیا رو از خود ماه رمضون بیشتر دوست دارن!





پ.ن) اگر میخواهید رستگار شوید سریال شبکه ی دو را حتما ببینید.حتی شده 5 دقیقه!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی


 الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود


 را با بازی الک دولک می‌گذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج


 و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی


 مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر


 دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه


و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.


جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای


 بلند به مردم گفتند:"آهای مردم!آهای...!بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری


ممنوع نیست."مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده


شدند و بازی الک دولک‌شان را از سر گرفتند.جارچی‌ها دوباره اعلام کردند:


"می‌فهمید؟شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد ، بکنید."اهالی جواب دادند:


"خب!ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم."جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به


یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی


اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک‌شان ادامه دادند؛بدون لحظه‌ای درنگ.


جارچی‌ها که دیدند تلاش‌شان بی‌نتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.امرا گفتند:


"کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم."آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند


 و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند .”



۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه



گاهی احساس میکنم زمان اونقدر سریع گذشته که میتونم همه ی گذشته رو روی

 یه صفحه کاغذ بنویسم.فردا 22 سال میشه که توی این دنیا زندگی کردم گرچه

به نظرم خیلی کم تر از این بود!فقط میتونم یه آرزو برای خودم داشته باشم.توی این

وانفسای زندگی رویاهام رو گم نکنم.همین...



((ای جان فریبکار! تو در کمین افسوس من بودی! زحمت بیهوده ای به خود داده ای.

من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم

 از عاقلانه  ودیوانه وار.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار...*))

*رومن رولان