۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

متن زیر از برتولت برشت شاید کمی طولانی و خسته کننده باشه اما خودم

از خوندنش لذت بردم:


دختر کوچولی مهماندار کافه از آقای کوینر پرسید:اگر کوسه ماهی ها انسان بودند آنوقت نسبت

به ماهی های کوچک تر مهربان تر نبودند؟او پاسخ داد:یقینا!اگر کوسه ماهی ها انسان بودند دستور

ساخت انبارهای بزرک مواد غذایی را برای ماهی ها می دادند.اتاقک هایی مستحکم پر از انواع و

اقسام خوراکی.ترتیبی می دادند تا آب اتاقک ها همیشه تازه باشد و میکوشیدند تا تدابیر بهداشتی

کاملا رعایت شود.مثلا اگر باله ی یکی از ماهی های کوچک جراحتی بر می داشت بلافاصله

زخمش را پانسمان میکردند تا مرگش پیش از زمانی نباشد که آنها میخواهند.برای جلوگیری از

افسردگی ماهی های کوچولو هرازچندگاهی جشن هایی برپا میکردند.چرا که ماهی کوچولوهای

شاد خوشمزه تر از ماهی های افسرده هستند.طبیعی است در این اتاقک ها مدرسه هایی نیز وجود

دارد.در این مدرسه ها چگونگی شنا کردن در حلقوم کوسه ماهی ها به ماهی ها کوچولو آموزش

داده میشود.پس از آموختن این نکته مسئله ی مهم آموزش تعالیم اخلاقی به ماهی کوچولو ها بود.

آنها باید می آموختند که مهمترین و زیباترین لحظه برای یک ماهی کوچک لحظه ی قربانی شدن است.

همه ی ماهی های کوچک باید به کوسه ماهی ها ایمان و اعتماد راسخ داشته باشند.به خصوص وقتی

وعده میدهند که آینده ای زیبا و درخشان برایشان مهیا میکنند.به ماهی های کوچولو تعلیم داده میشود که

چنین آینده ای فقط با اطاعت و فرمانبرداری تضمین میشود و از هر گرایش پستی چه ماتریالیستی

و چه مارکسیستی و حتی تمایلات خودخواهانه پرهیز کنند و اگر یکی از آنها چنین افکاری از خود بروز

داد سریع به کوسه ماهی ها اطلاع داده شود.اگر کوسه ماهی ها انسان بودند طبیعی بود که جنگ راه

می انداختند تا اتاقک ها و ماهی کوچولوهای کوسه ماهی های دیگر را به تصرف درآورند.در این جنگ

ماهی کوچولوها برایشان میجنگیدند و می آموختند که بین آنها و ماهی کوچولوهای دیگر کوسه ها تفاوت

وجود دارد.ماهی کوچولو ها میخواستند به آنها خبر دهند که هرچند به ظاهر لالند اما به زبان های مختلف

سکوت میکنند و به همین دلیل امکان ندارد زبان همدیگر را بفهمند.هرماهی کوچولویی که در جنگ شماری از

ماهی کوچولوی های دشمن را که به زبان دیگری ساکت بودند میکشت نشان کوچکی از خزه ی دریایی به

سینه اش سنجاق میکردند و به او لقب قهرمان میدادند.اگر کوسه ماهی ها انسان بودند طبیعی بود که در

بینشان هنر نیز وجود داشت.تصاویری می آفریدند که در انها دندان های کوسه ها در رنگ های بسیار زیبا

و حلقوم هایشان به عنوان باغ هایی رویایی تصویر میگردید که در آنجا میشد کاملا خوش گذراند.نمایش -

های ته دریا نشان میدادند که چگونه ماهی های کوچولوی شجاع شادمانه در حلقوم کوسه ها شنا میکنند

و موسیقی آنقدر زیبا بود که سیلی از ماهی های کوچولو با طنین آن و غرق در خیالات و رویاهای خوش

به درون حلقوم کوسه ها روانه میشدند.اگر کوسه ماهی ها انسان بودند قطعا مذهب نیز در بین آنها رواج

داشت.آنها یاد میگرفتند که زندگی ماهی های کوچک تازه در شکم کوسه ها آغاز میشود.در ضمن وقتی

