۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دست هايش...



خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم.يا  صبح كه بيدار شدم چيزي ازش يادم بمونه.

اما ديشب بعد از مدت ها خواب ديدم. از وقتي مادربزرگم رفت شايد اين بار دوم

  بود كه خوابشو ميديدم.  با هام حرف نزد اصلا.تمام مدت فقط نگاهم ميكرد.

برام اسپند دود كرد.مثل هميشه.ميدونست چه قدر از بوش خوشم مياد و اون چيزايي

كه هميشه زير لب زمزمه ميكرد و من هيچوقت نميفهميدم دقيقا چي ميگه.و چيزي كه 

خوب يادم مونده اين بود كه كنارش نشستم و دستشو گرفتم و نوازش كردم. چه قدر

دستاشو دوست داشتم.يه جور خاصي بود.همين الانشم كه گاهي توي خيابون پيرزني

ميبينم كه دستاش همون جوريه حالم دگرگون ميشه. و هميشه به اون روز فكر

ميكنم كه بچه بودم.شايد 5-6 سالم بود.از جايي بر ميگشتيم و من خيلي خسته بودم.

توي خيابون  منو بغل كرد و چادرش رو كشيد روي صورتم و من همونجوري

خوابم برد.اون حس هيچوقت فراموشم نميشه.انگار امن ترين جاي دنيا بود.

هنوزم وقتي بهش فكر ميكنم آروم ميشم.وقتي بيدار شدم هنوز بوي اسپند رو حس

ميكردم.چه قدردلم ميخواد بودي تا من دوباره  توي بغلت خوابم ببره...

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اين نوشته رو امروز جايي خوندم.متاسفانه تلخ اما عين واقعيته:

 چارپايي را گفتند بدبخت تر از تو كه باشد كه انسان

دو پا بارت كند و سواري كشد و چوب زند و تو فقط

عر و تيز كني؟

گفت: بدبخت تر از من آن قوم است كه چارپايان 

برش حكم برانند و روز و شب دهنش سرويس

نمايند و عر و تيز هم  نتواند!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

و آغاز فصل سرد...

امروز روز اول دي ماه است

من راز فصل ها را ميدانم و حرف لحظه را مي فهمم....



مثل چشم بر هم زدني پاييز تموم شد.باورم نميشه كه زمستون رسيده.هيچ چيز شبيه

هميشه نبود.نه پاييز و نه اومدن زمستون.بارون اومد .همه جا رو" مه" هم گرفت

اما من تنها بودم.خيلي عميق تر از هميشه احساسش كردم وقتي هيچكس نبود تا با 

هم قدم بزنيم! لذت يخ زدن صورت و بي حس شدن دست ها...

هيچ چيز اين پاييز رو دوست نداشتم !


 

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه



اميدوارم خورشيد آرزوهامون به اين شب تيره  و طولاني غلبه كنه...



پ.ن) ميخوام آرزو هامو بنويسم تا يلداي ِ بعد يادم بمونه چي فكر ميكردم و ميخواستم!


۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

 بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
 
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
 
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
 
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟ 

                                        
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

 زاری در باغچه بس تلخ است
 
زاری بر چشمه‌ی صافی
 
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
 
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
 
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
 
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
 
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
 
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

                                       
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

شاملوي بزرگ

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه


زنگ زدم به يكي از دوستام كه احوالشو بپرسم.براي بار سوم دماغشو عمل كرده.

كلي ذوق كرده بود كه اين دفه ديگه عروسكي شده.وكلي بد و بيراه نثار دكتر قبلي كرد

كه بلد نبوده اون چيزي رو كه خواسته از آب دربياره.بعد چون فعلا امكان ديدنش نيست

آدرس دماغ  يكي از بازيگرهاي معروف رو داد تا شكل جديدشو برام ترسيم كنه.

تمام مدتي كه برام حرف ميزد احساس ميكردم گذشه از بعد ِ مصافت چه قدر باهم

فاصله داريم.با وجود همسن بودن  و خيلي اشتراكات ديگه چه قدر دنيا هامون با

هم فرق ميكنه!

خيلي وقته وقتي تو خيابون از پشت شيشه ي ماشين به مردم زل ميزنم احساس

ميكنم همه چيزمون ظاهري شده يا  نميدونم شايد ظاهرمون همه چيزمون شده.

همه دارن يه شكل ميشن.مدل لباسا و مو ها و آرايش ها!

