۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

((جشن جاهلان))

آزادی

برای تو لکاته ای ست

که به روز،بر میز کافه های جاهلیت می رقصد

میان نعره و تف خنده های جاهلان چماق دارت

و برای ما

زن ِ بی کس ِ تنهایی

که به شب

سر به بالش غم هایش فرو می برد

و تلخ می گرید....




پ.ن1)شاعرش رو نمیشناسم.


پ.ن2) مخاطبش همه ی جانورهایی که زندگی آدم ها رو جهنم میکنن!


بی ربط نوشت) وقتی بارون میاد انگارهمه چیز قابل تحمل تر میشه!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

حرامزاده بودن طغرل نه برای خودش تازگی داشت نه برای مردم. وقتی به دنیا آمد موهای

قرمزش همه را به یاد مرد قد بلند و مو قرمزی انداخته بود که سال پیشش، یکی دوماهی

 مهمان کد خدا بود... از آن به بعد هم کد خدا موها و ریشش را همیشه حنا میگذاشت تا

آبرویش حفظ و موهایش قرمز شود. القصه... طغرل بزرگ شد و خباثتهایش هم. بچه که بود

 گربه های ده اگر تصادفا از دستش زنده مانده بودند، چشم و گوش و دم خود را از دست

 داده بودند. بالغ که شد؛ گوسفندان و دیگر چارپایان روستا از دستش در امان نمانده بودند.

 روزی فضولی دید و خبر پیچید. ملای ده گفت چارپایی که وطی شده باشد باید سَـقََََــَط شود

 و جسدش را بسوزانند اما سقط کردن تمام بهائم روستاییان را از هستی ساقط میکرد و آنکه

باید کشته و سوزانده میشد طغرل بود نه حیوان بیچاره... طغرل نه تنها مدرسه نرفت بلکه

 تنها مدرسه ده را آتش زد. سالها بعد  وقتی مردان در ده بودند با دارو دسته راهزنش راه

کاروانها را میبست.در تمام این مدت کدخدا چشمانش را بست و شکایتی نکرد تا روزی

که طغرل و ورفقای راهزنش با اموال غارت شده به خانه آمدند و بساط عیش و طرب به

راه انداختند و کدخدا را به مسخره گرفتند. پیر مرد مستاصل و لرزان، از دهانش در رفت

و زیر لب بر تخم و ترکه اش لعنت کرد.

 طغرل شنید و در حالیکه فریاد میزد "اکنون دیر است" با شمشیر ریش کد خدا را برید و

سرش را تراشید  و بعد دستور داد کد خدا را زنده زنده، تکه تکه کنند و سرش را بر

 دروازه ده گذارند و زیرش بنویسند:

(( این جزای کسی است که دید و ندید))



                                                                                               منبع


پ.ن) ما شکیبا بودیم.



و این است آن کلامی که ما را به تمامی


وصف می‌تواند کرد...


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

نه عادلانه نه زیبا بود جهان


 پیش از انکه ما به صحنه براییم !
 
به عدل دست نایافته اندیشیدیم          
 
و زیبایی در وجود آمد...
 
 
 
 
حسود نیستم.هیچوقت نبودم.چون اصلا هیچوقت زندگی یا موقعیت دیگران برام
 
مهم نبوده.ولی امروز احساس کردم حسودیم شد.نه از روی بدجنسی.بیشتر
 
دلم سوخت برای خودم.دقیقا قابل توصیف نیست.ولی دلم میخواد برم یه جای
 
دور تا دیگه دیدن بی عدالتی های زندگی حالمو بد نکنه!هیچکس رو نشناسم،


هیچکس رو نبینم....

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

ساعت از 2 گذشته.مثل اکثر شب ها بیدارم.انگار ساعت بدنم با ساعت شبانه روز لج کرده

و تصمیم گرفته جای روز و شب رو عوض کنه!مهم نیست اصلا.مهم منم که از این وضع راضیم.

از اینکه همه خواب باشن و من بیدار.تنها، مثل بقیه ی روزها و شب ها.کلیپ ِکنسرت

 خواننده ی مورد علاقه م در(( سن سیرو)) رو میبینم و تصورمیکنم که اونجا، روی سکو ها،

 زیر بارون نشستم و آهنگ هایی رو که همه از حفظم با بقیه میخونم. یاد این می افتم که

میگن آدم هایی که توی رویاهاشون زندگی میکنن دیوونن و بعد به این فکر میکنم که چند

 درصد هم نسلی های من شامل این حکم ناعادلانه میشن! مهم نیست!از فردا باید 4 تا

جزوه ی جدید رو شروع کنم و البته زبان بخونم.چه قدر دوست داشتم زبان ِ رسمی دنیا

 چیز دیگه ای بود! اصلا کی این چیزها روتعیین کرده؟ اینم مهم نیست!

