۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

!!نقدی بر سریال آموزنده ی دلنوازان


خوشبختانه مدت زیادی است که از مصاحبت این رسانه ی میلی در امان


مانده بودیم و عطایش را به لقایش بخشیده.تا اینکه نوبت به سریال


وظین!!!دلنوازان رسید.البته آن را هم از همان ابتدا به به دلیل موضوع


کلیشه ای عشق های لحظه ای ومخالفت های تکراری و اغلب بی ثمر


خانواده ها و....نادیده انگاشتیم.تا اینکه این سریال وظین!به قسمت های


آموزنده ای رسید.مثلا شیوه ی زندانی کردن زنان در خانه به خاطر یک


گمان اثبات نشده(یا برفرض شده)و محرومیت از ساده و ابتدایی ترین حقوق


انسانی که از قاتلان هم دریغ نمیشود وحمایت بی نظیر و بی بدیل قوانین


عادلانه ی این کشور گل و بلبل از زنان.و ما در تمام این چند قسمت مات


و مبهوت نگاه می کنیم که چگونه قوانین این حکومت وظین !!کم ترین حمایتی


از حقوق زن به عنوان یک انسان نمیکند.حتی مثلا در جایی که زن


(فکر میکنم اسمش یلدا بود)از قاضی دادگاه میخواهد حکم به طلاق بدهد



چون در خانه ی همسرش (که اصلا خانه ی خودش نیست)امنیت جانی ندارد،


قاضی هوشمندانه!! میگوید باید با مدرک اثبات کنی که امنیت نداری!!!به


عبارت دیگر یعنی برو و هرزمان که کتک خوردی یا بلایی سرت آمد(فقط این

موارد نقض حقوق است نه زندانی کردن)و شانس آوردی و زنده ماندی بیا


تا ما مطمئن شویم که امنیت نداشته ای!و بعد هم آن قانون مزخرف تمکین!


که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا چنین قانون احمقانه ای دیگر وجود داشته باشد.


مرد میخواهد همسرش(یا به عبارتی بنده اش)به خانه برگردد و زن باید مانند


برده ای مطیع و فرمانبردار در مقابل این قوانین شگفت انگیز سرتسلیم فروآورد


و اگر زن موفق شود خودش را از این شرایط به هرشکلی نجات دهد می شود


عدم تمکین! ومجازاتش هم تعلق نگرفتن مهریه که کم ترین برخورداری زن


از قوانین ازدواج است.و بی شک در پایان سریال هم (صرف نظر از اینکه


چه اتفاقی می افتد)رئیس رسانه ی میلی از عوامل و نویسنده و کارگردان


نابغه ی این طرح قدردانی میکند که چگونه جماعتی را 50 قسمت دنبال خود


کشاندند تا با طرح مسائل کلیشه ای و استفاده از دیالوگ های عوام پسند و


البته آموزش شیوه هایی نوین در جهت عملی کردن افکار متحجرانه ی


قرون وسطایی در این اوضاع بحران مشروعیت آمار این

رسانه ی وظین !!را بالا ببرند.

پ.ن)منظور از وظین،همان وزین است.به حساب بی سوادی

من نگذارید لطفا!گاهی همین وظین هم برای بعضی چیزها زیاد است.






۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هیچ اندیشیده ای کدامین اندیشه ات به تو تعلق دارد؟

همه منشاء دیگری دارند.عاریه ای اند.یا دیگران این اندیشه ها را

در تو انباشته اند،یا خود آنها را احمقانه در خود انبار کرده ای.

اما هیچکدام از آن تو نیستند...

این دو واژه را باید بفهمی،وجدان و آگاهی

آگاهی از آن توست،وجدان را جامعه به تو داده

این تحمیلی بر آگاهی ست.جوامع مختلف ایده های متفاوتی

را بر آگاهی تحمیل می کنند.همه به نحوی این کار را می کنند.

و هنگامی که چیزی بر آگاهی تحمیل گردید

دیگر نمیتوانی نوای آن را بشنوی

دور مانده است ،دور....


