۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

بی عرضه

داستان کوتاهی از چخوف
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را
به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم
… لابد به پول هم احتیاج داریداما آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان
نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … ! ــ
نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها
همیشه روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید … ــ دو ماه و پنج روز … ــ
درست دوماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60
روبل … کسرمیشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با
کولیا کارنمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز
تعطیلات عید …چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن
خود دست برد وچندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز
هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار
کردید … 3روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف
روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید
… 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم
… درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی
سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و
خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از
اینها می ارزیدــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب
که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم
مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر
… و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید …
شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید.
بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده
بودم … به نجوا گفت: ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! ــ بسیار خوب … باشد. ــ 41 منهای
27 باقی می ماند 14 … این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد …
قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با
صدایی که می لرزید
گفت: ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری
نگرفته ام …
ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14
منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو
اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل
… بفرمایید! و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم.
اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت
و زیر لب گفت: ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از
خشم و غضب، پر شده بود . پرسیدم: ــ « مرسی » بابت چه ؟!! ــ بابت پول
… ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم!
لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. ــ
مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ،
قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش
توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست
و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است
انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟
چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم:
« آره ، ممکن است! » بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و
به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی
، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم:
« در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

بی عرضه

داستان کوتاهی از چخوف
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را
به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم
… لابد به پول هم احتیاج داریداما آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان
نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … ! ــ
نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها
همیشه روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید … ــ دو ماه و پنج روز … ــ
درست دوماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60
روبل … کسرمیشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با
کولیا کارنمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز
تعطیلات عید …چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن
خود دست برد وچندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز
هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار
کردید … 3روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف
روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید
… 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم
… درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی
سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و
خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از
اینها می ارزیدــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب
که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم
مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر
… و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید …
شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید.
بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده
بودم … به نجوا گفت: ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! ــ بسیار خوب … باشد. ــ 41 منهای
27 باقی می ماند 14 … این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد …
قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با
صدایی که می لرزید
گفت: ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری
نگرفته ام …
ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14
منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو
اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل
… بفرمایید! و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم.
اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت
و زیر لب گفت: ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از
خشم و غضب، پر شده بود . پرسیدم: ــ « مرسی » بابت چه ؟!! ــ بابت پول
… ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم!
لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. ــ
مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ،
قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش
توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست
و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است
انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟
چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم:
« آره ، ممکن است! » بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و
به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی
، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم:
« در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».