کوسه ماهی ها انسان میشوند موضوع یکسان بودن همه ی ماهی کوچولوها آنچنان که امروز است در بین

آنها تمام میشود.بعضی از آنها به مقام هایی میرسند ودر مرتبه ایی بالاتراز سایرین قرار میگیرند.ماهی های

بزرگتر که مقامی دارند برای برقراری نظم در بین ماهی های کوچک تر میکوشندو آموزگار و پلیس و

مهندس در ساختن اتاقک یا چیزهای دیگر می شوند.و خلاصه اینکه فقط در صورتی ذر زیر دریا فرهنگ

به وجود می آید که کوسه ماهی ها انسان باشند!


برتولت برشت

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مارها و قورباغه ها

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها از این نابه سامانی

بسیار غمگین بودند.تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها

شکایت کردند.لک لک ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را تار ومار

کردند و قورباغه ها ازین حمایت شادمان شدند.طولی نکشید که لک لک ها

گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!قورباغه ها ناگهان

دچار اختلاف دیدگاه شدند ,عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای

خواهان بازگشت مارها شدند.مارها بازگشتند و اینبار هم پای لک لک ها

شروع به خوردن قورباغه ها کردند.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند

که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.ولی تنها یک مشکل برای آنها

حل نشده باقی مانده است!اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند

یا دشمنانشان؟؟؟


!!! پ.ن)چقدر این حکایت آشناست

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

پنجره


یک پنجره برای دیدن


یک پنجره برای شنیدن


یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی


در انتهای خود به عمق زمین میرسد


و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ


یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را


از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند


و میشود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی دعوت کرد


یک پنجره برای من کافیست.....



پ.ن)متاسفانه در هیاهوی این روزها 24 بهمن سالگرد فروغ فرخزاد گم شد.


شاهزاده ی شعر پارسی , سالگرد جاودانه شدنت مبارک.


۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

کاش آب بودم

گر میشد آن باشی که خود خواهی

آدمی بودن

حسرتا

مشکلی ست در مرز ِ ناممکن

نمی بینی؟؟؟

(شاملوی بزرگ)


پ.ن)بعضی وقتا کلمات برای توصیف حال و روز ِ آدم خیلی حقیرن!خیلی...

فیلم این پسر داره دیوونم میکنه.چه بلایی داره سر ِ انسانیت و شرافت میاد؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

داستان زندگی

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس مینشست که برای

من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل:اول اینکه کچل

بود,دوم آنکه سیگار می کشید و سوم -که از همه تهوع آورتر بود-اینکه

در آن سن و سال زن داشت!...چند سالی گذشت و یک روز که با همسرم

از خیابان میگذشتیم آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالی که زن

داشتم,سیگار میکشیدم و کچل شده بودم!! و تازه فهمیدم گاهی آدم از آن دسته

چیزهای بد دیگران ابراز انزجار میکند که در خودش هم وجود دارد....


دکتر شریعتی




بی عرضه

داستان کوتاهی از چخوف
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را
به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم
… لابد به پول هم احتیاج داریداما آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان
نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … ! ــ
نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها
همیشه روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید … ــ دو ماه و پنج روز … ــ
درست دوماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60
روبل … کسرمیشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با
کولیا کارنمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز
تعطیلات عید …چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن
خود دست برد وچندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز
هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار
کردید … 3روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف
روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید
… 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم
… درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی
سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و
خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از
اینها می ارزیدــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب
که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم
مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر
… و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید …
شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید.
بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده
بودم … به نجوا گفت: ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! ــ بسیار خوب … باشد. ــ 41 منهای
27 باقی می ماند 14 … این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد …
قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با
صدایی که می لرزید
گفت: ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری
نگرفته ام …
ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14
منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو
اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل
… بفرمایید! و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم.
اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت
و زیر لب گفت: ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از
خشم و غضب، پر شده بود . پرسیدم: ــ « مرسی » بابت چه ؟!! ــ بابت پول
… ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم!
لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. ــ
مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ،
قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش
توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست
و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است
انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟
چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم:
« آره ، ممکن است! » بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و
به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی
، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم:
« در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