شاید مهم اون 36 نفر کارگرمعدن باشن که تا چند روز دیگه نجات پیدا میکنن و دنیا خیالش

 راحت میشه که یه تراژدی جدید اتفاق نیفتاده که بعد همه مجبور باشن ابراز تاسف کنن یا

 توی میدون شهرها شمع روشن کنن.شاید هیچکدوم از اونا موقع کار فکر نمیکردن یه روز

 خبر اول رسانه های دنیا باشن.مثل من که هیچوقت فکر نمیکردم یه روز همه ی برنامه های

 زندگیم مشروط به چند تا اتفاق محتمل در روزها و ماه های نیومده باشه.همون روز که توی

سرمای یه عصر پاییزی با (ن) پیاده روی میکردیم ومن اطمینان داشتم که همه چیز میتونه

مطابق برنامه م پیش بره. دلم میخواست میتونستم فکر کنم اینم مهم نیست .

صدای بوق زدن ماشین هایی که دارن یه زوج خوشبخت!!رو همراهی میکنن میاد.


این که صدای بوق وقتی ساعت از 2 گذشته بیاد میتونه مهم نباشه ولی خوشبخت شدن


یا نشدن آدم ها مطمئنن خیلی مهمه که به خاطرش جماعتی تا این وقت خیابونا رو


گز میکنن!

درست رو به روی پنجره ی اتاقم یه پنجره هست که همیشه تا دیروقت چراغش روشنه و

 پنجره اش باز.مثل ِمن. خیلی دلم میخواد میتونستم سرک بکشم و ببینم چه شکلیه؟

 داره چیکار میکنه.؟ مثل من بی خوابی به سرش زده؟ معلومه که اینم مهم نیست!




پ.ن)این پرت و پلا ها رو شاید فقط یه بی خواب شده با ذهنی مشوش بفهمه.شاید!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه


عشق را مجالی نیست،حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد....


                                                                            (شاملو)



بی ربط نوشت) تصمیم گرفتم دیگه فقط نگاه کنم،دست و پا زدن خیلی وقتا بی فایده س!

خدایا،مثل همیشه هرکاری دلت میخواد بکن!!




۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

امروز را به باد سپردم


امشب کنار پنجره بیدار مانده ام


دانم که بامداد


امروز ِ دیگری را با خود می آورد


تا من دو باره آن را


بسپارمش به باد ....



                              

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

((جشن جاهلان))

آزادی

برای تو لکاته ای ست

که به روز،بر میز کافه های جاهلیت می رقصد

میان نعره و تف خنده های جاهلان چماق دارت

و برای ما

زن ِ بی کس ِ تنهایی

که به شب

سر به بالش غم هایش فرو می برد

و تلخ می گرید....




پ.ن1)شاعرش رو نمیشناسم.


پ.ن2) مخاطبش همه ی جانورهایی که زندگی آدم ها رو جهنم میکنن!


بی ربط نوشت) وقتی بارون میاد انگارهمه چیز قابل تحمل تر میشه!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

حرامزاده بودن طغرل نه برای خودش تازگی داشت نه برای مردم. وقتی به دنیا آمد موهای

قرمزش همه را به یاد مرد قد بلند و مو قرمزی انداخته بود که سال پیشش، یکی دوماهی

 مهمان کد خدا بود... از آن به بعد هم کد خدا موها و ریشش را همیشه حنا میگذاشت تا

آبرویش حفظ و موهایش قرمز شود. القصه... طغرل بزرگ شد و خباثتهایش هم. بچه که بود

 گربه های ده اگر تصادفا از دستش زنده مانده بودند، چشم و گوش و دم خود را از دست

 داده بودند. بالغ که شد؛ گوسفندان و دیگر چارپایان روستا از دستش در امان نمانده بودند.

 روزی فضولی دید و خبر پیچید. ملای ده گفت چارپایی که وطی شده باشد باید سَـقََََــَط شود

 و جسدش را بسوزانند اما سقط کردن تمام بهائم روستاییان را از هستی ساقط میکرد و آنکه

باید کشته و سوزانده میشد طغرل بود نه حیوان بیچاره... طغرل نه تنها مدرسه نرفت بلکه

 تنها مدرسه ده را آتش زد. سالها بعد  وقتی مردان در ده بودند با دارو دسته راهزنش راه

کاروانها را میبست.در تمام این مدت کدخدا چشمانش را بست و شکایتی نکرد تا روزی

که طغرل و ورفقای راهزنش با اموال غارت شده به خانه آمدند و بساط عیش و طرب به

راه انداختند و کدخدا را به مسخره گرفتند. پیر مرد مستاصل و لرزان، از دهانش در رفت

و زیر لب بر تخم و ترکه اش لعنت کرد.

