تو نميداني
غريو ِ يك عظمت
وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد
چه كوهي ست!
تو نميداني
نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان
وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود
چه دريايي ست...
پ.ن)
حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!
غريو ِ يك عظمت
وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد
چه كوهي ست!
تو نميداني
نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان
وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود
چه دريايي ست...
پ.ن)
و انسان هايي كه پا در زنجير،
به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،
۲ نظر:
تو نمی دانی مردن، وقتی که انسان مرگ را شکست داده باشد چه زندگی ست!
عاشق اینم این شعره شاملو ام.
فقط وقتي فكرش رو كردم... فكر اين كه دست هات بسته باشه، دهانت بسته باشه، نذارن حتي راحت نفس بكشي...
اما باز، بازجويي كه جلوت نشسته مي ترسه و تو... تو آرامشي تو چهره ت هست كه هيچ بازجويي نمي تونه اونو ازت بگيره...
و ترس، ترس ... ترس...
ترسي كه خودشون ساختن و خودشون گرفتارش شدن...
چقدر مي ترسن، حتي از سكوت ِ مردم...
ارسال یک نظر