انسان های نا آگاه قابل پیش بینی اند

می توانی راحت به بازی شان بگیری،می توانی به انجام کاری

وادارشان کنی.حرف بر زبانشان بگذاری

حتی کارهایی می کنند که هرگز قصد انجامش را نداشته اند

و چیزهایی می گویند که هرگز قصد گفتنشان نداشته اند

اما انسان آگاه تنها پاسخ می گوید:

او در دست های تو نیست

نمیتوانی تحقیرش کنی،نمی توانی به کار وادارش کنی.....


برگرفته از کتاب:بشنو از این خموش

تالیف:شری راجینیش(فیلسوف هندی)

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کار سید آقا از وقتی گرفت که مش میرزا ،سلمانی پایین ده

فوت کرد و همه ی مشتریان مش میرزا مجبور شدند پیش سیدآقا بروند.

و گرنه سید آقا نه شکسته بندی بلد بود نه ختنه و نه دندان کشیدن.

حتی سلمانی ساده اش را هم نمیدانست.دفعه ی آخری که کدخدا از

مکه برگشت ،برایش یک ماشین اصلاح دستی ساده آورد که موها


را با شماره ی صفر، دو و چهار می زد.مردم هم که شنیدند

هیجان زده هجوم آوردند که اگر بشود ،سید آقا سر

آنها را هم با ماشین اصلاح بزند.سید آقا هم که درآمدی نداشت


کله ای یک قران و ده شاهی گرفت و کله ها را اصلاح کرد،

یک قران برای زدن کله و ده شاهی برای چای دارچین

که پسرآقا می آورد.سید آقا خیلی زود فهمید که موی شماره ی


صفر و دو دیرتر بلند می شود و سود چندانی ندارد و دیگر موی

کسی را با غیر از شماره ی چهار نزد.مردم هم خیلی زود عادت

کردند و فهمیدند که مو یا بلند است یا شماره ی چهار!! دندان ها را

با انبردست می کشید و پنج قران می گرفت و گاهی یکی دو دندان

را همان حین میشکست. دست و پای شکسته و دررفته ی مردم را

بدون آنکه جا بیاندازد،زردچوبه و زرده تخم مرغ میگذاشت و تخته بند

میکرد،شش قران و شش شاهی.البته تخم مرغ را جدا حساب میکرد

پنج شاهی.برای ختنه هم هفت قران و سه شاهی میگرفت،همان قیچی


قراضه و فرسوده ی سلمانی را روی آتش میگرفت و البته چشمش

هم خوب نمی دید...و آنچه خیال کدخدا و ریش سفیدان ده را راحت

می کرد این بود که کسی هست که موهایشان را بزند ودست شکسته

و دررفته شان را تخته بند کند و از همه مهم تر حکم خدا را اجرا کند،...حتی

به غلط...به هر شکلی...به هر قیمتی....


منبع


بی ربط نوشت: این روزا این دکلمه ی شعر شاملو با صدای خودش رو زیاد گوش میدم.

:با یه آهنگ زیبا از فریدون شهبازیان.خیلی قشنگه.یه فلسفه ی دلچسبی داره که من دوستش دارم



اما نه خدا و نه شیطان

سرنوشت ترا بتی رقم زد

که دیگران می پرستیدند

بتی که

...دیگران اش می پرستیدند

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

! حکم شرع

مسافری در شهر بلخ جماعتی دید که زنده ای را در تابوت انداخته و به گورستان می برند.


آم بیچاره مرتب فریاد میزد و داد وبیداد میکرد که :((والله،بالله من زنده ام!چه طور میخواهید مرا


به خاک بسپارید؟))اما چند ملا که پشت سر تابوت بودند رو به مردم کرده و میگویند:((پدر سوخته ی


ملعون دروغ میگوید!او مرده است!!))مسافر حیرت زده حکایت را پرسید گفتند:((این مردی فاسق،


تاجری ثروتمند و بی وارث است.چند مدت پیش که به سفر رفته بود چند شاهد عادل خداشناس


در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که او مرده و قاضی هم به مرگ او گواهی داد.پس یکی از


مقدسین شهر زنش را گرفت،و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد.حالا بعد از مرگ برگشته و


ادعای حیات می کند.حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر چهار عادل خداشناس مسموع و


مقبول نمی افتد.این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم زیرا دفن میت واجب است


و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!!))

