۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تو نميداني


غريو ِ يك عظمت


وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد


چه كوهي ست!


تو نميداني


نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان


وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود


چه دريايي ست...


پ.ن)

و انسان هايي كه پا در زنجير، 

به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،

حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!

۲ نظر:

حوریا گفت...

تو نمی دانی مردن، وقتی که انسان مرگ را شکست داده باشد چه زندگی ست!
عاشق اینم این شعره شاملو ام.

گلي گفت...

فقط وقتي فكرش رو كردم... فكر اين كه دست هات بسته باشه، دهانت بسته باشه، نذارن حتي راحت نفس بكشي...
اما باز، بازجويي كه جلوت نشسته مي ترسه و تو... تو آرامشي تو چهره ت هست كه هيچ بازجويي نمي تونه اونو ازت بگيره...

و ترس، ترس ... ترس...
ترسي كه خودشون ساختن و خودشون گرفتارش شدن...
چقدر مي ترسن، حتي از سكوت ِ مردم...

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تو نميداني


غريو ِ يك عظمت


وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد


چه كوهي ست!


تو نميداني


نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان


وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود


چه دريايي ست...


پ.ن)

و انسان هايي كه پا در زنجير، 

به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،

حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!

۲ نظر:

حوریا گفت...

تو نمی دانی مردن، وقتی که انسان مرگ را شکست داده باشد چه زندگی ست!
عاشق اینم این شعره شاملو ام.

گلي گفت...

فقط وقتي فكرش رو كردم... فكر اين كه دست هات بسته باشه، دهانت بسته باشه، نذارن حتي راحت نفس بكشي...
اما باز، بازجويي كه جلوت نشسته مي ترسه و تو... تو آرامشي تو چهره ت هست كه هيچ بازجويي نمي تونه اونو ازت بگيره...

و ترس، ترس ... ترس...
ترسي كه خودشون ساختن و خودشون گرفتارش شدن...
چقدر مي ترسن، حتي از سكوت ِ مردم...