۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

منطقی بودن هنر میخواهد،پذیرفتن حقایق هم همینطور!

غرق نشدن در رویا و با واقعیت زندگی کردن هم هنر است،هنری

که من هیچوقت یا حداقل در اکثر روزهای زندگی نداشتم!همیشه

کفه ی ترازوی احساسم بر عقل و منطق غلبه داشته و این درد بزرگیست.

درد بزرگیست وقتی از کنار واقعیت زندگی ات که مثل روز روشن است،

بگذری،خیلی راحت هم بگذری.فقط یک نیم نگاه بهش بیندازی

که بعدها نگی ندیدم،اما مثل کورها رد بشوی و بروی و همچنان در خیال

آنچه که نیست زندگی کنی.گرچه گاهی فکر میکنم تقصیری هم ندارم خیلی،

وقتی واقعیت را حداقل حالا نمیتوانم تغییر بدهم،پس بهتر است که کور باشم!

من ِ این روزها یک آدم به شدت احساسی و بی منطق شده،خیلی احساسی!








پ.ن)همه ی اینها را مینویسم که بعدا اگر عاقل شدم،یادم باشد از چه روزهایی


این فکر ِ مشوش را گذر داده ام!










۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

وقتی حرف روی دل آدم می ماند، هر روز بیشتر و بیشتر میشود

و بعد یکهو میبینی یک دنیا حرفِ نگفته، شد.اینقدر زیاد شده و حتی

غیرواقعی که حتی قابل توضیح دادن نیست. از یک جایی شروع شد 

که یک چیزی توی دلت ماند و تو نگفتی و خواستی فراموش کنی


مثلا و خودت را به یک راه دیگری زدی و اصلن خواستی وانمود کنی

برای خودت، که اهمیتی ندارد.اما داشت.آنقدر زیاد اهمیت داشت که 

هرروز در ناخودآگاهت حتی ،بهش فکر کردی و تفسیرش کردی و

تصورش کردی با حالت های مختلف.بعد کم کم  تو میبینی درون

خودت بین یک عالم تصور های درست و غلط  فرو رفتی.خیالاتِ

شیرینی که یک روزِ نه خیلی دور آرزویی بود قابل ِ رسیدن ،

حالا جلوی چشمانت دور و دورتر شده و همه ی اینها به خاطر

"نگفتن" بود. به خاطر همیشه دیر رسیدن بود...



پ.ن1) به قول یک دوست:هرگز نباید اجازه داد رنج کشیدنت

طولانی گردد،اینطور همه چیز در دل آدم می میرد نم نم...



پ.ن2 ) گاهی آدم یک نفر را لازم داد که سوال نپرسد،همه چیز

را از قبل میداند، درک میکند و توضیحی بابتش نمیخواهد.بعد تو 

حرف بزنی و اوفقط گوش کند و سکوت کند تا تو باور کنی که 

حق داری!








۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

اگر واقعا "حقیقتی" وجود نداشته باشه،اگر پشت این همه دلیل برای


"انسانیت" حقیقتی نباشه،آدم های خوب ِ این دنیا چه قدر ضرر میکنن!






پ.ن) دارم به بد بودن فکر میکنم،به این همه پاداشی که "بدی" داره، این 

همه پاداشی که دروغ و فریب و دورویی  و بدجنسی داره،شاید در روند

زندگی م  تغییراتی بدم!!!!!!!!!!!!!!!

گرچه ذات آدم ها خیلی لجبازه.....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

 
       
 
عاقبت

آنکه ظلم را

بر گرده ی فرودستان ِ خود می کوباند

بر قامت خمیده شان

تشییع خواهد شد...



پ.ن1) نامه ی نسرین ستوده به پسر 3 ساله ش روی دستمال کاغذی!


بعضی آدم ها چه قدر روح بزرگی دارن،انگار متعلق به جایی

خیلی بهتر از زمین هستند. 


پ.ن2) فقط عذاب وجدان برای ما ماند و بس!!
 
 
 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

 اونقدر صبور شدم که گاهی از خودم تعجب میکنم.از این همه مدارا کردن،

سکوت کردنم! انگار دلم مثل یک چمدون بزرگ ، حالا حالا ها جا برای انبار

کردن داره.فکرها و دغدغه ها و امید و ناامیدی هجوم میارن اما خیلی راحت 

جایی برای آروم شدن پیدا میکنن.برای گم شدن یک جایی گوشه ی دلم.

نمیدونم تا کی جا دارم و اصلا فایده ای هم داره این صبوری کردن ها یا نه .

شاید بهار با این همه سبزی و لالایی دلنشین ِ بارونش داره کمک میکنه 

برای آروم شدنم.





سکوت چیست به جز حرف های نا گفته؟

من از گفتن می مانم اما زبان ِ گنجشکان;

زبان زندگی ِجمله های ِ جاری ِ جشن ِطبیعت است

زبان گنجشکان یعنی:بهار،برگ ،بهار

زبان گنجشکان یعنی: نسیم ،عطر ،نسیم...



پ.ن) خواب ها همیشه از ارتفاع ساده لوحی ِ خود پرت میشوند!



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

شیشه ی پنجره را باران شست...