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

!!نقدی بر سریال آموزنده ی دلنوازان


خوشبختانه مدت زیادی است که از مصاحبت این رسانه ی میلی در امان


مانده بودیم و عطایش را به لقایش بخشیده.تا اینکه نوبت به سریال


وظین!!!دلنوازان رسید.البته آن را هم از همان ابتدا به به دلیل موضوع


کلیشه ای عشق های لحظه ای ومخالفت های تکراری و اغلب بی ثمر


خانواده ها و....نادیده انگاشتیم.تا اینکه این سریال وظین!به قسمت های


آموزنده ای رسید.مثلا شیوه ی زندانی کردن زنان در خانه به خاطر یک


گمان اثبات نشده(یا برفرض شده)و محرومیت از ساده و ابتدایی ترین حقوق


انسانی که از قاتلان هم دریغ نمیشود وحمایت بی نظیر و بی بدیل قوانین


عادلانه ی این کشور گل و بلبل از زنان.و ما در تمام این چند قسمت مات


و مبهوت نگاه می کنیم که چگونه قوانین این حکومت وظین !!کم ترین حمایتی


از حقوق زن به عنوان یک انسان نمیکند.حتی مثلا در جایی که زن


(فکر میکنم اسمش یلدا بود)از قاضی دادگاه میخواهد حکم به طلاق بدهد



چون در خانه ی همسرش (که اصلا خانه ی خودش نیست)امنیت جانی ندارد،


قاضی هوشمندانه!! میگوید باید با مدرک اثبات کنی که امنیت نداری!!!به


عبارت دیگر یعنی برو و هرزمان که کتک خوردی یا بلایی سرت آمد(فقط این

موارد نقض حقوق است نه زندانی کردن)و شانس آوردی و زنده ماندی بیا


تا ما مطمئن شویم که امنیت نداشته ای!و بعد هم آن قانون مزخرف تمکین!


که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا چنین قانون احمقانه ای دیگر وجود داشته باشد.


مرد میخواهد همسرش(یا به عبارتی بنده اش)به خانه برگردد و زن باید مانند


برده ای مطیع و فرمانبردار در مقابل این قوانین شگفت انگیز سرتسلیم فروآورد


و اگر زن موفق شود خودش را از این شرایط به هرشکلی نجات دهد می شود


عدم تمکین! ومجازاتش هم تعلق نگرفتن مهریه که کم ترین برخورداری زن


از قوانین ازدواج است.و بی شک در پایان سریال هم (صرف نظر از اینکه


چه اتفاقی می افتد)رئیس رسانه ی میلی از عوامل و نویسنده و کارگردان


نابغه ی این طرح قدردانی میکند که چگونه جماعتی را 50 قسمت دنبال خود


کشاندند تا با طرح مسائل کلیشه ای و استفاده از دیالوگ های عوام پسند و


البته آموزش شیوه هایی نوین در جهت عملی کردن افکار متحجرانه ی


قرون وسطایی در این اوضاع بحران مشروعیت آمار این

رسانه ی وظین !!را بالا ببرند.

پ.ن)منظور از وظین،همان وزین است.به حساب بی سوادی

من نگذارید لطفا!گاهی همین وظین هم برای بعضی چیزها زیاد است.






۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هیچ اندیشیده ای کدامین اندیشه ات به تو تعلق دارد؟

همه منشاء دیگری دارند.عاریه ای اند.یا دیگران این اندیشه ها را

در تو انباشته اند،یا خود آنها را احمقانه در خود انبار کرده ای.

اما هیچکدام از آن تو نیستند...

این دو واژه را باید بفهمی،وجدان و آگاهی

آگاهی از آن توست،وجدان را جامعه به تو داده

این تحمیلی بر آگاهی ست.جوامع مختلف ایده های متفاوتی

را بر آگاهی تحمیل می کنند.همه به نحوی این کار را می کنند.

و هنگامی که چیزی بر آگاهی تحمیل گردید

دیگر نمیتوانی نوای آن را بشنوی

دور مانده است ،دور....


