۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دست هايش...



خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم.يا  صبح كه بيدار شدم چيزي ازش يادم بمونه.

اما ديشب بعد از مدت ها خواب ديدم. از وقتي مادربزرگم رفت شايد اين بار دوم

  بود كه خوابشو ميديدم.  با هام حرف نزد اصلا.تمام مدت فقط نگاهم ميكرد.

برام اسپند دود كرد.مثل هميشه.ميدونست چه قدر از بوش خوشم مياد و اون چيزايي

كه هميشه زير لب زمزمه ميكرد و من هيچوقت نميفهميدم دقيقا چي ميگه.و چيزي كه 

خوب يادم مونده اين بود كه كنارش نشستم و دستشو گرفتم و نوازش كردم. چه قدر

دستاشو دوست داشتم.يه جور خاصي بود.همين الانشم كه گاهي توي خيابون پيرزني

ميبينم كه دستاش همون جوريه حالم دگرگون ميشه. و هميشه به اون روز فكر

ميكنم كه بچه بودم.شايد 5-6 سالم بود.از جايي بر ميگشتيم و من خيلي خسته بودم.

توي خيابون  منو بغل كرد و چادرش رو كشيد روي صورتم و من همونجوري

خوابم برد.اون حس هيچوقت فراموشم نميشه.انگار امن ترين جاي دنيا بود.

هنوزم وقتي بهش فكر ميكنم آروم ميشم.وقتي بيدار شدم هنوز بوي اسپند رو حس

ميكردم.چه قدردلم ميخواد بودي تا من دوباره  توي بغلت خوابم ببره...

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اين نوشته رو امروز جايي خوندم.متاسفانه تلخ اما عين واقعيته:

 چارپايي را گفتند بدبخت تر از تو كه باشد كه انسان

دو پا بارت كند و سواري كشد و چوب زند و تو فقط

عر و تيز كني؟

گفت: بدبخت تر از من آن قوم است كه چارپايان 

برش حكم برانند و روز و شب دهنش سرويس

نمايند و عر و تيز هم  نتواند!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

و آغاز فصل سرد...

امروز روز اول دي ماه است

من راز فصل ها را ميدانم و حرف لحظه را مي فهمم....



مثل چشم بر هم زدني پاييز تموم شد.باورم نميشه كه زمستون رسيده.هيچ چيز شبيه

هميشه نبود.نه پاييز و نه اومدن زمستون.بارون اومد .همه جا رو" مه" هم گرفت

اما من تنها بودم.خيلي عميق تر از هميشه احساسش كردم وقتي هيچكس نبود تا با 

هم قدم بزنيم! لذت يخ زدن صورت و بي حس شدن دست ها...

هيچ چيز اين پاييز رو دوست نداشتم !


 

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه



اميدوارم خورشيد آرزوهامون به اين شب تيره  و طولاني غلبه كنه...



پ.ن) ميخوام آرزو هامو بنويسم تا يلداي ِ بعد يادم بمونه چي فكر ميكردم و ميخواستم!


۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

 بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
 
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
 
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
 
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟ 

                                        
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

 زاری در باغچه بس تلخ است
 
زاری بر چشمه‌ی صافی
 
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
 
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
 
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
 
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
 
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
 
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

                                       
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

شاملوي بزرگ

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه


زنگ زدم به يكي از دوستام كه احوالشو بپرسم.براي بار سوم دماغشو عمل كرده.

كلي ذوق كرده بود كه اين دفه ديگه عروسكي شده.وكلي بد و بيراه نثار دكتر قبلي كرد

كه بلد نبوده اون چيزي رو كه خواسته از آب دربياره.بعد چون فعلا امكان ديدنش نيست

آدرس دماغ  يكي از بازيگرهاي معروف رو داد تا شكل جديدشو برام ترسيم كنه.

تمام مدتي كه برام حرف ميزد احساس ميكردم گذشه از بعد ِ مصافت چه قدر باهم

فاصله داريم.با وجود همسن بودن  و خيلي اشتراكات ديگه چه قدر دنيا هامون با

هم فرق ميكنه!

خيلي وقته وقتي تو خيابون از پشت شيشه ي ماشين به مردم زل ميزنم احساس

ميكنم همه چيزمون ظاهري شده يا  نميدونم شايد ظاهرمون همه چيزمون شده.

همه دارن يه شكل ميشن.مدل لباسا و مو ها و آرايش ها!

انگار از قبل با هم هماهنگ شدن.نميدونم اين الزام به همشكل شدن از كجا مياد؟

بر خلاف افاضات بعضي ها غربي هم نيست اصلا.اونا اصلا اينجوري نيستن

.به مراتب از ما ساده ترن.راحت تر زندگي ميكنن. بعضي وقتا بين اين آدم ها

واقعا احساس غريبي ميكنم.يه وقتايي فكر ميكنم دارم ازشون جا ميمونم!

نمي دونم داريم كجا ميريم....


پ.ن) اميدوارم يه  بارون اساسي بياد بساط اين بلندگوهاي 

مخل ِ آسايش رو جمع كنه!!! 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه


تا شعر شاملو رو با صدای جادویی خودش گوش نداده باشی ممکن نیست لذت 

عمیقی  ازش ببری.حتی وقتی حافظ میخونه ، با اون صدای جذاب و دورگه ی

مردانه دنیایی  میشه برای خودش.

دیشب که داشتم گوش میدادم به این فکر میکردم که آیدا باید چه 

لذتی  برده باشه ازین که همیشه طنین اون صدا توی گوشش میپیچیده.و به

این که چه قدر همه ی آدم ها لازم دارن یه آدم ((خاص)) توی زندگیشون

داشته باشن. از اون آدم هایی  که فکر میکنی با همه ی موجودات دوپای 

این عالم فرق دارن.

هیچوقت احساس نمیکنی که  ممکنه پوچ باشن.توخالی باشن.مثل همه به ابتذال

زندگی دچار بشن.عمیقن و این عمق رو میشه توی چشماشون دید.مثل یه 

موزیک ِ فوق العاده و شاهکار که حتی وقتی بارها و  بارها گوش میدی هنوز

یه چیزی برای کشف کردن داره ...



عفونتت از صبریست که پیشه کرده ای به هاویه ی وهن
تو ایوبی ، که ازین پیش اگر به پای برخاسته بودی
خضروارت به هر قدم سبزینه ی چمنی به خاک میگسترد

وز باد دامانت تند بادی،
تا نظم کاغذین گلبوته های خار ،بروبد!

من این را گفته ام
همیشه

همیشه من این را میگویم...         شاملو

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه



پ.ن) از دیشب تا حالا حرف زدنم نمیاد.انگار من میخواستم امروز اعدام شم.

لعنت بر همه ی نامردهای روزگار...بر این روزگار نامرد




اینجا و اینجا را بخوانید تا به احساساتی شدن محکومم نکنید!

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

که خاموشی تقوای ما نیست...

یک نفر تعریف می کرد وقتی هفت ساله بوده یکروز همراه دوستش میرن تا صحنه ی


 اعدام یک نفر رو ببینن.در ملا عام! میگفت هیچکدوممون نمیدونستیم اعدام یعنی چی



و اصلا چه جوریه.فقط دوستم گفت که همه میرن که تماشا کنن.و میگفت در همون عالم


بچگی وقتی اون آدم از ترس لباسش رو خیس کرد خندیدیم!


هرگز نتونستم درک کنم که کشتن یه آدم میتونه مجازات باشه.وقتی هیچ تلاشی برای اصلاح


 و برگردوندنش به زندگی طبیعی نمیشه .و همیشه فکر میکنم به اون کسی که صندلی


رو از زیر پای مجرم میکشه و برای همیشه به زندگی یه آدم خاتمه میده.به اون هایی که


می ایستن تا لحظه ی جون دادن یک انسان رو ببینن.به جایی که یه بچه که حتی معنی


 مرگ رو نمیدونه میتونه در کنار بقیه این نمایش جاهلانه رو تماشا کنه و هیچکس به این


 فکر نمیکنه که چه بلایی بر سر روح و روان آدم های اون سرزمین میاد.وقتی چشم ها


 به دیدن خشونت عریان عادت کرد دیگه بعد از اون هیچ چیز قابل پیش بینی و کنترل نیست.


وقتی که دیدن مرگ یک انسان از سینما رفتن و فیلم دیدن راحت تر باشه دیگه هیچ  انتظاری


 از آدم های اون سرزمین نیست.وقتی این چرخه ی حماقت سالهای سال میچرخه و هیچکس


 فکر نمیکنه که باید متوقف بشه.که خشونت رو با خشونت جواب نمیدن. که نباید به دیدن


 مرگ آدم ها عادت کنیم! حتی اگر به اسم قانون باشه!

گاهی احساس خفگی میکنم که  کاری جز حرف زدن از دستم بر نمیاد.که نمیتونم به

 زنده موندن یه آدم کمک کنم. فکر میکنم امیدم به رسیدن روزهای

 بهتر به اندازه ی امید همون آدم محکوم به اعدامه وقتی قدم های آخر زندگیش رو به

سمت چوبه ی دار ِ برافراشته شده از قرن ها جهالت بر میداره...



کاش هنوز به بی خبری قطره ای بودم

پاک از نم باری به کوهپایه ای!

نه در این اقیانوس کشاکش بیداد

سرگشته موج بی مایه ای...!*

*احمد شاملو

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه


یکی از دوستام ایمیل زده که برای 25 نوامبر روز مبارزه با خشونت علیه زنان


مقاله بنویسم و بهش برسونم.گفتم اصلا حسش نیست.تو اون حال و هوا نیستم الان


خیلی وقته دیگه تب فمینیستیم فروکش کرده.وقتی که اون چیزی که هر روز داره


جلو چشمام میگذره خشونت علیه انسانیته ،دیگه دعوا سر حقوق پایمال شده ی


یک جنس ِ خاص چه معنی میتونه داشته باشه؟ وقتی برای 80 درصد آدمای


 دوروبرم فاشیست و آنارشیست  و فمینیست مرز معنایی ِ روشنی نداره و البته

 اهمیتی هم نداره.وقتی که حالم از هرچی ایسم ومشتقاتش به هم میخوره. ...




پ.ن) این عکس رو تو گودر دیدم.یه پیرزن که جلوی خونه ش توی یه دهکده ی کوچیک

 در شمال ایتالیا نشسته و بافتنی میکنه.هر وقت نگاهش میکنم آرامش بهم میده.

روزمرگیه قشنگی داره!

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

کجاست جای رسیدن،

و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن؟!؟

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ما تماشاچیانی هستیم

که پشت ِ درهای بسته مانده ایم ؛
دیر آمدیم ؛
خیلی دیر ...
پس به ناچار
حدس می زنیم ،
شرط می بندیم ،
شک می کنیم ...
و آن سو تر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است ! ...
 
 
 
((حسین پناهی))

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

این روزا یه آرامش عجیبی دارم.بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه.همه چی

 مثل قبل.یه آرامش عمیق که میتونم تو قلبم احساسش کنم.واین خوبه حتی اگه بی دلیل باشه.



خودم رو کاملا سپردم به زمان.تا بگذره و من دیگه نمیخوام فکر کنم که چه طور میگذره.

البته خیلی امیدوار نیستم این وضعیت دوام بیاره.چون خودم رو می شناسم.اما حتی یه روزش

هم برای من غنیمته!

چند وقتیه وجود یه بچه ی 4 ساله رو در همسایه گیمون کشف کردم.چند مرتبه تو پارکینگ

باهاش حرف زدم و یه بار برام شعر خوند.حالا دیروز مامانش آوردش بالا تا نقاشی که برام

کشیده رو بهم بده.نقاشیش یه رودخونه س یا نمیدونم شاید دریا با ماهی های قرمز یا به قول

خودش ((ماهی گلی)).چیزی که برام جالب بود اینه که ماهی ها دارن خلاف جهت همدیگه

حرکت میکنن.نمیدونم تو ذهنش چی گذشته و البته نخواستم ازش بپرسم.




