۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه


در روزگاران دوردر معبدي استادي بود كه انديشه هاي نويني را تدريس ميكرد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد. يك روز استاد عصباني شد و دستور داد گربه را هروقت او تدريس ميكند زنداني كنند. چند سال گذشت و استاد مرد اما هنگام تشكيل كلاس استادان ديگر هم گربه را زنداني ميردند. چند سال بعد گربه هم مرد. مريدان استاد گربه ي ديگري را گرفتند و هنگام تدريس او را در قفس ميكردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه بر تمركز دانشجويان رساله ها نوشتند....

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مربی حیوانات سیرک با نیرنگ ساده ای مانع فرار فیل ها می شود . ادعا
می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است!
وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی
می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک
سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند.
بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که
طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ
می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت
فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است. در اینجا کافیست که مربی پای او
را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای
آزادی نخواهد کرد!

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

نقاب



مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر
می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری
برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول
نمی گیرم!!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار
کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به
رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است
برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و
کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش
می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر
باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می
شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه
سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت،
دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا
می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور
می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان
تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر
تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه
بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به
خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر
آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه


در روزگاران دوردر معبدي استادي بود كه انديشه هاي نويني را تدريس ميكرد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد. يك روز استاد عصباني شد و دستور داد گربه را هروقت او تدريس ميكند زنداني كنند. چند سال گذشت و استاد مرد اما هنگام تشكيل كلاس استادان ديگر هم گربه را زنداني ميردند. چند سال بعد گربه هم مرد. مريدان استاد گربه ي ديگري را گرفتند و هنگام تدريس او را در قفس ميكردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه بر تمركز دانشجويان رساله ها نوشتند....

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مربی حیوانات سیرک با نیرنگ ساده ای مانع فرار فیل ها می شود . ادعا
می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است!
وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی
می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک
سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند.
بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که
طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ
می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت
فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است. در اینجا کافیست که مربی پای او
را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای
آزادی نخواهد کرد!

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

نقاب



مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر
می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری
برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول
نمی گیرم!!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار
کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به
رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است
برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و
کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش
می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر
باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می
شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه
سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت،
دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا
می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور
می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان
تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر
تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه
بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به
خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر
آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!