متن زیر از برتولت برشت شاید کمی طولانی و خسته کننده باشه اما خودم

از خوندنش لذت بردم:


دختر کوچولی مهماندار کافه از آقای کوینر پرسید:اگر کوسه ماهی ها انسان بودند آنوقت نسبت

به ماهی های کوچک تر مهربان تر نبودند؟او پاسخ داد:یقینا!اگر کوسه ماهی ها انسان بودند دستور

ساخت انبارهای بزرک مواد غذایی را برای ماهی ها می دادند.اتاقک هایی مستحکم پر از انواع و

اقسام خوراکی.ترتیبی می دادند تا آب اتاقک ها همیشه تازه باشد و میکوشیدند تا تدابیر بهداشتی

کاملا رعایت شود.مثلا اگر باله ی یکی از ماهی های کوچک جراحتی بر می داشت بلافاصله

زخمش را پانسمان میکردند تا مرگش پیش از زمانی نباشد که آنها میخواهند.برای جلوگیری از

افسردگی ماهی های کوچولو هرازچندگاهی جشن هایی برپا میکردند.چرا که ماهی کوچولوهای

شاد خوشمزه تر از ماهی های افسرده هستند.طبیعی است در این اتاقک ها مدرسه هایی نیز وجود

دارد.در این مدرسه ها چگونگی شنا کردن در حلقوم کوسه ماهی ها به ماهی ها کوچولو آموزش

داده میشود.پس از آموختن این نکته مسئله ی مهم آموزش تعالیم اخلاقی به ماهی کوچولو ها بود.

آنها باید می آموختند که مهمترین و زیباترین لحظه برای یک ماهی کوچک لحظه ی قربانی شدن است.

همه ی ماهی های کوچک باید به کوسه ماهی ها ایمان و اعتماد راسخ داشته باشند.به خصوص وقتی

وعده میدهند که آینده ای زیبا و درخشان برایشان مهیا میکنند.به ماهی های کوچولو تعلیم داده میشود که

چنین آینده ای فقط با اطاعت و فرمانبرداری تضمین میشود و از هر گرایش پستی چه ماتریالیستی

و چه مارکسیستی و حتی تمایلات خودخواهانه پرهیز کنند و اگر یکی از آنها چنین افکاری از خود بروز

داد سریع به کوسه ماهی ها اطلاع داده شود.اگر کوسه ماهی ها انسان بودند طبیعی بود که جنگ راه

می انداختند تا اتاقک ها و ماهی کوچولوهای کوسه ماهی های دیگر را به تصرف درآورند.در این جنگ

ماهی کوچولوها برایشان میجنگیدند و می آموختند که بین آنها و ماهی کوچولوهای دیگر کوسه ها تفاوت

وجود دارد.ماهی کوچولو ها میخواستند به آنها خبر دهند که هرچند به ظاهر لالند اما به زبان های مختلف

سکوت میکنند و به همین دلیل امکان ندارد زبان همدیگر را بفهمند.هرماهی کوچولویی که در جنگ شماری از

ماهی کوچولوی های دشمن را که به زبان دیگری ساکت بودند میکشت نشان کوچکی از خزه ی دریایی به

سینه اش سنجاق میکردند و به او لقب قهرمان میدادند.اگر کوسه ماهی ها انسان بودند طبیعی بود که در

بینشان هنر نیز وجود داشت.تصاویری می آفریدند که در انها دندان های کوسه ها در رنگ های بسیار زیبا

و حلقوم هایشان به عنوان باغ هایی رویایی تصویر میگردید که در آنجا میشد کاملا خوش گذراند.نمایش -

های ته دریا نشان میدادند که چگونه ماهی های کوچولوی شجاع شادمانه در حلقوم کوسه ها شنا میکنند

و موسیقی آنقدر زیبا بود که سیلی از ماهی های کوچولو با طنین آن و غرق در خیالات و رویاهای خوش

به درون حلقوم کوسه ها روانه میشدند.اگر کوسه ماهی ها انسان بودند قطعا مذهب نیز در بین آنها رواج

داشت.آنها یاد میگرفتند که زندگی ماهی های کوچک تازه در شکم کوسه ها آغاز میشود.در ضمن وقتی