ای کاش آدم بزرگ ها هم یاد میگرفتن بدون چشمداشت همدیگرو دوست داشته باشن.

به خاطر خود آدم ها نه به خاطر خودمون.اون نقاشی شاید( به ظاهر )مفهوم خاصی نداشت

اما  برای من انعکاس یه قلب کوچیک بود که هنوز دست نخورده مونده.انعکاس صداقتی که


گم شده.و عشق که این روزا هر تعبیری داره جز اون چیزی که باید!

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

((جشن جاهلان))

آزادی

برای تو لکاته ای ست

که به روز،بر میز کافه های جاهلیت می رقصد

میان نعره و تف خنده های جاهلان چماق دارت

و برای ما

زن ِ بی کس ِ تنهایی

که به شب

سر به بالش غم هایش فرو می برد

و تلخ می گرید....




پ.ن1)شاعرش رو نمیشناسم.


پ.ن2) مخاطبش همه ی جانورهایی که زندگی آدم ها رو جهنم میکنن!


بی ربط نوشت) وقتی بارون میاد انگارهمه چیز قابل تحمل تر میشه!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

حرامزاده بودن طغرل نه برای خودش تازگی داشت نه برای مردم. وقتی به دنیا آمد موهای

قرمزش همه را به یاد مرد قد بلند و مو قرمزی انداخته بود که سال پیشش، یکی دوماهی

 مهمان کد خدا بود... از آن به بعد هم کد خدا موها و ریشش را همیشه حنا میگذاشت تا

آبرویش حفظ و موهایش قرمز شود. القصه... طغرل بزرگ شد و خباثتهایش هم. بچه که بود

 گربه های ده اگر تصادفا از دستش زنده مانده بودند، چشم و گوش و دم خود را از دست

 داده بودند. بالغ که شد؛ گوسفندان و دیگر چارپایان روستا از دستش در امان نمانده بودند.

 روزی فضولی دید و خبر پیچید. ملای ده گفت چارپایی که وطی شده باشد باید سَـقََََــَط شود

 و جسدش را بسوزانند اما سقط کردن تمام بهائم روستاییان را از هستی ساقط میکرد و آنکه

باید کشته و سوزانده میشد طغرل بود نه حیوان بیچاره... طغرل نه تنها مدرسه نرفت بلکه

 تنها مدرسه ده را آتش زد. سالها بعد  وقتی مردان در ده بودند با دارو دسته راهزنش راه

کاروانها را میبست.در تمام این مدت کدخدا چشمانش را بست و شکایتی نکرد تا روزی

که طغرل و ورفقای راهزنش با اموال غارت شده به خانه آمدند و بساط عیش و طرب به

راه انداختند و کدخدا را به مسخره گرفتند. پیر مرد مستاصل و لرزان، از دهانش در رفت

و زیر لب بر تخم و ترکه اش لعنت کرد.

 طغرل شنید و در حالیکه فریاد میزد "اکنون دیر است" با شمشیر ریش کد خدا را برید و

سرش را تراشید  و بعد دستور داد کد خدا را زنده زنده، تکه تکه کنند و سرش را بر

 دروازه ده گذارند و زیرش بنویسند:

(( این جزای کسی است که دید و ندید))



                                                                                               منبع


پ.ن) ما شکیبا بودیم.



و این است آن کلامی که ما را به تمامی


وصف می‌تواند کرد...


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

نه عادلانه نه زیبا بود جهان


 پیش از انکه ما به صحنه براییم !
 
به عدل دست نایافته اندیشیدیم          
 
و زیبایی در وجود آمد...
 
 
 
 
حسود نیستم.هیچوقت نبودم.چون اصلا هیچوقت زندگی یا موقعیت دیگران برام
 
مهم نبوده.ولی امروز احساس کردم حسودیم شد.نه از روی بدجنسی.بیشتر
 
دلم سوخت برای خودم.دقیقا قابل توصیف نیست.ولی دلم میخواد برم یه جای
 
دور تا دیگه دیدن بی عدالتی های زندگی حالمو بد نکنه!هیچکس رو نشناسم،


هیچکس رو نبینم....

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

ساعت از 2 گذشته.مثل اکثر شب ها بیدارم.انگار ساعت بدنم با ساعت شبانه روز لج کرده

و تصمیم گرفته جای روز و شب رو عوض کنه!مهم نیست اصلا.مهم منم که از این وضع راضیم.

از اینکه همه خواب باشن و من بیدار.تنها، مثل بقیه ی روزها و شب ها.کلیپ ِکنسرت

 خواننده ی مورد علاقه م در(( سن سیرو)) رو میبینم و تصورمیکنم که اونجا، روی سکو ها،

 زیر بارون نشستم و آهنگ هایی رو که همه از حفظم با بقیه میخونم. یاد این می افتم که

میگن آدم هایی که توی رویاهاشون زندگی میکنن دیوونن و بعد به این فکر میکنم که چند

 درصد هم نسلی های من شامل این حکم ناعادلانه میشن! مهم نیست!از فردا باید 4 تا

جزوه ی جدید رو شروع کنم و البته زبان بخونم.چه قدر دوست داشتم زبان ِ رسمی دنیا

 چیز دیگه ای بود! اصلا کی این چیزها روتعیین کرده؟ اینم مهم نیست!

شاید مهم اون 36 نفر کارگرمعدن باشن که تا چند روز دیگه نجات پیدا میکنن و دنیا خیالش

 راحت میشه که یه تراژدی جدید اتفاق نیفتاده که بعد همه مجبور باشن ابراز تاسف کنن یا

 توی میدون شهرها شمع روشن کنن.شاید هیچکدوم از اونا موقع کار فکر نمیکردن یه روز

 خبر اول رسانه های دنیا باشن.مثل من که هیچوقت فکر نمیکردم یه روز همه ی برنامه های

 زندگیم مشروط به چند تا اتفاق محتمل در روزها و ماه های نیومده باشه.همون روز که توی

سرمای یه عصر پاییزی با (ن) پیاده روی میکردیم ومن اطمینان داشتم که همه چیز میتونه

مطابق برنامه م پیش بره. دلم میخواست میتونستم فکر کنم اینم مهم نیست .

صدای بوق زدن ماشین هایی که دارن یه زوج خوشبخت!!رو همراهی میکنن میاد.


این که صدای بوق وقتی ساعت از 2 گذشته بیاد میتونه مهم نباشه ولی خوشبخت شدن


یا نشدن آدم ها مطمئنن خیلی مهمه که به خاطرش جماعتی تا این وقت خیابونا رو


گز میکنن!

درست رو به روی پنجره ی اتاقم یه پنجره هست که همیشه تا دیروقت چراغش روشنه و

 پنجره اش باز.مثل ِمن. خیلی دلم میخواد میتونستم سرک بکشم و ببینم چه شکلیه؟

 داره چیکار میکنه.؟ مثل من بی خوابی به سرش زده؟ معلومه که اینم مهم نیست!




پ.ن)این پرت و پلا ها رو شاید فقط یه بی خواب شده با ذهنی مشوش بفهمه.شاید!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه


عشق را مجالی نیست،حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد....


                                                                            (شاملو)



بی ربط نوشت) تصمیم گرفتم دیگه فقط نگاه کنم،دست و پا زدن خیلی وقتا بی فایده س!

خدایا،مثل همیشه هرکاری دلت میخواد بکن!!




۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

امروز را به باد سپردم


امشب کنار پنجره بیدار مانده ام


دانم که بامداد


امروز ِ دیگری را با خود می آورد


تا من دو باره آن را


بسپارمش به باد ....



                              

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

چند روز پیش برنامه ای از بی بی سی دیدم که به شدت تاثیر گذار و تفکر برانگیز بود.همه از

 خلاقیت مردی به نام کریستین بولتانسکی.که فرانسوی ها میگویند یکی از بزرگترین هنرمندان

 زنده ی دنیاست و به نظر من هم اغراق نیست.اولین صحنه ،کوهی از لباس های کهنه ی

 انباشته شده بود با دستی بزرگ و آهنین بر فرازش که چند لحظه یکبارمقداری لباس را

بلند میکرد.


خودش میگفت این کار

 درباره ی دست خدا یا تقدیر است.اینکه چرا شما زنده می مانید و دوست شما می میرد و

اینکه چه طور فهم همه چیز نا ممکن است. و چرا هاییتی؟ اینکه مردم می گویند چرا خدا

اینقدر بد است؟ اما بولتانسکی میگفت یکی از جواب ها اینست که خدا اصلا بد نیست.بلکه

 خدا کاری به کار ما ندارد .خدا ما را نمی بیند! در حقیقت این چیدمان میخواست همین را

بگوید.دست خدا یا تقدیر یا هرچیزی که ما اسمش را تعیین میکنیم می آید و تعدادی را می برد

 بدون اینکه آن ها را از قبل دست چین کرده باشد یا سرگذشت تک تک آنها را مرور کرده باشد.

درست مثل همان دست آهنین که لباس ها را بدون اینکه ببیند بر میداشت.این قانون است که

 تعدادی در هر مرحله بروند حالا با هر سرگذشتی.



راستش تصور اینکه ممکن است خدا واقعا ما را نبیند خیلی هم بد نبود! حداقل برای من.شاید

 اینطور توجیه خیلی از مسائل راحت تر شود. چیدمان خلاقانه ی دیگر لباسهایی بود که با

فاصله در کف زمین پراکنده شده بودند.همه متعلق به کسانی که یک روز بودند و حالا نیستند.


بولتانسکی میگفت به نظر او لباس یک

نفر مثل عکس اوست.یک وقت کسی بوده و الان دیگر نیست.شی ئی باقی مانده.به کسی

 مربوط است که دیگر نیست.مثل اسم یک نفر یا ضربان قلبش.و اینکه چه طور در تمام

عمر سعی کرده خاطرات کوچک از آدم ها را نگه دارد و همیشه هم شکست خورده.شما

می توانید عکس یک شخص را نگه دارید ،ضربان قلبش را، و البته همینطور لباسش را

اما نمی توانید آن آدم را نگه دارید...



پ.ن1)شاید توصیف من به اندازه ی دیدن آن صحنه ها تاثیر گذار نباشد اما اگرتوانستید ببینید

 حتما!

پ.ن2)دلم خواست ما هم یک بولتانسکی داشتیم یا من در پاریس بودم!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه



پاییز

و منتظر باران می مانم...


پ.ن1)چه نوستالژی عجیبی داره این پاییز.دیدن بچه مدرسه ای ها با کوله پشتی های

رنگی و تصور بوی  کتاب های نو و دفترهای سفید و پاک کن های خوش بو...


پ.ن2)تعداد قاصدک هایی که از پنجره ی باز به اتاقم پناه میارن 2 تا شد.و من که

مثل بچه ها توی یه صندوق کوچیک گذاشته م و منتظرم که زیاد شن!





۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

موش گفت:

- افسوس!. دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم مي گرفت.

 دويدوم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ي افق ديوار هايي سر به آسمان

مي كشند آسوده خاطر شدم. اما اين ديوار هاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شوند

 كه من از هم اكنون خودم را در آخرِ خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.


- چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.


گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت!


(فرانتس کافکا)



پ.ن)یکی از بهترین دوستانم هم مهاجرت کرد و رفت به سرزمین آرزوهایش.

ای کاش جسارت رفتن داشتم.ای کاش وابستگی ها کم تر میشد...


۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه




                                   من دلم میخواهد

                        خانه ای داشته باشم در آب

                                        آب،یعنی همه ی خوبی ها...



پ.ن)چند روز نیستم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است.

راكون ها روز كمين ما را مي كشند و شب ما را شکار میکنند. 



ديگري گفت: بله.با وجود  راكون ها  ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت.  بايد دورشان كنيم.


قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!


بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد .

 يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.


«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»


قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر

 هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»


يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»


«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»


قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد؟»


يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»


قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»


قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان

 بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها

باشد . خورشيد غروب كرد.هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند

آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»


قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»


ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود

كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.


قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.


راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.


مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند.

با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.


- ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟.


قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و
 
 قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
 
بيشتر دوستان كمي قبل از اقدام  قول خود را فراموش مي كنند ،
 
چون حتي سايه شما در (( تاريكي )) ترک تان مي كند!!
 
 
 
پ.ن) فغان! که سرگذشتِ ما

سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند....

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

چه بگویم ،سخنی نیست

 می وزد از سر امید نسیمی

لیک تا زمزمه ای ساز کند،

           در همه خلوت صحرا به رهش  نارونی نیست!

چه بگویم ،سخنی نیست....





خواستم بیام و بنویسم که اینجا هم تا اطلاع ثانوی که حرفی برای گفتن باشه

تعطیل! اما دیدم حرف ها هیچوقت تموم نمیشه.همیشه حرفی هست که گوش ِ

شنوایی گرچه کم برای شنیدنش باشه و شاید همین بهانه کافیه.احساس میکنم

به اندازه ی کافی غر زدیم و شکایت کردیم و از هزار و یک درد نهفته و

نا نهفته گفتیم وحالا به شدت به یه تحول احتیاج داریم که انگیزه ای بشه 

برای یه حرکت.یه نارون تو این صحرای برهوت!


پ.ن) امروز که داشتم کنار پنجره ی باز اتاقم کتاب میخوندم یه قاصدک

رقصان اومد نشست وسط کتابم.بعد یادم افتاد که قاصدک یعنی پاییز و

پاییز یعنی بارون و بوی نم و هزارتا چیز خوب ِ دیگه....

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

در غریو ِ سنگین ِ ماشین ها و اختلاط ِ اذان و جاز



آواز ِ قُمری ِ کوچک را


شنیدم ،

چنان که از پس ِ پرده یی آمیزه ی ابر و دود


تابش ِ تک ستاره یی .




آن جا که گنه کاران


با میراث ِ کمرشکن ِ معصومیت ِ خویش


بردرگاه ِ بلند


پیشانی ِ درد


بر آستانه می نهند و


باران ِ بی حاصل ِ اشک


بر خاک ،



ورهایی و رستگاری را


از چارسوی بسیط ِ زمین


پای در زنجیر و گم کرده راه می آیند ،


گوش بر هیبت ِ توفانی ِ فریادهای نیاز و اذکار ِ بی سخاوت بسته




دو قُمری


بر کنگره ی سرد


دانه در دهان ِ یکدیگر می گذارند


و عشق


بر گرد ِ ایشان




حصاری دیگر است .

                                   احمد شاملو



پ.ن)چه قدر دوست دارم تو شلوغی پیاده رو ها گم بشم و هیچوقت پیدام نکنن...






۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

این نوشته ی کوتاه رو اینجا خوندم و بی نهایت لذت بردم.حرف دلم بود انگار!

خواستم در حس خوبش شریک باشید:


ــ باید بپذیریم که بعضی چیزها نوشتنی نیست.یا شاید نوشتن آن راهی نیست که سنگینی

 روی قلب آدم را بردارد. باید نی لبکی داشت،گوشه ای نشست و ساعت ها در آن دمید.

برای بعضی حرف ها باید اعتقادی داشت ، دیری ، کلیسایی ، امامزاده ای پیدا کرد و

 رفت معتکف شد ، معترض شد ، دعا کرد و گریست. گریه شاید گشایش شد. یک حرف هایی

 را باید سر به هوا و دست در جیب راه رفت. راه رفت و سوتشان کرد. بعضی دیگر را باید

 یک سرشان را آتش زد و سر دیگر را پـُک. مگر با خاکستر شدن سبک شوند.





معدودی حرف می ماند که فقط باید صبرشان کرد...


پ.ن)یکی از وبلاگ های دوست داشتنی ام هم تمام شد! انگار تنهایی دنیای واقعی

در این فضای مجازی هم دست بردارمان نیست...


۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

دیروز غروب پشت چراغ قرمز به این نتیجه رسیدم که ظاهرا  بعضی ها  آش و حلیم و


زولبیا رو از خود ماه رمضون بیشتر دوست دارن!





پ.ن) اگر میخواهید رستگار شوید سریال شبکه ی دو را حتما ببینید.حتی شده 5 دقیقه!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی


 الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود


 را با بازی الک دولک می‌گذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج


 و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی


 مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر


 دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه


و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.


جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای


 بلند به مردم گفتند:"آهای مردم!آهای...!بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری


ممنوع نیست."مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده


شدند و بازی الک دولک‌شان را از سر گرفتند.جارچی‌ها دوباره اعلام کردند:


"می‌فهمید؟شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد ، بکنید."اهالی جواب دادند:


"خب!ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم."جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به


یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی


اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک‌شان ادامه دادند؛بدون لحظه‌ای درنگ.


جارچی‌ها که دیدند تلاش‌شان بی‌نتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.امرا گفتند:


"کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم."آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند


 و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند .”



۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه



گاهی احساس میکنم زمان اونقدر سریع گذشته که میتونم همه ی گذشته رو روی

 یه صفحه کاغذ بنویسم.فردا 22 سال میشه که توی این دنیا زندگی کردم گرچه

به نظرم خیلی کم تر از این بود!فقط میتونم یه آرزو برای خودم داشته باشم.توی این

وانفسای زندگی رویاهام رو گم نکنم.همین...



((ای جان فریبکار! تو در کمین افسوس من بودی! زحمت بیهوده ای به خود داده ای.

من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم

 از عاقلانه  ودیوانه وار.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار...*))

*رومن رولان



۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

قلمرو دزدان

ایتالو کالوینو


سرزمینی بود که همه ی مردمش دزد بودند.شبها هرکسی شاه کلید و چراغ

دستی اش را برمی داشت و میرفت به دزدی خانه ی همسایه اش.در سپیده ی

 سحربازمیگشت به انتظاراینکه خانه ی خودش هم غارت شده باشد.و چنین

 بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد.

این از آن میدزدیدو آن از دیگری و همینطور تا آخرو وآخری هم از اولی.

خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود.همه فروشنده و هم خریدار

 سرهم کلاه می گذاشتند .دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت

میکرد .مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سردولت.چنین بود که زندگی

 بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم وجود نداشت.ناگهان

(کسی نمیداند چگونه)در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد.شبها به جای

برداشتن کیسه و چراغ دستی وبیرون زدن از خانه در خانه میماند تا سیگار

 بکشد و رمان بخواند.دزد ها می آمدند و میدیدند که چراغ روشن است و

راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت .باید برای او روشن میشد که

مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای

چرخ دیگران بگذارد.به ازای هر شبی که او در خانه میماند خانواده ای در

صبح فردا نانی بر سفره نداشت.مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت.

شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه باز میگشت اما به دزدی نمیرفت.

آدم درستی بود و کاریش هم نمیشد کرد. میرفت روی پل می ایستاد و بر گذر

 آب بر زیر آن مینگریست.باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده.یک

هفته نگذشت که مرد در خانه ی خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول.اما

این را بگوییم که گناه از خودش بود .رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود.

میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید.در این صورت همیشه کسی

بود که سپیده ی سحر به خانه میامد و خانه اش را دست نخورده میافت.خانه ای

 که مرد خوب باید غارتش میکرد.چنین شد آنانی که غارت نشده بودند پس از

 زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله ی به دزد رفتن را نداشتند.و از

سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میامدند چیزی نمیافتند

 و فقیرتر میشدند.در این زمان نیز ثروتمندان عادت کردند که شبانه به روی پل

 بروند و گذر آب را تماشا کنند. و این جامعه را بی بند و بست تر میکرد.زیرا

خیلی ها غنی تر و خیلی ها فقیرترشدند.حالا برای غنی ها روشن شده بود که

 اگر شب ها به روی پل بروند فقیرتر خواهند شد.فکری به سرشان زد:بگذار

به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد و

 دستمزدها و درصد تعین شد.والبته دزد (که همیشه دزد خواهد ماند)میکوشید

 تا کلاهبرداری کند اما مثل همیشه غنی ها غنی تر فقیرها فقیرتر میشدند.

بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیازی نداشتند دزدی کنند یا

بگذارند کسی برایشان به دزدی برود تا ثروتمند باقی بمانند.اما همین که

دست از دزدی برمیداشتند فقیر میشدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند.

بعد شروع کردند به پول دادن به فقیران تا از ثروتشان در مقابل فقیران

نگهبانی کنند.پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.و چنین بود که بعد

 از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده

شدن دربین نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد .در حالی که

همه شان هنوز دزد بودند.مرد خوب نمونه ی منحصر به فرد بود و

 خیلی زود درگذشت...


پ.ن1)این داستان رو قبلا هم گذاشته بودم.خودم خیلی دوستش دارم.

البته فعلا هم وقت و حس آپ ندارم.

پ.ن2)کلی چراغ روشن ِ خیابونا و شربت و شیرینی و پیام تبریک

ولی هم چنان  معتقدم تا عقل نباشه هیچ بنی بشری منجی بشریت

 نخواهد شد!!!

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

یادبود شاعر آزادی

من همدستِ توده‌ام/ تا آن دَم که توطئه می‌کند گسستنِ زنجیر را//

تا آن دَم که زیرِ لب می‌خندد/ دلش غنج می‌زند/ و به ریشِ جادوگر

 آبِ دهن پرتاب می‌کند./

 ده سال از خاموشى شاعر توده میگذرد و هنوز پژواک صدایش در

 کوچه هاى شهر طنین مى افکند که از جستن میگوید و یافتن و آنگاه

 به اختیار برگزیدن. شاملو شاعر آزادى است. او از بند میگوید و

 زندان و از هم درگسستن زنجیر و رهایى. او آزادى را زندگى کرده

است همان دم که سنگ قوافى را از دوش بر زمین مینهد و شعرى

میگوید که زندگیست. شاملو، حکام زشت خو را بدین سان میخواند:

 «کریه» اکنون صفتی اَبتَر است/ چرا که به تنهایی گویای

خون‌تشنگی نیست./ تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند/

 نه مفت‌خوارگی را/ نه خودبارگی را./

شاملو حکام دین مدار را عامل فتنه و نفاق میشناسد و

 برادر کشى:

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم/ که رافضی‌ام دانستند./ نماز گزاردم

 و قتلِ عام شدم/ که قِرمَطی‌ام دانستند./ آنگاه قرار نهادند که ما

و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و این کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ

به بهشت بود!/

و شاملو بر دزدان گردنه تاریخ که خواست آزادیخواهانه یک ملت

را به نفع خود مصادره میکنند چنین میگوید: ما فریاد می‌زدیم:

«چراغ! چراغ!»/ و ایشان درنمی‌یافتند./ سیاهی‌ چشمِشان/ سپیدی‌

کدری بود اسفنج‌وار/ شکافته/ لایه‌بر لایه‌بر/ شباهت برده از

جسمیّتِ مغزشان./ گناهی‌شان نبود:/ از جَنَمی دیگر بودند./

شاملو شاعر آزادى بود، هست و تا جاودان، جاوید خواهد ماند.


پ.ن)برای گرامیداشتِ یاد احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادی، در دهمین سالگرد

 درگذشت او، روز ۲ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 4بعدازظهر آرامگاه او را  در امامزاده

طاهر کرج گلباران میكنیم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها رادر ظلمات‌مان ببیند.

گوشی که صداها و شناسه‌ها را

در بیهوشی‌مان بشنود

.برای تو و خویش،

روحی که این همه رادر خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم....