انسان های نا آگاه قابل پیش بینی اند

می توانی راحت به بازی شان بگیری،می توانی به انجام کاری

وادارشان کنی.حرف بر زبانشان بگذاری

حتی کارهایی می کنند که هرگز قصد انجامش را نداشته اند

و چیزهایی می گویند که هرگز قصد گفتنشان نداشته اند

اما انسان آگاه تنها پاسخ می گوید:

او در دست های تو نیست

نمیتوانی تحقیرش کنی،نمی توانی به کار وادارش کنی.....


برگرفته از کتاب:بشنو از این خموش

تالیف:شری راجینیش(فیلسوف هندی)

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کار سید آقا از وقتی گرفت که مش میرزا ،سلمانی پایین ده

فوت کرد و همه ی مشتریان مش میرزا مجبور شدند پیش سیدآقا بروند.

و گرنه سید آقا نه شکسته بندی بلد بود نه ختنه و نه دندان کشیدن.

حتی سلمانی ساده اش را هم نمیدانست.دفعه ی آخری که کدخدا از

مکه برگشت ،برایش یک ماشین اصلاح دستی ساده آورد که موها


را با شماره ی صفر، دو و چهار می زد.مردم هم که شنیدند

هیجان زده هجوم آوردند که اگر بشود ،سید آقا سر

آنها را هم با ماشین اصلاح بزند.سید آقا هم که درآمدی نداشت


کله ای یک قران و ده شاهی گرفت و کله ها را اصلاح کرد،

یک قران برای زدن کله و ده شاهی برای چای دارچین

که پسرآقا می آورد.سید آقا خیلی زود فهمید که موی شماره ی


صفر و دو دیرتر بلند می شود و سود چندانی ندارد و دیگر موی

کسی را با غیر از شماره ی چهار نزد.مردم هم خیلی زود عادت

کردند و فهمیدند که مو یا بلند است یا شماره ی چهار!! دندان ها را

با انبردست می کشید و پنج قران می گرفت و گاهی یکی دو دندان

را همان حین میشکست. دست و پای شکسته و دررفته ی مردم را

بدون آنکه جا بیاندازد،زردچوبه و زرده تخم مرغ میگذاشت و تخته بند

میکرد،شش قران و شش شاهی.البته تخم مرغ را جدا حساب میکرد

پنج شاهی.برای ختنه هم هفت قران و سه شاهی میگرفت،همان قیچی


قراضه و فرسوده ی سلمانی را روی آتش میگرفت و البته چشمش

هم خوب نمی دید...و آنچه خیال کدخدا و ریش سفیدان ده را راحت

می کرد این بود که کسی هست که موهایشان را بزند ودست شکسته

و دررفته شان را تخته بند کند و از همه مهم تر حکم خدا را اجرا کند،...حتی

به غلط...به هر شکلی...به هر قیمتی....


منبع


بی ربط نوشت: این روزا این دکلمه ی شعر شاملو با صدای خودش رو زیاد گوش میدم.

:با یه آهنگ زیبا از فریدون شهبازیان.خیلی قشنگه.یه فلسفه ی دلچسبی داره که من دوستش دارم



اما نه خدا و نه شیطان

سرنوشت ترا بتی رقم زد

که دیگران می پرستیدند

بتی که

...دیگران اش می پرستیدند

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

! حکم شرع

مسافری در شهر بلخ جماعتی دید که زنده ای را در تابوت انداخته و به گورستان می برند.


آم بیچاره مرتب فریاد میزد و داد وبیداد میکرد که :((والله،بالله من زنده ام!چه طور میخواهید مرا


به خاک بسپارید؟))اما چند ملا که پشت سر تابوت بودند رو به مردم کرده و میگویند:((پدر سوخته ی


ملعون دروغ میگوید!او مرده است!!))مسافر حیرت زده حکایت را پرسید گفتند:((این مردی فاسق،


تاجری ثروتمند و بی وارث است.چند مدت پیش که به سفر رفته بود چند شاهد عادل خداشناس


در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که او مرده و قاضی هم به مرگ او گواهی داد.پس یکی از


مقدسین شهر زنش را گرفت،و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد.حالا بعد از مرگ برگشته و


ادعای حیات می کند.حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر چهار عادل خداشناس مسموع و


مقبول نمی افتد.این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم زیرا دفن میت واجب است


و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!!))