۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

فرق احمق ودیوانه!

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد، مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.پس چرا توی تیمارستان انداختنت». دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

اعتراف!

هیچ کس تنهاییشونو نمیبینه.چون همیشه لبخند میزنن.حتی وقتی خیلی خستن.وقتی با کلی ذوق میخوان یه ماجرایی رو برامون تعریف کنن از بس خود خواهیم گوش نمیدیم یا فقط وانمود میکنیم که گوش میدیم.همیشه یادمون میره وقتی خسته میایم خونه و با ولع غذایی رو که از صبح وقت صرفش کرده میخوریم آخرشم بگیم که چقدر دستپختشو دوست داریم.بگیم طعم قرمه سبزیشو با هیچ غذا و فست فودی تو دنیا عوض نمیکنیم.وقتی عصبانی میشیم یادمون میره داریم سر کی داد میزنیم و با تندی جوابشو میدیم.شاید چون میدونیم اون مثه ما نیست که فوری قهر کنه و باید کلی نازشو بکشن.تازه نازمونم میکشه.هیچ وقت نمیریم بشینیم کنارش تا با حوصله به دردلش گوش کنیم اما انتظار داریم هروقت بی حوصله و دلتنگیم بیاد دلداریمون بده.اگه یه دفه اینکارو نکنه زود شاکی میشیم و تریپ افسرگی میگیریم که واای خدا.من چقدر تنهام.ولی هیچکس تنهاییه اونارو نمیبینه.مادر بودن چقدر سخته...

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

قلمرو دزدان

سرزمینی بود که همه ی مردمش دزد بودند.شبها هرکسی شاه کلید و چراغ دستی اش را برمی داشت و میرفت به دزدی خانه ی همسایه اش.در سپیده ی سحربازمیگشت به انتظار اینکه خانه ی خودش هم غارت شده باشد.و چنین بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد.این از آن میدزدیدو آن از دیگری و همینطور تا آخرو وآخری هم از اولی.خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود.همه فروشنده و هم خریدار سرهم کلاه می گذاشتند .دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت میکرد .مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سردولت.چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم وجود نداشت.ناگهان(کسی نمیداند چگونه)در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد.شبها به جای برداشتن کیسه و چراغ دستی وبیرون زدن از خانه در خانه میماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند.دزد ها می آمدند و میدیدند که چراغ روشن است و راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت .باید برای او روشن میشد که مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای چرخ دیگران بگذارد.به ازای هر شبی که او در خانه میماند خانواده ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت.شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه باز میگشت اما به دزدی نمیرفت.آدم درستی بود و کاریش هم نمیشد کرد. میرفت روی پل می ایستاد و بر گذر آب بر زیر آن مینگریست.باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده.یک هفته نگذشت که مرد در خانه ی خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول.اما این را بگوییم که گناه از خودش بود .رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود.میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید.در این صورت همیشه کسی بود که سپیده ی سحر به خانه میامد و خانه اش را دست نخورده میافت.خانه ای که مرد خوب باید غارتش میکرد.چنین شد آنانی که غارت نشده بودند پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله ی به دزد رفتن را نداشتند.و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میامدند چیزی نمیافتند و فقیرتر میشدند.در این زمان نیز ثروتمندان عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را تماشا کنند. و این جامعه را بی بند و بست تر میکرد.زیرا خیلی ها غنی تر و خیلی ها فقیرترشدند.حالا برای غنی ها روشن شده بود که اگر شب ها به روی پل بروند فقیرتر خواهند شد.فکری به سرشان زد:بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد و دستمزدها و درصد تعین شد.والبته دزد (که همیشه دزد خواهد ماند)میکوشید تا کلاهبرداری کند اما مثل همیشه غنی ها غنی تر فقیرها فقیرتر میشدند.بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیازی نداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان به دزدی برود تا ثروتمند باقی بمانند.اما همین که دست از دزدی برمیداشتند فقیر میشدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند.بعد شروع کردند به پول دادن به فقیران تا از ثروتشان در مقابل فقیران نگهبانی کنند.پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.و چنین بود که بعد از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن دربین نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد .در حالی که همه شان هنوز دزد بودند.مرد خوب نمونه ی منحصر به فرد بود و خیلی زود درگذشت .(ایتالو کالوینو)

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

تعطیلی و دیگر هیچ!