مارگوت بیکل(ترجمه ی استاد احمد شاملو)

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

دست و دلم به هیچ کاری نمی رود! فقط عاشق اینم هوا تاریک که شد

صندلی را پشت پنجره ی اتاق دوست داشتنی ام بگذارم و بیرون را


نگاه کنم!آدم ها را نه ،آنها دیدن ندارند،اصلا! آسمان و چراغ هایی

که در دوردست روشن شده اند .و پرنده ها که هروز حوالی غروب

به دلیلی که نمی دانم مدتی طولانی دایره وار بر فراز شهر می چرخند

و آنقدر سرعت دارند که می ترسم به هم بخورند.همیشه مسیر پروازشان

را دنبال می کنم تا شاید بفهمم کجا می روند اما همیشه گمشان

می کنم. گاهی احساس می کنم فخر فروشی می کنند ودر پرواز

مداومشان بر فراز سر آدم ها رهایی نداشته مان را به رخ می کشند.

و صدای بلندگوی مسجدی که هنوز نمی دانم آرامش می آورد یا غم!

به چراغ ها که خیره می شوم انگار دستی بلندم می کند و در گذشته ی

نه خیلی دور زمین می گذارد.دلهره دارم.مثل وقتی که مهد کودک


می رفتم و پسر بچه ای که صورتش را خوب به یاد دارم همیشه برای

قلب کوچکم استرس آور بود.وقتی مجبورم می کرد تمام مدت روی صندلی

کنار دستش نشسته باشم و به جز او با هیچ کسی بازی نکنم.

دوست داشتن بود فکر میکنم از نوع کودکانه اما چه دلهره ای داشت!

سرم را از پنجره بیرون می کنم تا در تاریکی ، باد موهایم را در امان

از نگاه آزار دهنده ی آدم های حریصی که موقع راه رفتن به جای

جلوی پایشان به پنجره های باز خیره می شوند ،نوازش کند.

مثل پرنده ها سبک می شوم.


پ.ن)ببخشید که نوشته ام مثل ذهن این روزهایم آشفته بود و گیج...

ولی دلم خواست بنویسم.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

با این شعر کوتاه استاد شفیعی کدکنی بسیار حال نمودیم! :





آجیل خنده



در چار راه برده فروشان


نخّاس* پیر، فردا


یک خطبه در ستایش آزادی


ایراد می کند.


ای روزگار شعبده باز نهان گریز!


یک مشت،


آجیل خنده، وقت تماشا،


در جیب ما بریز!



*برده فروش




پ.ن)شما می توانید هر "فردایی" برایش متصور باشید!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه می‌گذشت.

وقتی نزدیک شد و دید که گربه‌ها سخت با خود سرگرم‌اند

و اعتنایی به او ندارند، ایستاد. آنگاه از میانِ آن دسته یک

گربه ی درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛

هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و

کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»

سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آن‌ها

روبرگرداند و گفت: «ای گربه‌های کورِ ابله، مگر ننوشته‌اند

و مگر من و پدرانم ندانسته‌ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان

و عبادت می‌بارد موش نیست بلکه استخوان است!»

((جبران خلیل جبران))


پ.ن)دیروز که این عکس ها رو می دیدم فکر میکردم چه قدر

خوب بود اگه همه ی اونایی که اسم خودشون رو ایرانی میذارن

یه سرسوزن مثل فردوسی غیرت داشتن.دارایی اش را بر باد داد

اما در مقابل سلطان محمودسر خم نکرد.ایرانی بودنش رو

نفروخت!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

از بنزش که پیاده شد. ماشین انگار از سنگینیش یه نفسی بکشه

نیم متر اومد بالاتر. پیرهن و شلوار سفید و کراوات زردش نشون

میداد که به قول آبجیمون باید آدم جنتلمنگی باشه . مستقیم اومد

طرف ما و پاچه اش را بالا زد و پاشو گذاشت رو بساط ما ...

مام شروع کردیم به واکس زدن. گفت: "...بدبختی مردم تقصیر

خودشونه… مثلا تو الان باید تو مدرسه در حال درس خوندن

باشی ... اینجا وایستادی داری وقتتو تلف میکنی..."

وسط حرفاش یه هو موبایلش زنگ زد. برداشت و گفت: " ... باشه


صد تا بسه؟ نه عزیزم… نه ... نه ... پوند گرون شده نمیتونم

بیشتر از صد تا بفرستم ... باشه ... صدو ده هزار... باشه ..."

قطع کرد و گفت: "کدوم دانشگاه کوفتیه اینقدر مصیبت داره؟...

صد و ده هزار پوند... آره میگفتم... هر چی میکشیم از خودمونه! ...

تو الان باید کتاب علومت دستت باشه ... پشتشم برق بنداز حسابی... "


مام فرچه رو تو دستمون محکم تر فشار دادیم و هیچی نگفتیم. بعد

گفت:" هیچ کس به فکر آینده اش نیست. هیچ کس به خودش زحمت

نمیده یکی دو متر جلو تر از چشمشو نگاه کنه. تو اگر درس بخونی

که اینقدر بدبخت نمیشی... فکر کنیم اینقدر فرچه رو محکم رو پاش فشار

دادیم که پاش درد گرفت. پاشو کشیدو گفت:" خب بسه! چقدر شد پسر؟"

گفتیم : دویست تومن؛ گفت: چی؟! مگه چه خبره؟ ... همینه دیگه ...

به خاطر طمع زیاده! طمع دارید... همتون ... واسه همینه اینقدر

بدبختید... حقتونه هر چی میکشید... حقتونه....!!!


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

در صحرا میوه کم بود.خدا یکی از پیامبران را فراخواند و گفت:

((هرکس می تواند تنها یک میوه در روز بخورد)) این قانون

نسل ها برقرار بود و محیط زیست آنجا حفظ شد.دانه های میوه

بر زمین ریختند و درختان جدید روئیدند. مدتی بعد آنجا منطقه ی

حاصلخیزی شد اما مردم بازهم روزی یک میوه می خوردند و به

دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود وفادار بودند اما

علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر های دیگر هم از میوه ها

استفاده کنند .خدا پیامبر دیگری را فراخواند و گفت:((بگذارید مردم

هرچه قدر می خواهند میوه بخورند!))پیامبر با پیام تازه به شهر آمد

اما سنگسارش کردند زیرا که آن رسم قدیمی در روح مردم ریشه

دوانیده بود و نمی شد به راحتی تغییرش داد.کم کم جوانان آن منطقه


از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده ؟اما نمی شد

رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد!!!بنابراین آنها تصمیم گرفتند

مذهب شان را رها کنند .تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند

به رسم قدیمی وفادار ماندند وهیچ گاه نفهمیدند که دنیا عوض شده

و باید با دنیا تغییر کرد!!!!!

از کتاب(پدران،فرزندان،نوه ها)-پائولو کوئیلو


پ.ن1)فکر نمیکنم دردی بالاتر از حماقت و نفهمی در دنیا

وجود داشته باشد! ما با این جماعت چه کنیم؟


پ.ن2)حس کودکی را دارم که با اجبار از آغوش مادر

جدایش میکنند و او ناتوان تر از آن است که مانع شود...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

امروز یکسال میشه که بلاگفا رو در یک اقدام جمعی تحریم کردیم و

نقل مکان کردیم به بلاگر.دل کندن از خونه ی قبلیم خیلی سخت بود

اما گاهی لازمه از خواستنی ها گذشت.و حالا اصلا پشیمون نیستم.

فکر نمیکنم هیچ کس تلخی ِاون شنبه ی خونین رو فراموش کرده باشه.

مادر ندا از همه ی ما خواسته تا امروز ساعت 10/6 بعد از ظهر

هرجا که هستیم شمعی به یاد اون چشم های فراموش نشدنی و

همه ی یاران دبستانی مون روشن کنیم.به یاد همه ی کسانی که

مثل ما زندگی رو دوست داشتن و قلب هاشون پر از آرزو های

قشنگ بود.


من به چشم های بی قرار تو قول میدهم

ریشه هامان به آب،شاخه هامان به آفتاب میرسد

ما دوباره سبز میشویم....



ندای عزیزم،اولین سالگرد جاودانه شدنت مبارک.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

رویش ناگزیر جوانه....



به این فکر میکنم که در این یک سال چه قدر بزرگ شدیم.به اندازه ی

همه ی عمرهای کوتاهمان نگران شدیم،اشک ریختیم،فریاد زدیم ،سکوت

کردیم....شکسته ایم اما هنوز زنده و شاید همین کافی باشد!

دلم میخواهد آزادی فقط آرزو نباشد،دغدغه مان باشد...



گر همچو رعد نعره برآریم همزمان

کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد؟


(فریدون مشیری)

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه داستان کوتاه به نظرم زیبا از ریچارد براتیگان:


روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم.سال های اول جنگ جهانی

دوم که در تاکوما به مدرسه می رفتم.بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه

انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و

کارها را به این ترتیب تقسیم کرده بودند:اگر بیست و پنج کیلو کاغذ

تحویل می دادی سرباز می شدی ،با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه،

پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد.هرچه وزن کاغذ بالاتر

می رفت درجه ی اعطایی ارتقا می یافت.تا آنکه به ژنرالی می رسید.

گمانم برای ژنرالی یک تن کاغذ لازم بود.شاید هم نیم تن.مقدارش را

دقیقا نمی دانم اما جمع کردن کاغذ برای ژنرالی در ابتدا سخت به نظر

نمی رسید.از کاغذ های ولوی زیر دست و پا شروع کردم.همه اش شد

یکی- دو کیلو.راستش نا امید شدم.نمیدانم از کجا به سرم زده بود که

خانه پر از کاغذ است.تصور می کردم که همه جا کاغذ ریخته.خیلی

تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.کم نیاوردم و اجازه

ندادم این موضوع مرا از پای درآورد.همه ی توانم را به کار بستم و

خانه به خانه راه افتادم و از این و آن می پرسیدم اگر کاغذ باطله دارند

بدهند تا توی بسیج کاغذ شرکت کنند و ما جنگ را ببریم و دشمن را

مضمحل کنیم.پیرزنی با دقت به حرف های من گوش داد بعد یک مجله ی

لایف را که تازه تمام کرد بود به من داد و در را بست.من پشت در مات و

مبهوت مجله را نگاه می کردم.مجله هنوز گرم بود.یک هفته همینطور

گذشت.در به در خانه به خانه رفتم و آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه ی

سربازی به من دادند.نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه

رفتم.گندش بزنند.توی محل کلی درجه ی ستوان و افسر داشتیم.خجالت

میکشیدم آن درجه ی لعنتی را به لباسم بدوزم.باید هرروز جلوی آنها

پا جفت میکردم.درجه را انداختم ته کشوی لباس و جوراب هایم را

ریختم روی آن.چند روز بعد با دلخوری دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت

یک بسته کولیزر از زیرزمین یک خانه پیدا شد.همین بسته کافی بود تا

به درجه ی سرجوخگی ارتقا پیدا کنم.البته درجه ی سرجوخگی رفت

زیر جوراب ها کنار درجه ی سربازی.بچه هایی که لباس های شیک

می پوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هرروز غذای گرم می خوردند

به درجه ی ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر

و مادرشان ماشین داشتند.شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می کردند

و در زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن

می کشیدند.موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.

دیری نگذشت که به کار با شکوه نظامی گری خاتمه دادم.از شیفتگی

کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا

سابقه ی بد مالی و بد حسابی بود.یا نامه ی فدایت شوم که ماجرای

عشقی را مختومه می کرد!!

ریچارد براتیگان

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

صاحب دیوان پهلوان عوض را گفت:((یکی را عقلی داشته باشد

بطلب به جایی فرستادن میخواهم!)) گفت:((ای خواجه هرکه را عقل بود

از این خانه رفت.....))


پ.ن)اینقدر ذهنم درگیر و آشفته ست که نوشتنم نمیاد.به اون یقینی که قبلا گفتم

شدید احتیاج دارم اما نمیتونم.اصلا هیچ چیز اینجا یقین آور نیست!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه


اعتراف میکنم دلم میخواد در این هوای گرم گیسوانم را به دست باد بسپارم.....


پ.ن1)حتی اگر جرم باشد و گشت ارش.اد باشد و ...!!!

