۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مارها و قورباغه ها

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها از این نابه سامانی

بسیار غمگین بودند.تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها

شکایت کردند.لک لک ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را تار ومار

کردند و قورباغه ها ازین حمایت شادمان شدند.طولی نکشید که لک لک ها

گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!قورباغه ها ناگهان

دچار اختلاف دیدگاه شدند ,عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای

خواهان بازگشت مارها شدند.مارها بازگشتند و اینبار هم پای لک لک ها

شروع به خوردن قورباغه ها کردند.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند

که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.ولی تنها یک مشکل برای آنها

حل نشده باقی مانده است!اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند

یا دشمنانشان؟؟؟


!!! پ.ن)چقدر این حکایت آشناست

۱۳ نظر:

فرشاد گفت...

سلام مهسا خانوم .چقدر بدشانس ان اين قورباقه ها.شده نيزه دو طرفه

اما پرمعني بود

ممنون

شاهد گفت...

سلام
جوابم رو ندادین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

بادبادکباز گفت...

قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
ما آدمها هم مثل همین دوستان متقاعد شدیم!
«چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ!
پیمانه که پـر شود چه شیرین و چه تلخ !

هستی گفت...

حکایت خیلی هاست این روزها ...
از کوچیک کوچیک کوچیکش تو محل کارت و جمعهای دوستانت بگیر که نمیدونی از دوست خوردی یا دشمن تا..... مسائل مملکتی و سیاسی ....
چه حکایت اشنایی

هستی گفت...

حکایت خیلی هاست این روزها ...
از کوچیک کوچیک کوچیکش تو محل کارت و جمعهای دوستانت بگیر که نمیدونی از دوست خوردی یا دشمن تا..... مسائل مملکتی و سیاسی ....
چه حکایت اشنایی

شاهد گفت...

سلام
مهسا داستان از کی هست؟

ناشناس گفت...

سلام به مهساعزیزم خیلی زیبا و غمگین بود وخیلی هم با معنا . می بوسمت نگار

هادی گفت...

سلام مهسا.
خوبی؟خوشی؟
خیلی قشنگه.

هستی گفت...

منم بوس بوس بوس ابدار برای عزیزم

وهومن گفت...

با درود فراوان
«می گویند روزی قورباغه ها از کنده درختی که رییسشان بود خسته شدند و تصمیم به بر کناری او گرفتند، لک لکی را یافته و رییس خود ساختند .مدتی گذشت و چون لک لک گرسنه شد هر روز یکی دو تا از قورباغه ها را میگرفت و نوش جان می کرد.....»
براستی که سرنوشت این قورباغه ها چقدر برای ما آشناست !!!

سپاس بیکران از نوشته زیبایتان
جاوید باد سرزمین مزدا آفریده ایران

سنا گفت...

چقدر جالب بود یکی از پر معنی ترین متن ها می تونه باشه

Unknown گفت...

سلام به مهسا خانوم ، امیدوارم که حالت خوب باشه . . .
حکایت خیلی جالب و شنیدنی ئی بودش ؛ تو همیشه پست های باحالی رو انتخاب می کنی برای گذاشتن توی وبلاگت . . .
فقط فکر می کنم این سوالی که آخر متن پرسیده شده بود ، تصور این جماعت قورباغه است که لک لک ها دوستاشونن یا اینکه دشمناشون مارهائن . . .
فاکتور آینده نگری کلید حل مشکلشون بود و اونم کار هر قورباغه ای نمی تونسته باشه ؛ اونایی که همه چیو توی خشت خام می بینن باید به فکر این روزشون می بودن . . .

rk گفت...

...

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مارها و قورباغه ها

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها از این نابه سامانی

بسیار غمگین بودند.تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها

شکایت کردند.لک لک ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را تار ومار

کردند و قورباغه ها ازین حمایت شادمان شدند.طولی نکشید که لک لک ها

گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!قورباغه ها ناگهان

دچار اختلاف دیدگاه شدند ,عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای

خواهان بازگشت مارها شدند.مارها بازگشتند و اینبار هم پای لک لک ها

شروع به خوردن قورباغه ها کردند.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند

که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.ولی تنها یک مشکل برای آنها

حل نشده باقی مانده است!اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند

یا دشمنانشان؟؟؟


!!! پ.ن)چقدر این حکایت آشناست

۱۳ نظر:

فرشاد گفت...

سلام مهسا خانوم .چقدر بدشانس ان اين قورباقه ها.شده نيزه دو طرفه

اما پرمعني بود

ممنون

شاهد گفت...

سلام
جوابم رو ندادین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

بادبادکباز گفت...

قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
ما آدمها هم مثل همین دوستان متقاعد شدیم!
«چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ!
پیمانه که پـر شود چه شیرین و چه تلخ !

هستی گفت...

حکایت خیلی هاست این روزها ...
از کوچیک کوچیک کوچیکش تو محل کارت و جمعهای دوستانت بگیر که نمیدونی از دوست خوردی یا دشمن تا..... مسائل مملکتی و سیاسی ....
چه حکایت اشنایی

هستی گفت...

حکایت خیلی هاست این روزها ...
از کوچیک کوچیک کوچیکش تو محل کارت و جمعهای دوستانت بگیر که نمیدونی از دوست خوردی یا دشمن تا..... مسائل مملکتی و سیاسی ....
چه حکایت اشنایی

شاهد گفت...

سلام
مهسا داستان از کی هست؟

ناشناس گفت...

سلام به مهساعزیزم خیلی زیبا و غمگین بود وخیلی هم با معنا . می بوسمت نگار

هادی گفت...

سلام مهسا.
خوبی؟خوشی؟
خیلی قشنگه.

هستی گفت...

منم بوس بوس بوس ابدار برای عزیزم

وهومن گفت...

با درود فراوان
«می گویند روزی قورباغه ها از کنده درختی که رییسشان بود خسته شدند و تصمیم به بر کناری او گرفتند، لک لکی را یافته و رییس خود ساختند .مدتی گذشت و چون لک لک گرسنه شد هر روز یکی دو تا از قورباغه ها را میگرفت و نوش جان می کرد.....»
براستی که سرنوشت این قورباغه ها چقدر برای ما آشناست !!!

سپاس بیکران از نوشته زیبایتان
جاوید باد سرزمین مزدا آفریده ایران

سنا گفت...

چقدر جالب بود یکی از پر معنی ترین متن ها می تونه باشه

Unknown گفت...

سلام به مهسا خانوم ، امیدوارم که حالت خوب باشه . . .
حکایت خیلی جالب و شنیدنی ئی بودش ؛ تو همیشه پست های باحالی رو انتخاب می کنی برای گذاشتن توی وبلاگت . . .
فقط فکر می کنم این سوالی که آخر متن پرسیده شده بود ، تصور این جماعت قورباغه است که لک لک ها دوستاشونن یا اینکه دشمناشون مارهائن . . .
فاکتور آینده نگری کلید حل مشکلشون بود و اونم کار هر قورباغه ای نمی تونسته باشه ؛ اونایی که همه چیو توی خشت خام می بینن باید به فکر این روزشون می بودن . . .

rk گفت...

...