آدم وقتی یه نگاه به تقویم ایران میندازه بیشتر از هرچی توش تعطیلی می بینه.به هر دلیل بیخود و باخودی!بعد اونوقت هی بگیم چرا پیشرفت نمیکنیم؟البته ما میگیم ولی از نظر بعظیا ما خیلی هم پیشرفت کردیم خیر سرمون.چند روز پیش یه فیلم از چارلی چاپلین دیدم که فکر میکنم حداقل هشتاد یا نود سال پیش بود تو آمریکا.چارلی چاپلین رفت یه جای عمومی که آب بخوره بعد یه سکه اونجا توی دستگاه انداخت و یه لیوان یه بار مصرف گرفت.اونوقت ما توی قرن بیست و یک هنوز باید با دست یا لیوانای هزاربار دسمالی شده آب بخوریم.(تازه اگه آب سرد کنش آب گرم کن نباشه)آدم غصه اش میگیره.به جای اینکه بیشتر وقتمونو صرف کار کنیم که لاقل یه کم فقط یه کم جلو بریم تند تند تعطیلی عمومی اعلام میکنیم که خلایق بریزن جاده چالوس و ترافیک و اعصاب خوردی و اتلاف بنزین و ........آخرشم هیچی به هیچی.اونوقت هی میگن حرص نخور واسه قلبت خوب نیست..

فردا حجم سفيد ليز..

بچه که بودیم چقدر واسه بزرگ شدن عجله داشتیم.فکر میکردیم همه ی چیزایه خوبه دنیا توی آیندمون منتظرن تا ما بزرگ شیم و اونا به استقبالمون بیان خبر نداشتیم دنیایی که انتظارمونو میکشه از معلم ریاضیمون هم سختگیر تره و فرمولاش اصلا حساب و کتابه درست حسابی نداره..من همیشه کفشای پاشنه بلند مامانمو میپوشیدم که فکر کنم قدم بلند شده پس بزرگ شدم(چقدرم قدم بلند شد)عروسکمو که مثلا بچه ی خیلی شیطونی بود جای بچم میذاشتم و مادری رو باهاش تمرین میکردم.ولی نمیدونم چرا الان اصلا دلم نمیخواد مامان هیچ بچه ای باشم.دلم نمیخواد فکرکنم که بزرگ شدم.دیگه نمیتونم هراتفاقی میفته پشت سر بابام قایم بشم یا چشامو ببندم تا ماجرا تموم بشه.مجبورم خودم تنهایی حلش کنم و ازهمه چی دردناک تر آیندس.حتی فکر کردن بهش ترسناکه.دیگه آینده یه (حجم سفید لیز)نیست.یه موجود سیاهه و ترسناکه.اینکه یه تصمیم میتونه همه ی عمرم باعث پشیمونی و عذابم بشه ترسناکه.خیلی ترسناک.آدمایه دنیا مثه بچه های مهدکودک یا مدرسم نیستن که باورکنم صادقن و دروغ نمیگن پس بهشون اعتماد کنم.هرکدوم چندتا چهره دارن که تا یه لحظه سرتو برمیگردونی چهرشون عوض میشه.اگه خلافه میلشون رفتار کنی کلی واست داستان میسازن.کاش هربار که بارون میاد صورت همه ی آدمارو بشوره وچهره ی واقعیشونو نشون بده .بیاین همه چترامونو برداریم و بذاریم بارون صورتمونو بشوره....