کوسه ماهی ها انسان میشوند موضوع یکسان بودن همه ی ماهی کوچولوها آنچنان که امروز است در بین

آنها تمام میشود.بعضی از آنها به مقام هایی میرسند ودر مرتبه ایی بالاتراز سایرین قرار میگیرند.ماهی های

بزرگتر که مقامی دارند برای برقراری نظم در بین ماهی های کوچک تر میکوشندو آموزگار و پلیس و

مهندس در ساختن اتاقک یا چیزهای دیگر می شوند.و خلاصه اینکه فقط در صورتی ذر زیر دریا فرهنگ

به وجود می آید که کوسه ماهی ها انسان باشند!


برتولت برشت

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مارها و قورباغه ها

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها از این نابه سامانی

بسیار غمگین بودند.تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها

شکایت کردند.لک لک ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را تار ومار

کردند و قورباغه ها ازین حمایت شادمان شدند.طولی نکشید که لک لک ها

گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!قورباغه ها ناگهان

دچار اختلاف دیدگاه شدند ,عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای

خواهان بازگشت مارها شدند.مارها بازگشتند و اینبار هم پای لک لک ها

شروع به خوردن قورباغه ها کردند.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند

که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.ولی تنها یک مشکل برای آنها

حل نشده باقی مانده است!اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند

یا دشمنانشان؟؟؟


!!! پ.ن)چقدر این حکایت آشناست

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

پنجره


یک پنجره برای دیدن


یک پنجره برای شنیدن


یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی


در انتهای خود به عمق زمین میرسد


و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ


یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را


از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند


و میشود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی دعوت کرد


یک پنجره برای من کافیست.....



پ.ن)متاسفانه در هیاهوی این روزها 24 بهمن سالگرد فروغ فرخزاد گم شد.


شاهزاده ی شعر پارسی , سالگرد جاودانه شدنت مبارک.


۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

کاش آب بودم

گر میشد آن باشی که خود خواهی

آدمی بودن

حسرتا

مشکلی ست در مرز ِ ناممکن

نمی بینی؟؟؟

(شاملوی بزرگ)


پ.ن)بعضی وقتا کلمات برای توصیف حال و روز ِ آدم خیلی حقیرن!خیلی...

فیلم این پسر داره دیوونم میکنه.چه بلایی داره سر ِ انسانیت و شرافت میاد؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

داستان زندگی

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس مینشست که برای

من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل:اول اینکه کچل

بود,دوم آنکه سیگار می کشید و سوم -که از همه تهوع آورتر بود-اینکه

در آن سن و سال زن داشت!...چند سالی گذشت و یک روز که با همسرم

از خیابان میگذشتیم آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالی که زن

داشتم,سیگار میکشیدم و کچل شده بودم!! و تازه فهمیدم گاهی آدم از آن دسته

چیزهای بد دیگران ابراز انزجار میکند که در خودش هم وجود دارد....


دکتر شریعتی




بی عرضه

داستان کوتاهی از چخوف
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را
به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم
… لابد به پول هم احتیاج داریداما آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان
نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … ! ــ
نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها
همیشه روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید … ــ دو ماه و پنج روز … ــ
درست دوماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60
روبل … کسرمیشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با
کولیا کارنمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز
تعطیلات عید …چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن
خود دست برد وچندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز
هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار
کردید … 3روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف
روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید
… 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم
… درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی
سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و
خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از
اینها می ارزیدــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب
که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم
مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر
… و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید …
شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید.
بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده
بودم … به نجوا گفت: ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! ــ بسیار خوب … باشد. ــ 41 منهای
27 باقی می ماند 14 … این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد …
قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با
صدایی که می لرزید
گفت: ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری
نگرفته ام …
ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14
منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو
اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل
… بفرمایید! و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم.
اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت
و زیر لب گفت: ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از
خشم و غضب، پر شده بود . پرسیدم: ــ « مرسی » بابت چه ؟!! ــ بابت پول
… ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم!
لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. ــ
مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ،
قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش
توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست
و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است
انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟
چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم:
« آره ، ممکن است! » بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و
به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی
، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم:
« در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».