۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

به نام بهار، زندگی ، آزادی...





....

شهر من رقص ِ کوچه هایش را باز می یابد



هیچ کجا ،هیچ زمان فریاد ِ زندگی بی جواب نمانده است


به صداهای دور گوش می دهم ،

از دور به صدای من گوش می دهند


من زنده ام


فریاد من بی جواب نیست ، قلب ِ خوب ِ تو جواب فریاد من است .


مرغ ِ صدا طلایی ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ی توست


 وعشق ما را دوست می دارد....

 
 
 
پ.ن1) آره  ما زنده ایم و همین کفایت میکنه برای ادامه،برای زندگی،


برای امید، و  مبارزه برای همه چیزهایی که نداریم. همه آنچه که 


بر ما رفت چه شخصی و چه جمعی تموم شد،تجربه هاشو گوشه ی


ذهنمون حک کنیم و دردهاشو بسپاریم به زمستون که ببره.سال


جدید رو با امید شروع کنیم،هرکسی برای خودش اسمی بذاره.


من اسم سالم رو میذارم" امید " و مبارزه برای آرزوهام.برای


هدف هایی که داشتم و دارم.

این زندگی متعلق به منه،متعلق  به ماست و ما باید" قصه" رو خوب 

تموم کنیم.قشنگ تر از شروعش تمومش کنیم.


نوروز باستانی و اصیل ِ ایرانی ،سبز و مبارک...


پ.ن2) کمی، فقط کمی گوشه ی دلمون به یاد اونهایی که برای


هدفِ من و تو رفتن و یا دور از خانواده و تنها سال رو نو میکنن


باشیم...

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

از اینکه با همه ی آنچه که بر ما رفته هنوز


شادی بلدیم خوشحالم، خیلی.از اینکه آسمون پر از رنگ باشه،

و بچه ها با لذت فریاد بزنن،و هیجان بین این همه یکنواختی.

باید بیشتر تمرین ِ شادی کنیم... 





۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

وقتی تصاویر زلزله ی ژاپن رو میدیدم و اون سونامی ترسناک و

آدم هایی که اینجور وقت ها بی نهایت ناتوان میشن یاد مورچه های

بیچاره ای افتادم  که توی عالم بچه گی جمع میکردیم و توی یک

پلاستیک مینداختیم.بعد یا از هوا پرش میکردیم یا فضای پلاستیک

رو براشون تنگ میکردیم. تکونشون میدادیم و گاهی  هم آب سرِ

راه خونشون میریختیم.بماند که من هیچوقت موافق این بازی

نبودم اما دیروز با دیدن صحنه ها حال همون مورچه ها رو داشتم.

عمق ضعیف بودن و ناتوانی رو میشد حس کرد.جایی که مهد ِ

تکنولوژی دنیاست، فقط کمی با نابودی کامل فاصله داشت.

از اینکه زمین به ظاهر محکم زیر پام چه قدر سسته ترسیدم و

از اینکه این دنیایی که تصورِ بزرگیش خیلی سخته چه قدر

نا مطمئن و غیر قابل اطمینان باز هم بیشتر! 

اما همه ی این ترس ها یک حس مشترک دیگه هم داره و اون

ناپایداریه همه چیزه.همه چیز و همه چیز حتی کره ی زمین!

بعد وقتی میبینی دنیای به این بزرگی تضمینی برای بقا نداره،

درد ها و غصه ها کم رنگ تر میشه.آرزوهای بزرگ دیگه

خیلی بزرگ نیستن.همه چیز معمولی تر میشه و این خیلی 

هم بد نیست.تصور اینکه همه چیز در نهایت هیچ میشه کمی

آرامش بخشه،ولی فقط کمی!



پ.ن1) شدید به این نتیجه رسیدم که باید در (حال) زندگی


کرد.هیچ تضمینی به هیچ چیز ِ این دنیا نیست...


پ.ن2) ای کاش دیکتاتورها هم کمی به این چیزها فکر کنن.

فکر کنن که تموم میشن،به راحتی ِ تموم شدن زندگی ِ یک 


مورچه حتی!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه



حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است....














پ.ن1) از ماه اسفند بیزارم. ای کاش تموم شه زودتر!







۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

تو نترس و زن بمان...


زمانی نه خیلی دور، ناراضی از محدودیت ها و باید و نباید ها، آرزوی

ازجنس مخالف بودن داشتم.در یک محدوده ی زمانی نه خیلی طولانی 

حتی رفتارهای متناقض با" زن" بودنم شاید اعتراضی بود به همون

نارضایتی! 

اما الان مدت هاست که اعتراضی ندارم.حتی در دلم به این

"زن بودن" میبالم.