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

بیسکویت

زن کارت پروازش را که گرفت نگاهی به ساعت اش انداخت و وقتی دید که هنوز فرصت دارد به سمت فروشگاه فرودگاه رفت.یک کتاب کوچک و یک بسته بیسکویت خرید و روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست.شروع به خواندن کتاب کرد و همزمان یک بیسکویت برداشت و خورد.همینطور که مشغول بود متوجه شد مردی که در کنارش نشسته بود هم یک بیسکویت برداشت.زن از فکر اینکه یک نفر بدون اجازه از بسکویتش خورده بود خنده اش گرفت.او دوباره یک بیسکویت برداشت و دید که هر بار او اینکار را میکند مرد هم یک بیسکویت بر میدارد.کم کم عصبانی شد و پیش خودش گفت:چه آدم بی ملاحظه ای است.کمی بعد مرد دستش را دوباره به سمت بیسکویت ها برد ووقتی دید یکی درآن مانده آن را نصف کرد و نصفش را برای زن گذاشت.زن دیگر تحملش تمام شده بود سرش را بلند کرد تا چیزی به مرد بگوید اما همان لحظه بلندگوی فرودگاه شماره پرواز او را اعلام کرد.زن منصرف شد و در حالی که هنوز عصبانی بود کتاب را در کیفش گذاشت و بلند شد ورفت.وقتی روی صندلی اش در هواپیما نشست در کیفش را باز کرد تا ادامه ی کتابش را بخواند که با تعجب دید بسکویتی که خریده بود باز نشده در کیفش است.مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون اینکه از این کار عصبانی یا ناراضی باشد

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

شعری برای تو

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
مارا چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بررویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید!او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت مارا زغم سرشت
این آتشی که در دل ما شعله می کشد
گردر میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
درگوش هم حکایت عشق مدام ما
((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما))

فروغ .قلبی که آنسوی زمان جاریست


خودش میگفت:حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است ولی انگار تاریخ در تمام لحظاتش اورا به خاطر سپرد.زنی که راز فصلها را میدانست و حرف لحظه هارا می فهمید.زنی که میخواست بانگ هستی خودش باشد اما دریغ که زن بود!گرچه فریاد همه ی زنان مثل خودش شد.بر سر مزارت می آییم و برایت چراغ می آوریم تا ببینی که چه قدر خوشبختی .یگانه بانوی شعر پارسی سالگرد تولد دوباره ات مبارک.


من پشیمان نیستم
قلب من گویی درآن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
اومرا تکرار خواهد کرد..........

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

فرق احمق ودیوانه!

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد، مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.پس چرا توی تیمارستان انداختنت». دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

اعتراف!

هیچ کس تنهاییشونو نمیبینه.چون همیشه لبخند میزنن.حتی وقتی خیلی خستن.وقتی با کلی ذوق میخوان یه ماجرایی رو برامون تعریف کنن از بس خود خواهیم گوش نمیدیم یا فقط وانمود میکنیم که گوش میدیم.همیشه یادمون میره وقتی خسته میایم خونه و با ولع غذایی رو که از صبح وقت صرفش کرده میخوریم آخرشم بگیم که چقدر دستپختشو دوست داریم.بگیم طعم قرمه سبزیشو با هیچ غذا و فست فودی تو دنیا عوض نمیکنیم.وقتی عصبانی میشیم یادمون میره داریم سر کی داد میزنیم و با تندی جوابشو میدیم.شاید چون میدونیم اون مثه ما نیست که فوری قهر کنه و باید کلی نازشو بکشن.تازه نازمونم میکشه.هیچ وقت نمیریم بشینیم کنارش تا با حوصله به دردلش گوش کنیم اما انتظار داریم هروقت بی حوصله و دلتنگیم بیاد دلداریمون بده.اگه یه دفه اینکارو نکنه زود شاکی میشیم و تریپ افسرگی میگیریم که واای خدا.من چقدر تنهام.ولی هیچکس تنهاییه اونارو نمیبینه.مادر بودن چقدر سخته...

