بچه که بودیم چقدر واسه بزرگ شدن عجله داشتیم.فکر میکردیم همه ی چیزایه خوبه دنیا توی آیندمون منتظرن تا ما بزرگ شیم و اونا به استقبالمون بیان خبر نداشتیم دنیایی که انتظارمونو میکشه از معلم ریاضیمون هم سختگیر تره و فرمولاش اصلا حساب و کتابه درست حسابی نداره..من همیشه کفشای پاشنه بلند مامانمو میپوشیدم که فکر کنم قدم بلند شده پس بزرگ شدم(چقدرم قدم بلند شد)عروسکمو که مثلا بچه ی خیلی شیطونی بود جای بچم میذاشتم و مادری رو باهاش تمرین میکردم.ولی نمیدونم چرا الان اصلا دلم نمیخواد مامان هیچ بچه ای باشم.دلم نمیخواد فکرکنم که بزرگ شدم.دیگه نمیتونم هراتفاقی میفته پشت سر بابام قایم بشم یا چشامو ببندم تا ماجرا تموم بشه.مجبورم خودم تنهایی حلش کنم و ازهمه چی دردناک تر آیندس.حتی فکر کردن بهش ترسناکه.دیگه آینده یه (حجم سفید لیز)نیست.یه موجود سیاهه و ترسناکه.اینکه یه تصمیم میتونه همه ی عمرم باعث پشیمونی و عذابم بشه ترسناکه.خیلی ترسناک.آدمایه دنیا مثه بچه های مهدکودک یا مدرسم نیستن که باورکنم صادقن و دروغ نمیگن پس بهشون اعتماد کنم.هرکدوم چندتا چهره دارن که تا یه لحظه سرتو برمیگردونی چهرشون عوض میشه.اگه خلافه میلشون رفتار کنی کلی واست داستان میسازن.کاش هربار که بارون میاد صورت همه ی آدمارو بشوره وچهره ی واقعیشونو نشون بده .بیاین همه چترامونو برداریم و بذاریم بارون صورتمونو بشوره....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
فردا حجم سفيد ليز..
بچه که بودیم چقدر واسه بزرگ شدن عجله داشتیم.فکر میکردیم همه ی چیزایه خوبه دنیا توی آیندمون منتظرن تا ما بزرگ شیم و اونا به استقبالمون بیان خبر نداشتیم دنیایی که انتظارمونو میکشه از معلم ریاضیمون هم سختگیر تره و فرمولاش اصلا حساب و کتابه درست حسابی نداره..من همیشه کفشای پاشنه بلند مامانمو میپوشیدم که فکر کنم قدم بلند شده پس بزرگ شدم(چقدرم قدم بلند شد)عروسکمو که مثلا بچه ی خیلی شیطونی بود جای بچم میذاشتم و مادری رو باهاش تمرین میکردم.ولی نمیدونم چرا الان اصلا دلم نمیخواد مامان هیچ بچه ای باشم.دلم نمیخواد فکرکنم که بزرگ شدم.دیگه نمیتونم هراتفاقی میفته پشت سر بابام قایم بشم یا چشامو ببندم تا ماجرا تموم بشه.مجبورم خودم تنهایی حلش کنم و ازهمه چی دردناک تر آیندس.حتی فکر کردن بهش ترسناکه.دیگه آینده یه (حجم سفید لیز)نیست.یه موجود سیاهه و ترسناکه.اینکه یه تصمیم میتونه همه ی عمرم باعث پشیمونی و عذابم بشه ترسناکه.خیلی ترسناک.آدمایه دنیا مثه بچه های مهدکودک یا مدرسم نیستن که باورکنم صادقن و دروغ نمیگن پس بهشون اعتماد کنم.هرکدوم چندتا چهره دارن که تا یه لحظه سرتو برمیگردونی چهرشون عوض میشه.اگه خلافه میلشون رفتار کنی کلی واست داستان میسازن.کاش هربار که بارون میاد صورت همه ی آدمارو بشوره وچهره ی واقعیشونو نشون بده .بیاین همه چترامونو برداریم و بذاریم بارون صورتمونو بشوره....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر