خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم.يا صبح كه بيدار شدم چيزي ازش يادم بمونه.
اما ديشب بعد از مدت ها خواب ديدم. از وقتي مادربزرگم رفت شايد اين بار دوم
بود كه خوابشو ميديدم. با هام حرف نزد اصلا.تمام مدت فقط نگاهم ميكرد.
برام اسپند دود كرد.مثل هميشه.ميدونست چه قدر از بوش خوشم مياد و اون چيزايي
كه هميشه زير لب زمزمه ميكرد و من هيچوقت نميفهميدم دقيقا چي ميگه.و چيزي كه
برام اسپند دود كرد.مثل هميشه.ميدونست چه قدر از بوش خوشم مياد و اون چيزايي
كه هميشه زير لب زمزمه ميكرد و من هيچوقت نميفهميدم دقيقا چي ميگه.و چيزي كه
خوب يادم مونده اين بود كه كنارش نشستم و دستشو گرفتم و نوازش كردم. چه قدر
دستاشو دوست داشتم.يه جور خاصي بود.همين الانشم كه گاهي توي خيابون پيرزني
ميبينم كه دستاش همون جوريه حالم دگرگون ميشه. و هميشه به اون روز فكر
ميكنم كه بچه بودم.شايد 5-6 سالم بود.از جايي بر ميگشتيم و من خيلي خسته بودم.
توي خيابون منو بغل كرد و چادرش رو كشيد روي صورتم و من همونجوري
خوابم برد.اون حس هيچوقت فراموشم نميشه.انگار امن ترين جاي دنيا بود.
خوابم برد.اون حس هيچوقت فراموشم نميشه.انگار امن ترين جاي دنيا بود.
هنوزم وقتي بهش فكر ميكنم آروم ميشم.وقتي بيدار شدم هنوز بوي اسپند رو حس
ميكردم.چه قدردلم ميخواد بودي تا من دوباره توي بغلت خوابم ببره...
ميكردم.چه قدردلم ميخواد بودي تا من دوباره توي بغلت خوابم ببره...