 طغرل شنید و در حالیکه فریاد میزد "اکنون دیر است" با شمشیر ریش کد خدا را برید و

سرش را تراشید  و بعد دستور داد کد خدا را زنده زنده، تکه تکه کنند و سرش را بر

 دروازه ده گذارند و زیرش بنویسند:

(( این جزای کسی است که دید و ندید))



                                                                                               منبع


پ.ن) ما شکیبا بودیم.



و این است آن کلامی که ما را به تمامی


وصف می‌تواند کرد...


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

نه عادلانه نه زیبا بود جهان


 پیش از انکه ما به صحنه براییم !
 
به عدل دست نایافته اندیشیدیم          
 
و زیبایی در وجود آمد...
 
 
 
 
حسود نیستم.هیچوقت نبودم.چون اصلا هیچوقت زندگی یا موقعیت دیگران برام
 
مهم نبوده.ولی امروز احساس کردم حسودیم شد.نه از روی بدجنسی.بیشتر
 
دلم سوخت برای خودم.دقیقا قابل توصیف نیست.ولی دلم میخواد برم یه جای
 
دور تا دیگه دیدن بی عدالتی های زندگی حالمو بد نکنه!هیچکس رو نشناسم،


هیچکس رو نبینم....

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

ساعت از 2 گذشته.مثل اکثر شب ها بیدارم.انگار ساعت بدنم با ساعت شبانه روز لج کرده

و تصمیم گرفته جای روز و شب رو عوض کنه!مهم نیست اصلا.مهم منم که از این وضع راضیم.

از اینکه همه خواب باشن و من بیدار.تنها، مثل بقیه ی روزها و شب ها.کلیپ ِکنسرت

 خواننده ی مورد علاقه م در(( سن سیرو)) رو میبینم و تصورمیکنم که اونجا، روی سکو ها،

 زیر بارون نشستم و آهنگ هایی رو که همه از حفظم با بقیه میخونم. یاد این می افتم که

میگن آدم هایی که توی رویاهاشون زندگی میکنن دیوونن و بعد به این فکر میکنم که چند

 درصد هم نسلی های من شامل این حکم ناعادلانه میشن! مهم نیست!از فردا باید 4 تا

جزوه ی جدید رو شروع کنم و البته زبان بخونم.چه قدر دوست داشتم زبان ِ رسمی دنیا

 چیز دیگه ای بود! اصلا کی این چیزها روتعیین کرده؟ اینم مهم نیست!

شاید مهم اون 36 نفر کارگرمعدن باشن که تا چند روز دیگه نجات پیدا میکنن و دنیا خیالش

 راحت میشه که یه تراژدی جدید اتفاق نیفتاده که بعد همه مجبور باشن ابراز تاسف کنن یا

 توی میدون شهرها شمع روشن کنن.شاید هیچکدوم از اونا موقع کار فکر نمیکردن یه روز

 خبر اول رسانه های دنیا باشن.مثل من که هیچوقت فکر نمیکردم یه روز همه ی برنامه های

 زندگیم مشروط به چند تا اتفاق محتمل در روزها و ماه های نیومده باشه.همون روز که توی

سرمای یه عصر پاییزی با (ن) پیاده روی میکردیم ومن اطمینان داشتم که همه چیز میتونه

مطابق برنامه م پیش بره. دلم میخواست میتونستم فکر کنم اینم مهم نیست .

صدای بوق زدن ماشین هایی که دارن یه زوج خوشبخت!!رو همراهی میکنن میاد.


این که صدای بوق وقتی ساعت از 2 گذشته بیاد میتونه مهم نباشه ولی خوشبخت شدن


یا نشدن آدم ها مطمئنن خیلی مهمه که به خاطرش جماعتی تا این وقت خیابونا رو


گز میکنن!

درست رو به روی پنجره ی اتاقم یه پنجره هست که همیشه تا دیروقت چراغش روشنه و

 پنجره اش باز.مثل ِمن. خیلی دلم میخواد میتونستم سرک بکشم و ببینم چه شکلیه؟

 داره چیکار میکنه.؟ مثل من بی خوابی به سرش زده؟ معلومه که اینم مهم نیست!




پ.ن)این پرت و پلا ها رو شاید فقط یه بی خواب شده با ذهنی مشوش بفهمه.شاید!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه


عشق را مجالی نیست،حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد....


                                                                            (شاملو)



بی ربط نوشت) تصمیم گرفتم دیگه فقط نگاه کنم،دست و پا زدن خیلی وقتا بی فایده س!

خدایا،مثل همیشه هرکاری دلت میخواد بکن!!




۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

امروز را به باد سپردم


امشب کنار پنجره بیدار مانده ام


دانم که بامداد


امروز ِ دیگری را با خود می آورد


تا من دو باره آن را


بسپارمش به باد ....