از اینکه گاهی غیر منطقی خطابم کنن و محکوم به احساساتی بودن هم 

راضی ام.چون فکر میکنم تمام مصائبی که میبینیم از منطق مفرطه.

از قساوتی که شاید ناشی از نبودن احساس باشه و عشق.وقتی که عشق

به همه ی موجودات عالم جای خودش رو به جنون ِ تسلط به اونها داده.


من  بدون خجالت، برای بچه گربه ای که زیر چرخ های 


ماشین یک از خود راضی له شده بود اشک ریختم و فکر میکنم اگر 

همه ی آدم هایی که در این دنیا قدرتی دارن و تسلطی، توانایی این

رو داشتن که برای مرگ یک موجود زنده،حتی یک پرنده ی یخ زده

در سرما، فقط لحظه ای از صمیم قلب آزرده بشن،اونوقت این دنیا

برای آدم ها ،بهشتی بود که دیگه نیازی به وعده ی نامعلوم نداشته 

باشن.


من افتخار میکنم با تمام وجودم به همه ی "زن "هایی که ثابت کردن 


غیرت و شهامت ربطی به اندازه ی دور بازو یا درجه ی بلندی صدا

نداره!! و واژه ی "ضعیفه" رو برای همیشه از فرهنگ لغتِ 

مرد سالارانه ی افکار ِ پوسیده، حذف کردن. 

همه ی اونهایی که باتوم ها و مشت ها و لگد ها ، رگبار کلمات 

توهین آمیز و به قصد تحقیر ،قوی ترشون کرد ، اونهایی که وجودشون

لرزه بر تن حاکمان و زورمداران انداخته و کابوسی شدن برای 

موجودیت بی ارزش ِ متحجران.

8 مارس به همه ی کسانی که به" زن" بودنشون افتخار میکنن،مبارک...



پ.ن1) اولین اسم تداعی کننده ی این روز برای من نسرین ستوده بود

و همه ی زنان در بند اما آزاد... 

پ.ن2) این روز رو به همه ی زنانی که میشناسید تبریک بگید

و با وجود این محدودیت بزرگ اطلاع رسانی،هرچی راجع به این روز 

میدونید براشون توضیح بدید. 

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تو نميداني


غريو ِ يك عظمت


وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد


چه كوهي ست!


تو نميداني


نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان


وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود


چه دريايي ست...


پ.ن)

و انسان هايي كه پا در زنجير، 

به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،

حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

به نام بهار، زندگی ، آزادی...





....

شهر من رقص ِ کوچه هایش را باز می یابد



هیچ کجا ،هیچ زمان فریاد ِ زندگی بی جواب نمانده است


به صداهای دور گوش می دهم ،

از دور به صدای من گوش می دهند


من زنده ام


فریاد من بی جواب نیست ، قلب ِ خوب ِ تو جواب فریاد من است .


مرغ ِ صدا طلایی ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ی توست


 وعشق ما را دوست می دارد....

 
 
 
پ.ن1) آره  ما زنده ایم و همین کفایت میکنه برای ادامه،برای زندگی،


برای امید، و  مبارزه برای همه چیزهایی که نداریم. همه آنچه که 


بر ما رفت چه شخصی و چه جمعی تموم شد،تجربه هاشو گوشه ی


ذهنمون حک کنیم و دردهاشو بسپاریم به زمستون که ببره.سال


جدید رو با امید شروع کنیم،هرکسی برای خودش اسمی بذاره.


من اسم سالم رو میذارم" امید " و مبارزه برای آرزوهام.برای


هدف هایی که داشتم و دارم.

این زندگی متعلق به منه،متعلق  به ماست و ما باید" قصه" رو خوب 

تموم کنیم.قشنگ تر از شروعش تمومش کنیم.


نوروز باستانی و اصیل ِ ایرانی ،سبز و مبارک...


پ.ن2) کمی، فقط کمی گوشه ی دلمون به یاد اونهایی که برای


هدفِ من و تو رفتن و یا دور از خانواده و تنها سال رو نو میکنن


باشیم...

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

از اینکه با همه ی آنچه که بر ما رفته هنوز


شادی بلدیم خوشحالم، خیلی.از اینکه آسمون پر از رنگ باشه،

و بچه ها با لذت فریاد بزنن،و هیجان بین این همه یکنواختی.

باید بیشتر تمرین ِ شادی کنیم... 





۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

وقتی تصاویر زلزله ی ژاپن رو میدیدم و اون سونامی ترسناک و

آدم هایی که اینجور وقت ها بی نهایت ناتوان میشن یاد مورچه های

بیچاره ای افتادم  که توی عالم بچه گی جمع میکردیم و توی یک

پلاستیک مینداختیم.بعد یا از هوا پرش میکردیم یا فضای پلاستیک

رو براشون تنگ میکردیم. تکونشون میدادیم و گاهی  هم آب سرِ

راه خونشون میریختیم.بماند که من هیچوقت موافق این بازی

نبودم اما دیروز با دیدن صحنه ها حال همون مورچه ها رو داشتم.