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دست هايش...



خيلي كم پيش مياد كه خواب ببينم.يا  صبح كه بيدار شدم چيزي ازش يادم بمونه.

اما ديشب بعد از مدت ها خواب ديدم. از وقتي مادربزرگم رفت شايد اين بار دوم

  بود كه خوابشو ميديدم.  با هام حرف نزد اصلا.تمام مدت فقط نگاهم ميكرد.

برام اسپند دود كرد.مثل هميشه.ميدونست چه قدر از بوش خوشم مياد و اون چيزايي

كه هميشه زير لب زمزمه ميكرد و من هيچوقت نميفهميدم دقيقا چي ميگه.و چيزي كه 

خوب يادم مونده اين بود كه كنارش نشستم و دستشو گرفتم و نوازش كردم. چه قدر

دستاشو دوست داشتم.يه جور خاصي بود.همين الانشم كه گاهي توي خيابون پيرزني

ميبينم كه دستاش همون جوريه حالم دگرگون ميشه. و هميشه به اون روز فكر

ميكنم كه بچه بودم.شايد 5-6 سالم بود.از جايي بر ميگشتيم و من خيلي خسته بودم.

توي خيابون  منو بغل كرد و چادرش رو كشيد روي صورتم و من همونجوري

خوابم برد.اون حس هيچوقت فراموشم نميشه.انگار امن ترين جاي دنيا بود.

هنوزم وقتي بهش فكر ميكنم آروم ميشم.وقتي بيدار شدم هنوز بوي اسپند رو حس

ميكردم.چه قدردلم ميخواد بودي تا من دوباره  توي بغلت خوابم ببره...

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اين نوشته رو امروز جايي خوندم.متاسفانه تلخ اما عين واقعيته:

 چارپايي را گفتند بدبخت تر از تو كه باشد كه انسان

دو پا بارت كند و سواري كشد و چوب زند و تو فقط

عر و تيز كني؟

گفت: بدبخت تر از من آن قوم است كه چارپايان 

برش حكم برانند و روز و شب دهنش سرويس

نمايند و عر و تيز هم  نتواند!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

و آغاز فصل سرد...

امروز روز اول دي ماه است

من راز فصل ها را ميدانم و حرف لحظه را مي فهمم....



مثل چشم بر هم زدني پاييز تموم شد.باورم نميشه كه زمستون رسيده.هيچ چيز شبيه

هميشه نبود.نه پاييز و نه اومدن زمستون.بارون اومد .همه جا رو" مه" هم گرفت

اما من تنها بودم.خيلي عميق تر از هميشه احساسش كردم وقتي هيچكس نبود تا با 

هم قدم بزنيم! لذت يخ زدن صورت و بي حس شدن دست ها...

هيچ چيز اين پاييز رو دوست نداشتم !


 

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه



اميدوارم خورشيد آرزوهامون به اين شب تيره  و طولاني غلبه كنه...



پ.ن) ميخوام آرزو هامو بنويسم تا يلداي ِ بعد يادم بمونه چي فكر ميكردم و ميخواستم!


۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

 بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
 
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
 
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
 
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟ 

                                        
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

 زاری در باغچه بس تلخ است
 
زاری بر چشمه‌ی صافی
 
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
 
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
 
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
 
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
 
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
 
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

                                       
بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
                                        بگذار برخیزد!

شاملوي بزرگ

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه


زنگ زدم به يكي از دوستام كه احوالشو بپرسم.براي بار سوم دماغشو عمل كرده.

كلي ذوق كرده بود كه اين دفه ديگه عروسكي شده.وكلي بد و بيراه نثار دكتر قبلي كرد

كه بلد نبوده اون چيزي رو كه خواسته از آب دربياره.بعد چون فعلا امكان ديدنش نيست

آدرس دماغ  يكي از بازيگرهاي معروف رو داد تا شكل جديدشو برام ترسيم كنه.

تمام مدتي كه برام حرف ميزد احساس ميكردم گذشه از بعد ِ مصافت چه قدر باهم

فاصله داريم.با وجود همسن بودن  و خيلي اشتراكات ديگه چه قدر دنيا هامون با

هم فرق ميكنه!

خيلي وقته وقتي تو خيابون از پشت شيشه ي ماشين به مردم زل ميزنم احساس

ميكنم همه چيزمون ظاهري شده يا  نميدونم شايد ظاهرمون همه چيزمون شده.

همه دارن يه شكل ميشن.مدل لباسا و مو ها و آرايش ها!

انگار از قبل با هم هماهنگ شدن.نميدونم اين الزام به همشكل شدن از كجا مياد؟

بر خلاف افاضات بعضي ها غربي هم نيست اصلا.اونا اصلا اينجوري نيستن

.به مراتب از ما ساده ترن.راحت تر زندگي ميكنن. بعضي وقتا بين اين آدم ها

واقعا احساس غريبي ميكنم.يه وقتايي فكر ميكنم دارم ازشون جا ميمونم!

نمي دونم داريم كجا ميريم....


پ.ن) اميدوارم يه  بارون اساسي بياد بساط اين بلندگوهاي 

مخل ِ آسايش رو جمع كنه!!! 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه


تا شعر شاملو رو با صدای جادویی خودش گوش نداده باشی ممکن نیست لذت 

عمیقی  ازش ببری.حتی وقتی حافظ میخونه ، با اون صدای جذاب و دورگه ی

مردانه دنیایی  میشه برای خودش.

دیشب که داشتم گوش میدادم به این فکر میکردم که آیدا باید چه 

لذتی  برده باشه ازین که همیشه طنین اون صدا توی گوشش میپیچیده.و به

این که چه قدر همه ی آدم ها لازم دارن یه آدم ((خاص)) توی زندگیشون

داشته باشن. از اون آدم هایی  که فکر میکنی با همه ی موجودات دوپای 

این عالم فرق دارن.

هیچوقت احساس نمیکنی که  ممکنه پوچ باشن.توخالی باشن.مثل همه به ابتذال

زندگی دچار بشن.عمیقن و این عمق رو میشه توی چشماشون دید.مثل یه 

موزیک ِ فوق العاده و شاهکار که حتی وقتی بارها و  بارها گوش میدی هنوز

یه چیزی برای کشف کردن داره ...



عفونتت از صبریست که پیشه کرده ای به هاویه ی وهن
تو ایوبی ، که ازین پیش اگر به پای برخاسته بودی
خضروارت به هر قدم سبزینه ی چمنی به خاک میگسترد

وز باد دامانت تند بادی،
تا نظم کاغذین گلبوته های خار ،بروبد!

من این را گفته ام
همیشه

همیشه من این را میگویم...         شاملو

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه



پ.ن) از دیشب تا حالا حرف زدنم نمیاد.انگار من میخواستم امروز اعدام شم.

لعنت بر همه ی نامردهای روزگار...بر این روزگار نامرد




اینجا و اینجا را بخوانید تا به احساساتی شدن محکومم نکنید!

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

که خاموشی تقوای ما نیست...

یک نفر تعریف می کرد وقتی هفت ساله بوده یکروز همراه دوستش میرن تا صحنه ی


 اعدام یک نفر رو ببینن.در ملا عام! میگفت هیچکدوممون نمیدونستیم اعدام یعنی چی



و اصلا چه جوریه.فقط دوستم گفت که همه میرن که تماشا کنن.و میگفت در همون عالم


بچگی وقتی اون آدم از ترس لباسش رو خیس کرد خندیدیم!


هرگز نتونستم درک کنم که کشتن یه آدم میتونه مجازات باشه.وقتی هیچ تلاشی برای اصلاح


 و برگردوندنش به زندگی طبیعی نمیشه .و همیشه فکر میکنم به اون کسی که صندلی


رو از زیر پای مجرم میکشه و برای همیشه به زندگی یه آدم خاتمه میده.به اون هایی که


می ایستن تا لحظه ی جون دادن یک انسان رو ببینن.به جایی که یه بچه که حتی معنی


 مرگ رو نمیدونه میتونه در کنار بقیه این نمایش جاهلانه رو تماشا کنه و هیچکس به این


 فکر نمیکنه که چه بلایی بر سر روح و روان آدم های اون سرزمین میاد.وقتی چشم ها


 به دیدن خشونت عریان عادت کرد دیگه بعد از اون هیچ چیز قابل پیش بینی و کنترل نیست.


وقتی که دیدن مرگ یک انسان از سینما رفتن و فیلم دیدن راحت تر باشه دیگه هیچ  انتظاری


 از آدم های اون سرزمین نیست.وقتی این چرخه ی حماقت سالهای سال میچرخه و هیچکس


 فکر نمیکنه که باید متوقف بشه.که خشونت رو با خشونت جواب نمیدن. که نباید به دیدن


 مرگ آدم ها عادت کنیم! حتی اگر به اسم قانون باشه!

گاهی احساس خفگی میکنم که  کاری جز حرف زدن از دستم بر نمیاد.که نمیتونم به

 زنده موندن یه آدم کمک کنم. فکر میکنم امیدم به رسیدن روزهای

 بهتر به اندازه ی امید همون آدم محکوم به اعدامه وقتی قدم های آخر زندگیش رو به

سمت چوبه ی دار ِ برافراشته شده از قرن ها جهالت بر میداره...



کاش هنوز به بی خبری قطره ای بودم

پاک از نم باری به کوهپایه ای!

نه در این اقیانوس کشاکش بیداد

سرگشته موج بی مایه ای...!*

*احمد شاملو

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه


یکی از دوستام ایمیل زده که برای 25 نوامبر روز مبارزه با خشونت علیه زنان


مقاله بنویسم و بهش برسونم.گفتم اصلا حسش نیست.تو اون حال و هوا نیستم الان


خیلی وقته دیگه تب فمینیستیم فروکش کرده.وقتی که اون چیزی که هر روز داره


جلو چشمام میگذره خشونت علیه انسانیته ،دیگه دعوا سر حقوق پایمال شده ی


یک جنس ِ خاص چه معنی میتونه داشته باشه؟ وقتی برای 80 درصد آدمای


 دوروبرم فاشیست و آنارشیست  و فمینیست مرز معنایی ِ روشنی نداره و البته

 اهمیتی هم نداره.وقتی که حالم از هرچی ایسم ومشتقاتش به هم میخوره. ...




پ.ن) این عکس رو تو گودر دیدم.یه پیرزن که جلوی خونه ش توی یه دهکده ی کوچیک

 در شمال ایتالیا نشسته و بافتنی میکنه.هر وقت نگاهش میکنم آرامش بهم میده.

روزمرگیه قشنگی داره!

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ما تماشاچیانی هستیم

که پشت ِ درهای بسته مانده ایم ؛
دیر آمدیم ؛
خیلی دیر ...
پس به ناچار
حدس می زنیم ،
شرط می بندیم ،
شک می کنیم ...
و آن سو تر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است ! ...
 
 
 
((حسین پناهی))

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

این روزا یه آرامش عجیبی دارم.بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه.همه چی

 مثل قبل.یه آرامش عمیق که میتونم تو قلبم احساسش کنم.واین خوبه حتی اگه بی دلیل باشه.



خودم رو کاملا سپردم به زمان.تا بگذره و من دیگه نمیخوام فکر کنم که چه طور میگذره.

البته خیلی امیدوار نیستم این وضعیت دوام بیاره.چون خودم رو می شناسم.اما حتی یه روزش

هم برای من غنیمته!

چند وقتیه وجود یه بچه ی 4 ساله رو در همسایه گیمون کشف کردم.چند مرتبه تو پارکینگ

باهاش حرف زدم و یه بار برام شعر خوند.حالا دیروز مامانش آوردش بالا تا نقاشی که برام

کشیده رو بهم بده.نقاشیش یه رودخونه س یا نمیدونم شاید دریا با ماهی های قرمز یا به قول

خودش ((ماهی گلی)).چیزی که برام جالب بود اینه که ماهی ها دارن خلاف جهت همدیگه

حرکت میکنن.نمیدونم تو ذهنش چی گذشته و البته نخواستم ازش بپرسم.




ای کاش آدم بزرگ ها هم یاد میگرفتن بدون چشمداشت همدیگرو دوست داشته باشن.

به خاطر خود آدم ها نه به خاطر خودمون.اون نقاشی شاید( به ظاهر )مفهوم خاصی نداشت

اما  برای من انعکاس یه قلب کوچیک بود که هنوز دست نخورده مونده.انعکاس صداقتی که


گم شده.و عشق که این روزا هر تعبیری داره جز اون چیزی که باید!

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

((جشن جاهلان))

آزادی

برای تو لکاته ای ست

که به روز،بر میز کافه های جاهلیت می رقصد

میان نعره و تف خنده های جاهلان چماق دارت

و برای ما

زن ِ بی کس ِ تنهایی

که به شب

سر به بالش غم هایش فرو می برد

و تلخ می گرید....




پ.ن1)شاعرش رو نمیشناسم.


پ.ن2) مخاطبش همه ی جانورهایی که زندگی آدم ها رو جهنم میکنن!


بی ربط نوشت) وقتی بارون میاد انگارهمه چیز قابل تحمل تر میشه!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

حرامزاده بودن طغرل نه برای خودش تازگی داشت نه برای مردم. وقتی به دنیا آمد موهای

قرمزش همه را به یاد مرد قد بلند و مو قرمزی انداخته بود که سال پیشش، یکی دوماهی

 مهمان کد خدا بود... از آن به بعد هم کد خدا موها و ریشش را همیشه حنا میگذاشت تا

آبرویش حفظ و موهایش قرمز شود. القصه... طغرل بزرگ شد و خباثتهایش هم. بچه که بود

 گربه های ده اگر تصادفا از دستش زنده مانده بودند، چشم و گوش و دم خود را از دست

 داده بودند. بالغ که شد؛ گوسفندان و دیگر چارپایان روستا از دستش در امان نمانده بودند.

 روزی فضولی دید و خبر پیچید. ملای ده گفت چارپایی که وطی شده باشد باید سَـقََََــَط شود

 و جسدش را بسوزانند اما سقط کردن تمام بهائم روستاییان را از هستی ساقط میکرد و آنکه

باید کشته و سوزانده میشد طغرل بود نه حیوان بیچاره... طغرل نه تنها مدرسه نرفت بلکه

 تنها مدرسه ده را آتش زد. سالها بعد  وقتی مردان در ده بودند با دارو دسته راهزنش راه

کاروانها را میبست.در تمام این مدت کدخدا چشمانش را بست و شکایتی نکرد تا روزی

که طغرل و ورفقای راهزنش با اموال غارت شده به خانه آمدند و بساط عیش و طرب به

راه انداختند و کدخدا را به مسخره گرفتند. پیر مرد مستاصل و لرزان، از دهانش در رفت

و زیر لب بر تخم و ترکه اش لعنت کرد.

 طغرل شنید و در حالیکه فریاد میزد "اکنون دیر است" با شمشیر ریش کد خدا را برید و

سرش را تراشید  و بعد دستور داد کد خدا را زنده زنده، تکه تکه کنند و سرش را بر

 دروازه ده گذارند و زیرش بنویسند:

(( این جزای کسی است که دید و ندید))



                                                                                               منبع


پ.ن) ما شکیبا بودیم.



و این است آن کلامی که ما را به تمامی


وصف می‌تواند کرد...


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

نه عادلانه نه زیبا بود جهان


 پیش از انکه ما به صحنه براییم !
 
به عدل دست نایافته اندیشیدیم          
 
و زیبایی در وجود آمد...
 
 
 
 
حسود نیستم.هیچوقت نبودم.چون اصلا هیچوقت زندگی یا موقعیت دیگران برام
 
مهم نبوده.ولی امروز احساس کردم حسودیم شد.نه از روی بدجنسی.بیشتر
 
دلم سوخت برای خودم.دقیقا قابل توصیف نیست.ولی دلم میخواد برم یه جای
 
دور تا دیگه دیدن بی عدالتی های زندگی حالمو بد نکنه!هیچکس رو نشناسم،


هیچکس رو نبینم....

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

ساعت از 2 گذشته.مثل اکثر شب ها بیدارم.انگار ساعت بدنم با ساعت شبانه روز لج کرده

و تصمیم گرفته جای روز و شب رو عوض کنه!مهم نیست اصلا.مهم منم که از این وضع راضیم.

از اینکه همه خواب باشن و من بیدار.تنها، مثل بقیه ی روزها و شب ها.کلیپ ِکنسرت

 خواننده ی مورد علاقه م در(( سن سیرو)) رو میبینم و تصورمیکنم که اونجا، روی سکو ها،

 زیر بارون نشستم و آهنگ هایی رو که همه از حفظم با بقیه میخونم. یاد این می افتم که

میگن آدم هایی که توی رویاهاشون زندگی میکنن دیوونن و بعد به این فکر میکنم که چند

 درصد هم نسلی های من شامل این حکم ناعادلانه میشن! مهم نیست!از فردا باید 4 تا

جزوه ی جدید رو شروع کنم و البته زبان بخونم.چه قدر دوست داشتم زبان ِ رسمی دنیا

 چیز دیگه ای بود! اصلا کی این چیزها روتعیین کرده؟ اینم مهم نیست!

شاید مهم اون 36 نفر کارگرمعدن باشن که تا چند روز دیگه نجات پیدا میکنن و دنیا خیالش

 راحت میشه که یه تراژدی جدید اتفاق نیفتاده که بعد همه مجبور باشن ابراز تاسف کنن یا

 توی میدون شهرها شمع روشن کنن.شاید هیچکدوم از اونا موقع کار فکر نمیکردن یه روز

 خبر اول رسانه های دنیا باشن.مثل من که هیچوقت فکر نمیکردم یه روز همه ی برنامه های

 زندگیم مشروط به چند تا اتفاق محتمل در روزها و ماه های نیومده باشه.همون روز که توی

سرمای یه عصر پاییزی با (ن) پیاده روی میکردیم ومن اطمینان داشتم که همه چیز میتونه

مطابق برنامه م پیش بره. دلم میخواست میتونستم فکر کنم اینم مهم نیست .

صدای بوق زدن ماشین هایی که دارن یه زوج خوشبخت!!رو همراهی میکنن میاد.


این که صدای بوق وقتی ساعت از 2 گذشته بیاد میتونه مهم نباشه ولی خوشبخت شدن


یا نشدن آدم ها مطمئنن خیلی مهمه که به خاطرش جماعتی تا این وقت خیابونا رو


گز میکنن!

درست رو به روی پنجره ی اتاقم یه پنجره هست که همیشه تا دیروقت چراغش روشنه و

 پنجره اش باز.مثل ِمن. خیلی دلم میخواد میتونستم سرک بکشم و ببینم چه شکلیه؟

 داره چیکار میکنه.؟ مثل من بی خوابی به سرش زده؟ معلومه که اینم مهم نیست!




پ.ن)این پرت و پلا ها رو شاید فقط یه بی خواب شده با ذهنی مشوش بفهمه.شاید!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه


عشق را مجالی نیست،حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد....


                                                                            (شاملو)



بی ربط نوشت) تصمیم گرفتم دیگه فقط نگاه کنم،دست و پا زدن خیلی وقتا بی فایده س!

خدایا،مثل همیشه هرکاری دلت میخواد بکن!!




۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

امروز را به باد سپردم


امشب کنار پنجره بیدار مانده ام


دانم که بامداد


امروز ِ دیگری را با خود می آورد


تا من دو باره آن را


بسپارمش به باد ....



                              

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

چند روز پیش برنامه ای از بی بی سی دیدم که به شدت تاثیر گذار و تفکر برانگیز بود.همه از

 خلاقیت مردی به نام کریستین بولتانسکی.که فرانسوی ها میگویند یکی از بزرگترین هنرمندان

 زنده ی دنیاست و به نظر من هم اغراق نیست.اولین صحنه ،کوهی از لباس های کهنه ی

 انباشته شده بود با دستی بزرگ و آهنین بر فرازش که چند لحظه یکبارمقداری لباس را

بلند میکرد.


خودش میگفت این کار

 درباره ی دست خدا یا تقدیر است.اینکه چرا شما زنده می مانید و دوست شما می میرد و

اینکه چه طور فهم همه چیز نا ممکن است. و چرا هاییتی؟ اینکه مردم می گویند چرا خدا

اینقدر بد است؟ اما بولتانسکی میگفت یکی از جواب ها اینست که خدا اصلا بد نیست.بلکه

 خدا کاری به کار ما ندارد .خدا ما را نمی بیند! در حقیقت این چیدمان میخواست همین را

بگوید.دست خدا یا تقدیر یا هرچیزی که ما اسمش را تعیین میکنیم می آید و تعدادی را می برد

 بدون اینکه آن ها را از قبل دست چین کرده باشد یا سرگذشت تک تک آنها را مرور کرده باشد.

درست مثل همان دست آهنین که لباس ها را بدون اینکه ببیند بر میداشت.این قانون است که

 تعدادی در هر مرحله بروند حالا با هر سرگذشتی.



راستش تصور اینکه ممکن است خدا واقعا ما را نبیند خیلی هم بد نبود! حداقل برای من.شاید

 اینطور توجیه خیلی از مسائل راحت تر شود. چیدمان خلاقانه ی دیگر لباسهایی بود که با

فاصله در کف زمین پراکنده شده بودند.همه متعلق به کسانی که یک روز بودند و حالا نیستند.


بولتانسکی میگفت به نظر او لباس یک

نفر مثل عکس اوست.یک وقت کسی بوده و الان دیگر نیست.شی ئی باقی مانده.به کسی

 مربوط است که دیگر نیست.مثل اسم یک نفر یا ضربان قلبش.و اینکه چه طور در تمام

عمر سعی کرده خاطرات کوچک از آدم ها را نگه دارد و همیشه هم شکست خورده.شما

می توانید عکس یک شخص را نگه دارید ،ضربان قلبش را، و البته همینطور لباسش را

اما نمی توانید آن آدم را نگه دارید...



پ.ن1)شاید توصیف من به اندازه ی دیدن آن صحنه ها تاثیر گذار نباشد اما اگرتوانستید ببینید

 حتما!

پ.ن2)دلم خواست ما هم یک بولتانسکی داشتیم یا من در پاریس بودم!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه



پاییز

و منتظر باران می مانم...


پ.ن1)چه نوستالژی عجیبی داره این پاییز.دیدن بچه مدرسه ای ها با کوله پشتی های

رنگی و تصور بوی  کتاب های نو و دفترهای سفید و پاک کن های خوش بو...


پ.ن2)تعداد قاصدک هایی که از پنجره ی باز به اتاقم پناه میارن 2 تا شد.و من که

مثل بچه ها توی یه صندوق کوچیک گذاشته م و منتظرم که زیاد شن!





۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

موش گفت:

- افسوس!. دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم مي گرفت.

 دويدوم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ي افق ديوار هايي سر به آسمان

مي كشند آسوده خاطر شدم. اما اين ديوار هاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شوند

 كه من از هم اكنون خودم را در آخرِ خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.


- چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.


گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت!


(فرانتس کافکا)



پ.ن)یکی از بهترین دوستانم هم مهاجرت کرد و رفت به سرزمین آرزوهایش.

ای کاش جسارت رفتن داشتم.ای کاش وابستگی ها کم تر میشد...


۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه




                                   من دلم میخواهد

                        خانه ای داشته باشم در آب

                                        آب،یعنی همه ی خوبی ها...



پ.ن)چند روز نیستم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است.

راكون ها روز كمين ما را مي كشند و شب ما را شکار میکنند. 



ديگري گفت: بله.با وجود  راكون ها  ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت.  بايد دورشان كنيم.


قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!


بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد .

 يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.


«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»


قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر

 هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»


يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»


«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»


قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد؟»


يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»


قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»


قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان

 بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها

باشد . خورشيد غروب كرد.هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند

آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»


قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»


ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود

كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.


قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.


راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.


مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند.

با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.


- ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟.


قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و
 
 قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
 
بيشتر دوستان كمي قبل از اقدام  قول خود را فراموش مي كنند ،
 
چون حتي سايه شما در (( تاريكي )) ترک تان مي كند!!
 
 
 
پ.ن) فغان! که سرگذشتِ ما

سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند....

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

چه بگویم ،سخنی نیست

 می وزد از سر امید نسیمی

لیک تا زمزمه ای ساز کند،

           در همه خلوت صحرا به رهش  نارونی نیست!

چه بگویم ،سخنی نیست....





خواستم بیام و بنویسم که اینجا هم تا اطلاع ثانوی که حرفی برای گفتن باشه

تعطیل! اما دیدم حرف ها هیچوقت تموم نمیشه.همیشه حرفی هست که گوش ِ

شنوایی گرچه کم برای شنیدنش باشه و شاید همین بهانه کافیه.احساس میکنم

به اندازه ی کافی غر زدیم و شکایت کردیم و از هزار و یک درد نهفته و

نا نهفته گفتیم وحالا به شدت به یه تحول احتیاج داریم که انگیزه ای بشه 

برای یه حرکت.یه نارون تو این صحرای برهوت!


پ.ن) امروز که داشتم کنار پنجره ی باز اتاقم کتاب میخوندم یه قاصدک

رقصان اومد نشست وسط کتابم.بعد یادم افتاد که قاصدک یعنی پاییز و

پاییز یعنی بارون و بوی نم و هزارتا چیز خوب ِ دیگه....

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

در غریو ِ سنگین ِ ماشین ها و اختلاط ِ اذان و جاز



آواز ِ قُمری ِ کوچک را


شنیدم ،

چنان که از پس ِ پرده یی آمیزه ی ابر و دود


تابش ِ تک ستاره یی .




آن جا که گنه کاران


با میراث ِ کمرشکن ِ معصومیت ِ خویش


بردرگاه ِ بلند


پیشانی ِ درد


بر آستانه می نهند و


باران ِ بی حاصل ِ اشک


بر خاک ،



ورهایی و رستگاری را


از چارسوی بسیط ِ زمین


پای در زنجیر و گم کرده راه می آیند ،


گوش بر هیبت ِ توفانی ِ فریادهای نیاز و اذکار ِ بی سخاوت بسته




دو قُمری


بر کنگره ی سرد


دانه در دهان ِ یکدیگر می گذارند


و عشق


بر گرد ِ ایشان




حصاری دیگر است .

                                   احمد شاملو



پ.ن)چه قدر دوست دارم تو شلوغی پیاده رو ها گم بشم و هیچوقت پیدام نکنن...






۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

این نوشته ی کوتاه رو اینجا خوندم و بی نهایت لذت بردم.حرف دلم بود انگار!

خواستم در حس خوبش شریک باشید:


ــ باید بپذیریم که بعضی چیزها نوشتنی نیست.یا شاید نوشتن آن راهی نیست که سنگینی

 روی قلب آدم را بردارد. باید نی لبکی داشت،گوشه ای نشست و ساعت ها در آن دمید.

برای بعضی حرف ها باید اعتقادی داشت ، دیری ، کلیسایی ، امامزاده ای پیدا کرد و

 رفت معتکف شد ، معترض شد ، دعا کرد و گریست. گریه شاید گشایش شد. یک حرف هایی

 را باید سر به هوا و دست در جیب راه رفت. راه رفت و سوتشان کرد. بعضی دیگر را باید

 یک سرشان را آتش زد و سر دیگر را پـُک. مگر با خاکستر شدن سبک شوند.





معدودی حرف می ماند که فقط باید صبرشان کرد...


پ.ن)یکی از وبلاگ های دوست داشتنی ام هم تمام شد! انگار تنهایی دنیای واقعی

در این فضای مجازی هم دست بردارمان نیست...


۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

دیروز غروب پشت چراغ قرمز به این نتیجه رسیدم که ظاهرا  بعضی ها  آش و حلیم و


زولبیا رو از خود ماه رمضون بیشتر دوست دارن!





پ.ن) اگر میخواهید رستگار شوید سریال شبکه ی دو را حتما ببینید.حتی شده 5 دقیقه!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی


 الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود


 را با بازی الک دولک می‌گذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج


 و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی


 مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر


 دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه


و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.


جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای


 بلند به مردم گفتند:"آهای مردم!آهای...!بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری


ممنوع نیست."مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده


شدند و بازی الک دولک‌شان را از سر گرفتند.جارچی‌ها دوباره اعلام کردند:


"می‌فهمید؟شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد ، بکنید."اهالی جواب دادند:


"خب!ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم."جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به


یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی


اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک‌شان ادامه دادند؛بدون لحظه‌ای درنگ.


جارچی‌ها که دیدند تلاش‌شان بی‌نتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.امرا گفتند:


"کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم."آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند


 و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند .”



۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه



گاهی احساس میکنم زمان اونقدر سریع گذشته که میتونم همه ی گذشته رو روی

 یه صفحه کاغذ بنویسم.فردا 22 سال میشه که توی این دنیا زندگی کردم گرچه

به نظرم خیلی کم تر از این بود!فقط میتونم یه آرزو برای خودم داشته باشم.توی این

وانفسای زندگی رویاهام رو گم نکنم.همین...



((ای جان فریبکار! تو در کمین افسوس من بودی! زحمت بیهوده ای به خود داده ای.

من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم

 از عاقلانه  ودیوانه وار.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار...*))

*رومن رولان



۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

قلمرو دزدان

ایتالو کالوینو


سرزمینی بود که همه ی مردمش دزد بودند.شبها هرکسی شاه کلید و چراغ

دستی اش را برمی داشت و میرفت به دزدی خانه ی همسایه اش.در سپیده ی

 سحربازمیگشت به انتظاراینکه خانه ی خودش هم غارت شده باشد.و چنین

 بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد.

این از آن میدزدیدو آن از دیگری و همینطور تا آخرو وآخری هم از اولی.

خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود.همه فروشنده و هم خریدار

 سرهم کلاه می گذاشتند .دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت

میکرد .مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سردولت.چنین بود که زندگی

 بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم وجود نداشت.ناگهان

(کسی نمیداند چگونه)در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد.شبها به جای

برداشتن کیسه و چراغ دستی وبیرون زدن از خانه در خانه میماند تا سیگار

 بکشد و رمان بخواند.دزد ها می آمدند و میدیدند که چراغ روشن است و

راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت .باید برای او روشن میشد که

مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای

چرخ دیگران بگذارد.به ازای هر شبی که او در خانه میماند خانواده ای در

صبح فردا نانی بر سفره نداشت.مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت.

شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه باز میگشت اما به دزدی نمیرفت.

آدم درستی بود و کاریش هم نمیشد کرد. میرفت روی پل می ایستاد و بر گذر

 آب بر زیر آن مینگریست.باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده.یک

هفته نگذشت که مرد در خانه ی خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول.اما

این را بگوییم که گناه از خودش بود .رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود.

میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید.در این صورت همیشه کسی

بود که سپیده ی سحر به خانه میامد و خانه اش را دست نخورده میافت.خانه ای

 که مرد خوب باید غارتش میکرد.چنین شد آنانی که غارت نشده بودند پس از

 زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله ی به دزد رفتن را نداشتند.و از

سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میامدند چیزی نمیافتند

 و فقیرتر میشدند.در این زمان نیز ثروتمندان عادت کردند که شبانه به روی پل

 بروند و گذر آب را تماشا کنند. و این جامعه را بی بند و بست تر میکرد.زیرا

خیلی ها غنی تر و خیلی ها فقیرترشدند.حالا برای غنی ها روشن شده بود که

 اگر شب ها به روی پل بروند فقیرتر خواهند شد.فکری به سرشان زد:بگذار

به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد و

 دستمزدها و درصد تعین شد.والبته دزد (که همیشه دزد خواهد ماند)میکوشید

 تا کلاهبرداری کند اما مثل همیشه غنی ها غنی تر فقیرها فقیرتر میشدند.

بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیازی نداشتند دزدی کنند یا

بگذارند کسی برایشان به دزدی برود تا ثروتمند باقی بمانند.اما همین که

دست از دزدی برمیداشتند فقیر میشدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند.

بعد شروع کردند به پول دادن به فقیران تا از ثروتشان در مقابل فقیران

نگهبانی کنند.پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.و چنین بود که بعد

 از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده

شدن دربین نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد .در حالی که

همه شان هنوز دزد بودند.مرد خوب نمونه ی منحصر به فرد بود و

 خیلی زود درگذشت...


پ.ن1)این داستان رو قبلا هم گذاشته بودم.خودم خیلی دوستش دارم.

البته فعلا هم وقت و حس آپ ندارم.

پ.ن2)کلی چراغ روشن ِ خیابونا و شربت و شیرینی و پیام تبریک

ولی هم چنان  معتقدم تا عقل نباشه هیچ بنی بشری منجی بشریت

 نخواهد شد!!!

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

یادبود شاعر آزادی

من همدستِ توده‌ام/ تا آن دَم که توطئه می‌کند گسستنِ زنجیر را//

تا آن دَم که زیرِ لب می‌خندد/ دلش غنج می‌زند/ و به ریشِ جادوگر

 آبِ دهن پرتاب می‌کند./

 ده سال از خاموشى شاعر توده میگذرد و هنوز پژواک صدایش در

 کوچه هاى شهر طنین مى افکند که از جستن میگوید و یافتن و آنگاه

 به اختیار برگزیدن. شاملو شاعر آزادى است. او از بند میگوید و

 زندان و از هم درگسستن زنجیر و رهایى. او آزادى را زندگى کرده

است همان دم که سنگ قوافى را از دوش بر زمین مینهد و شعرى

میگوید که زندگیست. شاملو، حکام زشت خو را بدین سان میخواند:

 «کریه» اکنون صفتی اَبتَر است/ چرا که به تنهایی گویای

خون‌تشنگی نیست./ تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند/

 نه مفت‌خوارگی را/ نه خودبارگی را./

شاملو حکام دین مدار را عامل فتنه و نفاق میشناسد و

 برادر کشى:

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم/ که رافضی‌ام دانستند./ نماز گزاردم

 و قتلِ عام شدم/ که قِرمَطی‌ام دانستند./ آنگاه قرار نهادند که ما

و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و این کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ

به بهشت بود!/

و شاملو بر دزدان گردنه تاریخ که خواست آزادیخواهانه یک ملت

را به نفع خود مصادره میکنند چنین میگوید: ما فریاد می‌زدیم:

«چراغ! چراغ!»/ و ایشان درنمی‌یافتند./ سیاهی‌ چشمِشان/ سپیدی‌

کدری بود اسفنج‌وار/ شکافته/ لایه‌بر لایه‌بر/ شباهت برده از

جسمیّتِ مغزشان./ گناهی‌شان نبود:/ از جَنَمی دیگر بودند./

شاملو شاعر آزادى بود، هست و تا جاودان، جاوید خواهد ماند.


پ.ن)برای گرامیداشتِ یاد احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادی، در دهمین سالگرد

 درگذشت او، روز ۲ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 4بعدازظهر آرامگاه او را  در امامزاده

طاهر کرج گلباران میكنیم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها رادر ظلمات‌مان ببیند.

گوشی که صداها و شناسه‌ها را

در بیهوشی‌مان بشنود

.برای تو و خویش،

روحی که این همه رادر خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم....


مارگوت بیکل(ترجمه ی استاد احمد شاملو)

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

دست و دلم به هیچ کاری نمی رود! فقط عاشق اینم هوا تاریک که شد

صندلی را پشت پنجره ی اتاق دوست داشتنی ام بگذارم و بیرون را


نگاه کنم!آدم ها را نه ،آنها دیدن ندارند،اصلا! آسمان و چراغ هایی

که در دوردست روشن شده اند .و پرنده ها که هروز حوالی غروب

به دلیلی که نمی دانم مدتی طولانی دایره وار بر فراز شهر می چرخند

و آنقدر سرعت دارند که می ترسم به هم بخورند.همیشه مسیر پروازشان

را دنبال می کنم تا شاید بفهمم کجا می روند اما همیشه گمشان

می کنم. گاهی احساس می کنم فخر فروشی می کنند ودر پرواز

مداومشان بر فراز سر آدم ها رهایی نداشته مان را به رخ می کشند.

و صدای بلندگوی مسجدی که هنوز نمی دانم آرامش می آورد یا غم!

به چراغ ها که خیره می شوم انگار دستی بلندم می کند و در گذشته ی

نه خیلی دور زمین می گذارد.دلهره دارم.مثل وقتی که مهد کودک


می رفتم و پسر بچه ای که صورتش را خوب به یاد دارم همیشه برای

قلب کوچکم استرس آور بود.وقتی مجبورم می کرد تمام مدت روی صندلی

کنار دستش نشسته باشم و به جز او با هیچ کسی بازی نکنم.

دوست داشتن بود فکر میکنم از نوع کودکانه اما چه دلهره ای داشت!

سرم را از پنجره بیرون می کنم تا در تاریکی ، باد موهایم را در امان

از نگاه آزار دهنده ی آدم های حریصی که موقع راه رفتن به جای

جلوی پایشان به پنجره های باز خیره می شوند ،نوازش کند.

مثل پرنده ها سبک می شوم.


پ.ن)ببخشید که نوشته ام مثل ذهن این روزهایم آشفته بود و گیج...

ولی دلم خواست بنویسم.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

با این شعر کوتاه استاد شفیعی کدکنی بسیار حال نمودیم! :





آجیل خنده



در چار راه برده فروشان


نخّاس* پیر، فردا


یک خطبه در ستایش آزادی


ایراد می کند.


ای روزگار شعبده باز نهان گریز!


یک مشت،


آجیل خنده، وقت تماشا،


در جیب ما بریز!



*برده فروش




پ.ن)شما می توانید هر "فردایی" برایش متصور باشید!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه می‌گذشت.

وقتی نزدیک شد و دید که گربه‌ها سخت با خود سرگرم‌اند

و اعتنایی به او ندارند، ایستاد. آنگاه از میانِ آن دسته یک

گربه ی درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛

هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و

کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»

سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آن‌ها

روبرگرداند و گفت: «ای گربه‌های کورِ ابله، مگر ننوشته‌اند

و مگر من و پدرانم ندانسته‌ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان

و عبادت می‌بارد موش نیست بلکه استخوان است!»

((جبران خلیل جبران))


پ.ن)دیروز که این عکس ها رو می دیدم فکر میکردم چه قدر

خوب بود اگه همه ی اونایی که اسم خودشون رو ایرانی میذارن

یه سرسوزن مثل فردوسی غیرت داشتن.دارایی اش را بر باد داد

اما در مقابل سلطان محمودسر خم نکرد.ایرانی بودنش رو

نفروخت!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

از بنزش که پیاده شد. ماشین انگار از سنگینیش یه نفسی بکشه

نیم متر اومد بالاتر. پیرهن و شلوار سفید و کراوات زردش نشون

میداد که به قول آبجیمون باید آدم جنتلمنگی باشه . مستقیم اومد

طرف ما و پاچه اش را بالا زد و پاشو گذاشت رو بساط ما ...

مام شروع کردیم به واکس زدن. گفت: "...بدبختی مردم تقصیر

خودشونه… مثلا تو الان باید تو مدرسه در حال درس خوندن

باشی ... اینجا وایستادی داری وقتتو تلف میکنی..."

وسط حرفاش یه هو موبایلش زنگ زد. برداشت و گفت: " ... باشه


صد تا بسه؟ نه عزیزم… نه ... نه ... پوند گرون شده نمیتونم

بیشتر از صد تا بفرستم ... باشه ... صدو ده هزار... باشه ..."

قطع کرد و گفت: "کدوم دانشگاه کوفتیه اینقدر مصیبت داره؟...

صد و ده هزار پوند... آره میگفتم... هر چی میکشیم از خودمونه! ...

تو الان باید کتاب علومت دستت باشه ... پشتشم برق بنداز حسابی... "


مام فرچه رو تو دستمون محکم تر فشار دادیم و هیچی نگفتیم. بعد

گفت:" هیچ کس به فکر آینده اش نیست. هیچ کس به خودش زحمت

نمیده یکی دو متر جلو تر از چشمشو نگاه کنه. تو اگر درس بخونی

که اینقدر بدبخت نمیشی... فکر کنیم اینقدر فرچه رو محکم رو پاش فشار

دادیم که پاش درد گرفت. پاشو کشیدو گفت:" خب بسه! چقدر شد پسر؟"

گفتیم : دویست تومن؛ گفت: چی؟! مگه چه خبره؟ ... همینه دیگه ...

به خاطر طمع زیاده! طمع دارید... همتون ... واسه همینه اینقدر

بدبختید... حقتونه هر چی میکشید... حقتونه....!!!


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

در صحرا میوه کم بود.خدا یکی از پیامبران را فراخواند و گفت:

((هرکس می تواند تنها یک میوه در روز بخورد)) این قانون

نسل ها برقرار بود و محیط زیست آنجا حفظ شد.دانه های میوه

بر زمین ریختند و درختان جدید روئیدند. مدتی بعد آنجا منطقه ی

حاصلخیزی شد اما مردم بازهم روزی یک میوه می خوردند و به

دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود وفادار بودند اما

علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر های دیگر هم از میوه ها

استفاده کنند .خدا پیامبر دیگری را فراخواند و گفت:((بگذارید مردم

هرچه قدر می خواهند میوه بخورند!))پیامبر با پیام تازه به شهر آمد

اما سنگسارش کردند زیرا که آن رسم قدیمی در روح مردم ریشه

دوانیده بود و نمی شد به راحتی تغییرش داد.کم کم جوانان آن منطقه


از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده ؟اما نمی شد

رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد!!!بنابراین آنها تصمیم گرفتند

مذهب شان را رها کنند .تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند

به رسم قدیمی وفادار ماندند وهیچ گاه نفهمیدند که دنیا عوض شده

و باید با دنیا تغییر کرد!!!!!

از کتاب(پدران،فرزندان،نوه ها)-پائولو کوئیلو


پ.ن1)فکر نمیکنم دردی بالاتر از حماقت و نفهمی در دنیا

وجود داشته باشد! ما با این جماعت چه کنیم؟


پ.ن2)حس کودکی را دارم که با اجبار از آغوش مادر

جدایش میکنند و او ناتوان تر از آن است که مانع شود...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

امروز یکسال میشه که بلاگفا رو در یک اقدام جمعی تحریم کردیم و

نقل مکان کردیم به بلاگر.دل کندن از خونه ی قبلیم خیلی سخت بود

اما گاهی لازمه از خواستنی ها گذشت.و حالا اصلا پشیمون نیستم.

فکر نمیکنم هیچ کس تلخی ِاون شنبه ی خونین رو فراموش کرده باشه.

مادر ندا از همه ی ما خواسته تا امروز ساعت 10/6 بعد از ظهر

هرجا که هستیم شمعی به یاد اون چشم های فراموش نشدنی و

همه ی یاران دبستانی مون روشن کنیم.به یاد همه ی کسانی که

مثل ما زندگی رو دوست داشتن و قلب هاشون پر از آرزو های

قشنگ بود.


من به چشم های بی قرار تو قول میدهم

ریشه هامان به آب،شاخه هامان به آفتاب میرسد

ما دوباره سبز میشویم....



ندای عزیزم،اولین سالگرد جاودانه شدنت مبارک.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

رویش ناگزیر جوانه....



به این فکر میکنم که در این یک سال چه قدر بزرگ شدیم.به اندازه ی

همه ی عمرهای کوتاهمان نگران شدیم،اشک ریختیم،فریاد زدیم ،سکوت

کردیم....شکسته ایم اما هنوز زنده و شاید همین کافی باشد!

دلم میخواهد آزادی فقط آرزو نباشد،دغدغه مان باشد...



گر همچو رعد نعره برآریم همزمان

کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد؟


(فریدون مشیری)

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه داستان کوتاه به نظرم زیبا از ریچارد براتیگان:


روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم.سال های اول جنگ جهانی

دوم که در تاکوما به مدرسه می رفتم.بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه

انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و

کارها را به این ترتیب تقسیم کرده بودند:اگر بیست و پنج کیلو کاغذ

تحویل می دادی سرباز می شدی ،با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه،

پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد.هرچه وزن کاغذ بالاتر

می رفت درجه ی اعطایی ارتقا می یافت.تا آنکه به ژنرالی می رسید.

گمانم برای ژنرالی یک تن کاغذ لازم بود.شاید هم نیم تن.مقدارش را

دقیقا نمی دانم اما جمع کردن کاغذ برای ژنرالی در ابتدا سخت به نظر

نمی رسید.از کاغذ های ولوی زیر دست و پا شروع کردم.همه اش شد

یکی- دو کیلو.راستش نا امید شدم.نمیدانم از کجا به سرم زده بود که

خانه پر از کاغذ است.تصور می کردم که همه جا کاغذ ریخته.خیلی

تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.کم نیاوردم و اجازه

ندادم این موضوع مرا از پای درآورد.همه ی توانم را به کار بستم و

خانه به خانه راه افتادم و از این و آن می پرسیدم اگر کاغذ باطله دارند

بدهند تا توی بسیج کاغذ شرکت کنند و ما جنگ را ببریم و دشمن را

مضمحل کنیم.پیرزنی با دقت به حرف های من گوش داد بعد یک مجله ی

لایف را که تازه تمام کرد بود به من داد و در را بست.من پشت در مات و

مبهوت مجله را نگاه می کردم.مجله هنوز گرم بود.یک هفته همینطور

گذشت.در به در خانه به خانه رفتم و آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه ی

سربازی به من دادند.نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه

رفتم.گندش بزنند.توی محل کلی درجه ی ستوان و افسر داشتیم.خجالت

میکشیدم آن درجه ی لعنتی را به لباسم بدوزم.باید هرروز جلوی آنها

پا جفت میکردم.درجه را انداختم ته کشوی لباس و جوراب هایم را

ریختم روی آن.چند روز بعد با دلخوری دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت

یک بسته کولیزر از زیرزمین یک خانه پیدا شد.همین بسته کافی بود تا

به درجه ی سرجوخگی ارتقا پیدا کنم.البته درجه ی سرجوخگی رفت

زیر جوراب ها کنار درجه ی سربازی.بچه هایی که لباس های شیک

می پوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هرروز غذای گرم می خوردند

به درجه ی ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر

و مادرشان ماشین داشتند.شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می کردند

و در زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن

می کشیدند.موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.

دیری نگذشت که به کار با شکوه نظامی گری خاتمه دادم.از شیفتگی

کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا

سابقه ی بد مالی و بد حسابی بود.یا نامه ی فدایت شوم که ماجرای

عشقی را مختومه می کرد!!

ریچارد براتیگان

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

صاحب دیوان پهلوان عوض را گفت:((یکی را عقلی داشته باشد

بطلب به جایی فرستادن میخواهم!)) گفت:((ای خواجه هرکه را عقل بود

از این خانه رفت.....))


پ.ن)اینقدر ذهنم درگیر و آشفته ست که نوشتنم نمیاد.به اون یقینی که قبلا گفتم

شدید احتیاج دارم اما نمیتونم.اصلا هیچ چیز اینجا یقین آور نیست!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه


اعتراف میکنم دلم میخواد در این هوای گرم گیسوانم را به دست باد بسپارم.....


پ.ن1)حتی اگر جرم باشد و گشت ارش.اد باشد و ...!!!