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

قلمرو دزدان

سرزمینی بود که همه ی مردمش دزد بودند.شبها هرکسی شاه کلید و چراغ دستی اش را برمی داشت و میرفت به دزدی خانه ی همسایه اش.در سپیده ی سحربازمیگشت به انتظار اینکه خانه ی خودش هم غارت شده باشد.و چنین بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد.این از آن میدزدیدو آن از دیگری و همینطور تا آخرو وآخری هم از اولی.خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود.همه فروشنده و هم خریدار سرهم کلاه می گذاشتند .دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت میکرد .مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سردولت.چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم وجود نداشت.ناگهان(کسی نمیداند چگونه)در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد.شبها به جای برداشتن کیسه و چراغ دستی وبیرون زدن از خانه در خانه میماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند.دزد ها می آمدند و میدیدند که چراغ روشن است و راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت .باید برای او روشن میشد که مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای چرخ دیگران بگذارد.به ازای هر شبی که او در خانه میماند خانواده ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت.شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه باز میگشت اما به دزدی نمیرفت.آدم درستی بود و کاریش هم نمیشد کرد. میرفت روی پل می ایستاد و بر گذر آب بر زیر آن مینگریست.باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده.یک هفته نگذشت که مرد در خانه ی خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول.اما این را بگوییم که گناه از خودش بود .رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود.میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید.در این صورت همیشه کسی بود که سپیده ی سحر به خانه میامد و خانه اش را دست نخورده میافت.خانه ای که مرد خوب باید غارتش میکرد.چنین شد آنانی که غارت نشده بودند پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله ی به دزد رفتن را نداشتند.و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میامدند چیزی نمیافتند و فقیرتر میشدند.در این زمان نیز ثروتمندان عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را تماشا کنند. و این جامعه را بی بند و بست تر میکرد.زیرا خیلی ها غنی تر و خیلی ها فقیرترشدند.حالا برای غنی ها روشن شده بود که اگر شب ها به روی پل بروند فقیرتر خواهند شد.فکری به سرشان زد:بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد و دستمزدها و درصد تعین شد.والبته دزد (که همیشه دزد خواهد ماند)میکوشید تا کلاهبرداری کند اما مثل همیشه غنی ها غنی تر فقیرها فقیرتر میشدند.بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیازی نداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان به دزدی برود تا ثروتمند باقی بمانند.اما همین که دست از دزدی برمیداشتند فقیر میشدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند.بعد شروع کردند به پول دادن به فقیران تا از ثروتشان در مقابل فقیران نگهبانی کنند.پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.و چنین بود که بعد از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن دربین نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد .در حالی که همه شان هنوز دزد بودند.مرد خوب نمونه ی منحصر به فرد بود و خیلی زود درگذشت .(ایتالو کالوینو)

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

تعطیلی و دیگر هیچ!


آدم وقتی یه نگاه به تقویم ایران میندازه بیشتر از هرچی توش تعطیلی می بینه.به هر دلیل بیخود و باخودی!بعد اونوقت هی بگیم چرا پیشرفت نمیکنیم؟البته ما میگیم ولی از نظر بعظیا ما خیلی هم پیشرفت کردیم خیر سرمون.چند روز پیش یه فیلم از چارلی چاپلین دیدم که فکر میکنم حداقل هشتاد یا نود سال پیش بود تو آمریکا.چارلی چاپلین رفت یه جای عمومی که آب بخوره بعد یه سکه اونجا توی دستگاه انداخت و یه لیوان یه بار مصرف گرفت.اونوقت ما توی قرن بیست و یک هنوز باید با دست یا لیوانای هزاربار دسمالی شده آب بخوریم.(تازه اگه آب سرد کنش آب گرم کن نباشه)آدم غصه اش میگیره.به جای اینکه بیشتر وقتمونو صرف کار کنیم که لاقل یه کم فقط یه کم جلو بریم تند تند تعطیلی عمومی اعلام میکنیم که خلایق بریزن جاده چالوس و ترافیک و اعصاب خوردی و اتلاف بنزین و ........آخرشم هیچی به هیچی.اونوقت هی میگن حرص نخور واسه قلبت خوب نیست..

فردا حجم سفيد ليز..