انگار از قبل با هم هماهنگ شدن.نميدونم اين الزام به همشكل شدن از كجا مياد؟

بر خلاف افاضات بعضي ها غربي هم نيست اصلا.اونا اصلا اينجوري نيستن

.به مراتب از ما ساده ترن.راحت تر زندگي ميكنن. بعضي وقتا بين اين آدم ها

واقعا احساس غريبي ميكنم.يه وقتايي فكر ميكنم دارم ازشون جا ميمونم!

نمي دونم داريم كجا ميريم....


پ.ن) اميدوارم يه  بارون اساسي بياد بساط اين بلندگوهاي 

مخل ِ آسايش رو جمع كنه!!! 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه


تا شعر شاملو رو با صدای جادویی خودش گوش نداده باشی ممکن نیست لذت 

عمیقی  ازش ببری.حتی وقتی حافظ میخونه ، با اون صدای جذاب و دورگه ی

مردانه دنیایی  میشه برای خودش.

دیشب که داشتم گوش میدادم به این فکر میکردم که آیدا باید چه 

لذتی  برده باشه ازین که همیشه طنین اون صدا توی گوشش میپیچیده.و به

این که چه قدر همه ی آدم ها لازم دارن یه آدم ((خاص)) توی زندگیشون

داشته باشن. از اون آدم هایی  که فکر میکنی با همه ی موجودات دوپای 

این عالم فرق دارن.

هیچوقت احساس نمیکنی که  ممکنه پوچ باشن.توخالی باشن.مثل همه به ابتذال

زندگی دچار بشن.عمیقن و این عمق رو میشه توی چشماشون دید.مثل یه 

موزیک ِ فوق العاده و شاهکار که حتی وقتی بارها و  بارها گوش میدی هنوز

یه چیزی برای کشف کردن داره ...



عفونتت از صبریست که پیشه کرده ای به هاویه ی وهن
تو ایوبی ، که ازین پیش اگر به پای برخاسته بودی
خضروارت به هر قدم سبزینه ی چمنی به خاک میگسترد

وز باد دامانت تند بادی،
تا نظم کاغذین گلبوته های خار ،بروبد!

من این را گفته ام
همیشه

همیشه من این را میگویم...         شاملو

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه



پ.ن) از دیشب تا حالا حرف زدنم نمیاد.انگار من میخواستم امروز اعدام شم.

لعنت بر همه ی نامردهای روزگار...بر این روزگار نامرد




اینجا و اینجا را بخوانید تا به احساساتی شدن محکومم نکنید!

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دست هايش...



خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم.يا  صبح كه بيدار شدم چيزي ازش يادم بمونه.

اما ديشب بعد از مدت ها خواب ديدم. از وقتي مادربزرگم رفت شايد اين بار دوم

  بود كه خوابشو ميديدم.  با هام حرف نزد اصلا.تمام مدت فقط نگاهم ميكرد.

برام اسپند دود كرد.مثل هميشه.ميدونست چه قدر از بوش خوشم مياد و اون چيزايي

كه هميشه زير لب زمزمه ميكرد و من هيچوقت نميفهميدم دقيقا چي ميگه.و چيزي كه 

خوب يادم مونده اين بود كه كنارش نشستم و دستشو گرفتم و نوازش كردم. چه قدر

دستاشو دوست داشتم.يه جور خاصي بود.همين الانشم كه گاهي توي خيابون پيرزني

ميبينم كه دستاش همون جوريه حالم دگرگون ميشه. و هميشه به اون روز فكر

ميكنم كه بچه بودم.شايد 5-6 سالم بود.از جايي بر ميگشتيم و من خيلي خسته بودم.

توي خيابون  منو بغل كرد و چادرش رو كشيد روي صورتم و من همونجوري

خوابم برد.اون حس هيچوقت فراموشم نميشه.انگار امن ترين جاي دنيا بود.

هنوزم وقتي بهش فكر ميكنم آروم ميشم.وقتي بيدار شدم هنوز بوي اسپند رو حس

ميكردم.چه قدردلم ميخواد بودي تا من دوباره  توي بغلت خوابم ببره...

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اين نوشته رو امروز جايي خوندم.متاسفانه تلخ اما عين واقعيته:

 چارپايي را گفتند بدبخت تر از تو كه باشد كه انسان

دو پا بارت كند و سواري كشد و چوب زند و تو فقط

عر و تيز كني؟

گفت: بدبخت تر از من آن قوم است كه چارپايان 

برش حكم برانند و روز و شب دهنش سرويس

نمايند و عر و تيز هم  نتواند!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

و آغاز فصل سرد...

امروز روز اول دي ماه است

من راز فصل ها را ميدانم و حرف لحظه را مي فهمم....