عمق ضعیف بودن و ناتوانی رو میشد حس کرد.جایی که مهد ِ

تکنولوژی دنیاست، فقط کمی با نابودی کامل فاصله داشت.

از اینکه زمین به ظاهر محکم زیر پام چه قدر سسته ترسیدم و

از اینکه این دنیایی که تصورِ بزرگیش خیلی سخته چه قدر

نا مطمئن و غیر قابل اطمینان باز هم بیشتر! 

اما همه ی این ترس ها یک حس مشترک دیگه هم داره و اون

ناپایداریه همه چیزه.همه چیز و همه چیز حتی کره ی زمین!

بعد وقتی میبینی دنیای به این بزرگی تضمینی برای بقا نداره،

درد ها و غصه ها کم رنگ تر میشه.آرزوهای بزرگ دیگه

خیلی بزرگ نیستن.همه چیز معمولی تر میشه و این خیلی 

هم بد نیست.تصور اینکه همه چیز در نهایت هیچ میشه کمی

آرامش بخشه،ولی فقط کمی!



پ.ن1) شدید به این نتیجه رسیدم که باید در (حال) زندگی


کرد.هیچ تضمینی به هیچ چیز ِ این دنیا نیست...


پ.ن2) ای کاش دیکتاتورها هم کمی به این چیزها فکر کنن.

فکر کنن که تموم میشن،به راحتی ِ تموم شدن زندگی ِ یک 


مورچه حتی!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه



حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است....














پ.ن1) از ماه اسفند بیزارم. ای کاش تموم شه زودتر!







۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

تو نترس و زن بمان...


زمانی نه خیلی دور، ناراضی از محدودیت ها و باید و نباید ها، آرزوی

ازجنس مخالف بودن داشتم.در یک محدوده ی زمانی نه خیلی طولانی 

حتی رفتارهای متناقض با" زن" بودنم شاید اعتراضی بود به همون

نارضایتی! 

اما الان مدت هاست که اعتراضی ندارم.حتی در دلم به این

"زن بودن" میبالم.

از اینکه گاهی غیر منطقی خطابم کنن و محکوم به احساساتی بودن هم 

راضی ام.چون فکر میکنم تمام مصائبی که میبینیم از منطق مفرطه.

از قساوتی که شاید ناشی از نبودن احساس باشه و عشق.وقتی که عشق

به همه ی موجودات عالم جای خودش رو به جنون ِ تسلط به اونها داده.


من  بدون خجالت، برای بچه گربه ای که زیر چرخ های 


ماشین یک از خود راضی له شده بود اشک ریختم و فکر میکنم اگر 

همه ی آدم هایی که در این دنیا قدرتی دارن و تسلطی، توانایی این

رو داشتن که برای مرگ یک موجود زنده،حتی یک پرنده ی یخ زده

در سرما، فقط لحظه ای از صمیم قلب آزرده بشن،اونوقت این دنیا

برای آدم ها ،بهشتی بود که دیگه نیازی به وعده ی نامعلوم نداشته 

باشن.


من افتخار میکنم با تمام وجودم به همه ی "زن "هایی که ثابت کردن 


غیرت و شهامت ربطی به اندازه ی دور بازو یا درجه ی بلندی صدا

نداره!! و واژه ی "ضعیفه" رو برای همیشه از فرهنگ لغتِ 

مرد سالارانه ی افکار ِ پوسیده، حذف کردن. 

همه ی اونهایی که باتوم ها و مشت ها و لگد ها ، رگبار کلمات 

توهین آمیز و به قصد تحقیر ،قوی ترشون کرد ، اونهایی که وجودشون

لرزه بر تن حاکمان و زورمداران انداخته و کابوسی شدن برای 

موجودیت بی ارزش ِ متحجران.

8 مارس به همه ی کسانی که به" زن" بودنشون افتخار میکنن،مبارک...



پ.ن1) اولین اسم تداعی کننده ی این روز برای من نسرین ستوده بود

و همه ی زنان در بند اما آزاد... 

پ.ن2) این روز رو به همه ی زنانی که میشناسید تبریک بگید

و با وجود این محدودیت بزرگ اطلاع رسانی،هرچی راجع به این روز 

میدونید براشون توضیح بدید. 

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تو نميداني


غريو ِ يك عظمت


وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد


چه كوهي ست!


تو نميداني


نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان


وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود


چه دريايي ست...


پ.ن)

و انسان هايي كه پا در زنجير، 

به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،

حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!