بچه که بودیم چقدر واسه بزرگ شدن عجله داشتیم.فکر میکردیم همه ی چیزایه خوبه دنیا توی آیندمون منتظرن تا ما بزرگ شیم و اونا به استقبالمون بیان خبر نداشتیم دنیایی که انتظارمونو میکشه از معلم ریاضیمون هم سختگیر تره و فرمولاش اصلا حساب و کتابه درست حسابی نداره..من همیشه کفشای پاشنه بلند مامانمو میپوشیدم که فکر کنم قدم بلند شده پس بزرگ شدم(چقدرم قدم بلند شد)عروسکمو که مثلا بچه ی خیلی شیطونی بود جای بچم میذاشتم و مادری رو باهاش تمرین میکردم.ولی نمیدونم چرا الان اصلا دلم نمیخواد مامان هیچ بچه ای باشم.دلم نمیخواد فکرکنم که بزرگ شدم.دیگه نمیتونم هراتفاقی میفته پشت سر بابام قایم بشم یا چشامو ببندم تا ماجرا تموم بشه.مجبورم خودم تنهایی حلش کنم و ازهمه چی دردناک تر آیندس.حتی فکر کردن بهش ترسناکه.دیگه آینده یه (حجم سفید لیز)نیست.یه موجود سیاهه و ترسناکه.اینکه یه تصمیم میتونه همه ی عمرم باعث پشیمونی و عذابم بشه ترسناکه.خیلی ترسناک.آدمایه دنیا مثه بچه های مهدکودک یا مدرسم نیستن که باورکنم صادقن و دروغ نمیگن پس بهشون اعتماد کنم.هرکدوم چندتا چهره دارن که تا یه لحظه سرتو برمیگردونی چهرشون عوض میشه.اگه خلافه میلشون رفتار کنی کلی واست داستان میسازن.کاش هربار که بارون میاد صورت همه ی آدمارو بشوره وچهره ی واقعیشونو نشون بده .بیاین همه چترامونو برداریم و بذاریم بارون صورتمونو بشوره....

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

بیسکویت

زن کارت پروازش را که گرفت نگاهی به ساعت اش انداخت و وقتی دید که هنوز فرصت دارد به سمت فروشگاه فرودگاه رفت.یک کتاب کوچک و یک بسته بیسکویت خرید و روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست.شروع به خواندن کتاب کرد و همزمان یک بیسکویت برداشت و خورد.همینطور که مشغول بود متوجه شد مردی که در کنارش نشسته بود هم یک بیسکویت برداشت.زن از فکر اینکه یک نفر بدون اجازه از بسکویتش خورده بود خنده اش گرفت.او دوباره یک بیسکویت برداشت و دید که هر بار او اینکار را میکند مرد هم یک بیسکویت بر میدارد.کم کم عصبانی شد و پیش خودش گفت:چه آدم بی ملاحظه ای است.کمی بعد مرد دستش را دوباره به سمت بیسکویت ها برد ووقتی دید یکی درآن مانده آن را نصف کرد و نصفش را برای زن گذاشت.زن دیگر تحملش تمام شده بود سرش را بلند کرد تا چیزی به مرد بگوید اما همان لحظه بلندگوی فرودگاه شماره پرواز او را اعلام کرد.زن منصرف شد و در حالی که هنوز عصبانی بود کتاب را در کیفش گذاشت و بلند شد ورفت.وقتی روی صندلی اش در هواپیما نشست در کیفش را باز کرد تا ادامه ی کتابش را بخواند که با تعجب دید بسکویتی که خریده بود باز نشده در کیفش است.مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون اینکه از این کار عصبانی یا ناراضی باشد

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

شعری برای تو

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
مارا چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بررویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید!او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت مارا زغم سرشت
این آتشی که در دل ما شعله می کشد
گردر میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
درگوش هم حکایت عشق مدام ما
((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما))

فروغ .قلبی که آنسوی زمان جاریست


خودش میگفت:حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است ولی انگار تاریخ در تمام لحظاتش اورا به خاطر سپرد.زنی که راز فصلها را میدانست و حرف لحظه هارا می فهمید.زنی که میخواست بانگ هستی خودش باشد اما دریغ که زن بود!گرچه فریاد همه ی زنان مثل خودش شد.بر سر مزارت می آییم و برایت چراغ می آوریم تا ببینی که چه قدر خوشبختی .یگانه بانوی شعر پارسی سالگرد تولد دوباره ات مبارک.


من پشیمان نیستم
قلب من گویی درآن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
اومرا تکرار خواهد کرد..........