مثل چشم بر هم زدني پاييز تموم شد.باورم نميشه كه زمستون رسيده.هيچ چيز شبيه

هميشه نبود.نه پاييز و نه اومدن زمستون.بارون اومد .همه جا رو" مه" هم گرفت

اما من تنها بودم.خيلي عميق تر از هميشه احساسش كردم وقتي هيچكس نبود تا با 

هم قدم بزنيم! لذت يخ زدن صورت و بي حس شدن دست ها...

هيچ چيز اين پاييز رو دوست نداشتم !


 

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه



اميدوارم خورشيد آرزوهامون به اين شب تيره  و طولاني غلبه كنه...



پ.ن) ميخوام آرزو هامو بنويسم تا يلداي ِ بعد يادم بمونه چي فكر ميكردم و ميخواستم!


۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

 بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
 
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
 
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
 
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟ 

                                        
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

 زاری در باغچه بس تلخ است
 
زاری بر چشمه‌ی صافی
 
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
 
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
 
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
 
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
 
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
 
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

                                       
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

شاملوي بزرگ

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه


زنگ زدم به يكي از دوستام كه احوالشو بپرسم.براي بار سوم دماغشو عمل كرده.

كلي ذوق كرده بود كه اين دفه ديگه عروسكي شده.وكلي بد و بيراه نثار دكتر قبلي كرد

كه بلد نبوده اون چيزي رو كه خواسته از آب دربياره.بعد چون فعلا امكان ديدنش نيست

آدرس دماغ  يكي از بازيگرهاي معروف رو داد تا شكل جديدشو برام ترسيم كنه.

تمام مدتي كه برام حرف ميزد احساس ميكردم گذشه از بعد ِ مصافت چه قدر باهم

فاصله داريم.با وجود همسن بودن  و خيلي اشتراكات ديگه چه قدر دنيا هامون با

هم فرق ميكنه!

خيلي وقته وقتي تو خيابون از پشت شيشه ي ماشين به مردم زل ميزنم احساس

ميكنم همه چيزمون ظاهري شده يا  نميدونم شايد ظاهرمون همه چيزمون شده.

همه دارن يه شكل ميشن.مدل لباسا و مو ها و آرايش ها!

انگار از قبل با هم هماهنگ شدن.نميدونم اين الزام به همشكل شدن از كجا مياد؟

بر خلاف افاضات بعضي ها غربي هم نيست اصلا.اونا اصلا اينجوري نيستن

.به مراتب از ما ساده ترن.راحت تر زندگي ميكنن. بعضي وقتا بين اين آدم ها

واقعا احساس غريبي ميكنم.يه وقتايي فكر ميكنم دارم ازشون جا ميمونم!

نمي دونم داريم كجا ميريم....


پ.ن) اميدوارم يه  بارون اساسي بياد بساط اين بلندگوهاي 

مخل ِ آسايش رو جمع كنه!!! 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه


تا شعر شاملو رو با صدای جادویی خودش گوش نداده باشی ممکن نیست لذت 

عمیقی  ازش ببری.حتی وقتی حافظ میخونه ، با اون صدای جذاب و دورگه ی

مردانه دنیایی  میشه برای خودش.

دیشب که داشتم گوش میدادم به این فکر میکردم که آیدا باید چه 

لذتی  برده باشه ازین که همیشه طنین اون صدا توی گوشش میپیچیده.و به

این که چه قدر همه ی آدم ها لازم دارن یه آدم ((خاص)) توی زندگیشون

داشته باشن. از اون آدم هایی  که فکر میکنی با همه ی موجودات دوپای 

این عالم فرق دارن.

هیچوقت احساس نمیکنی که  ممکنه پوچ باشن.توخالی باشن.مثل همه به ابتذال

زندگی دچار بشن.عمیقن و این عمق رو میشه توی چشماشون دید.مثل یه 

موزیک ِ فوق العاده و شاهکار که حتی وقتی بارها و  بارها گوش میدی هنوز

یه چیزی برای کشف کردن داره ...



عفونتت از صبریست که پیشه کرده ای به هاویه ی وهن
تو ایوبی ، که ازین پیش اگر به پای برخاسته بودی
خضروارت به هر قدم سبزینه ی چمنی به خاک میگسترد

وز باد دامانت تند بادی،
تا نظم کاغذین گلبوته های خار ،بروبد!

من این را گفته ام
همیشه

همیشه من این را میگویم...         شاملو

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه



پ.ن) از دیشب تا حالا حرف زدنم نمیاد.انگار من میخواستم امروز اعدام شم.

لعنت بر همه ی نامردهای روزگار...بر این روزگار نامرد




اینجا و اینجا را بخوانید تا به احساساتی شدن محکومم نکنید!