 از دیشب یکریز داره بارون میاد .از اون بارونایی که دلت چتر نمیخواد،و من 

امروز خیس ِ خیس شدم.وقتی زیر بارون دست میکشیدم به برگ ِدرخت ها دلم 

خواست جای اونا باشم. وقتی تن برهنه شون خیس میشه و نفس میکشن...


اردیبهشت خوب شروع شد،خیلی خوب!




 و این کبوتری که از صبح تا حالا از جلوی پنجره تکون نمیخوره!



۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

روزهایم...

هیچی از این بدتر نیست که کلی حرف داشته باشی که حتی جمله بندی 

هم شده ولی وقت نوشتن مغرت خالی بشه.دلم میخواست مغزم امکان 

سرچ داشت که میگشتم حرف های دیشبم رو پیدا میکردم.یه مسئله ی

اساسی این روزها که حالا باهاش کنار اومدم این بود که حالا که اینجا

فیلتر شده و کسی هم در این دنیای مجازی نمونده و همه مشغول کارِ

خودشون شده ن و در نتیجه اینجا هم مثل دنیای واقعی تنها شدم  و از

اونجایی که خیلی بدجور لجبازم و سر حرفم میمونم همیشه و حاضر به

نقل مکان نیستم،پس اینجا هم تعطیل بشه و تمام! بعد دوباره فکر کردم که

نه بهتره که تعطیل نشه چون من عادت کردم که یک جایی دور از 

دسترس همه حرف بزنم و در واقع یک چیزکی بنویسم از حرف های

دلم،حتی اگر به جز خودم بشری پاش رو اینجا نذاره.


 مزیتش اینه که بعدها بیام و ببینم که توی این کله ی سرگردان و 

شلوغم قبلن ها چی میگذشته.خوب دقیقن حس این روزهام (تعلیق) 

هست بین یک عالمه از نقشه های بر بادرفته و یا برنامه های موکول

به گذشت زمان.کتاب میخونم بیشتر وقتم رو و میخوام برم باشگاه

ورزشی مجددا و کمی تحرک پیدا کنم.اگر آدم پایه ای بیایم که حاضر

بشه از خوابِ شیرین صبحش بگذره،کوه برم که خیلی وقته نرفتم .


 یک مسئله ی اساسی رو باید مطرح کنم که نیاز به شجاعت و 

جسارت ِ گفتنش دارم که فعلا همش از زیرش شونه خالی میکنم.شب

ها همچنان بی خوابم و در واقع صبح که میشه میخوابم! شب ها 

یک جور استرس عجیب که منبعش رو میدونم و نمیدونم سراغم میاد.

دقیقا مثل بچه گیم شدم و اون مدتی که از شب میترسیدم و دلم 

میخواست مامانم تا صبح بیدار بمونه پیشم.البته منبع ترس اون موقع

با الان فرق داشت!


  

 


پ.ن) از این قالبم هم خوشم نمیاد اصلن و حس رکود بهم میده.

ولی قالب خوب پیدا نمیکنم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

1-هیچوقت از زمین خوردن نترسیدم.خیلی وقت ها حتی راهی 

رو رفتم که مطمئن بودم توش زمین خوردن داره.اما همیشه 

از زمین خوردن جلوی آدم هایی که میدونی پشت چهره ی 

مهربون و خیرخواهانه شون، چه قدر حسادت و بدخواهی 

نشسته ترسیدم.الان هم میترسم...




2-فکر کنم دارم به این تنهایی  عادت میکنم.به نبودن ِ آدم ها

، همیشه عذر داشتن برای نبودنشون حتی!به دوری شون،

به همیشه فراموش کردن هاشون هم عادت میکنم...




3- این بهار منو دیوونه میکنه.همیشه!

پنجره چهار طاق بازه و با وجود اینکه سردم میشه پنجره

رو نمیبندم.گاهی وسوسه میشم خودمو مثل پرنده ها رها کنم


توی این هوای ناب،روی این همه سبزی و زندگی.

حیف که بال ِ پرواز فقط یه آرزوی دوره!

چه حالی دارن پرنده ها این روزا...








۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

به نام بهار، زندگی ، آزادی...





....

شهر من رقص ِ کوچه هایش را باز می یابد



هیچ کجا ،هیچ زمان فریاد ِ زندگی بی جواب نمانده است


به صداهای دور گوش می دهم ،

از دور به صدای من گوش می دهند


من زنده ام


فریاد من بی جواب نیست ، قلب ِ خوب ِ تو جواب فریاد من است .


مرغ ِ صدا طلایی ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ی توست


 وعشق ما را دوست می دارد....

 
 
 
پ.ن1) آره  ما زنده ایم و همین کفایت میکنه برای ادامه،برای زندگی،


برای امید، و  مبارزه برای همه چیزهایی که نداریم. همه آنچه که 


بر ما رفت چه شخصی و چه جمعی تموم شد،تجربه هاشو گوشه ی


ذهنمون حک کنیم و دردهاشو بسپاریم به زمستون که ببره.سال


جدید رو با امید شروع کنیم،هرکسی برای خودش اسمی بذاره.


من اسم سالم رو میذارم" امید " و مبارزه برای آرزوهام.برای


هدف هایی که داشتم و دارم.

این زندگی متعلق به منه،متعلق  به ماست و ما باید" قصه" رو خوب 

تموم کنیم.قشنگ تر از شروعش تمومش کنیم.


نوروز باستانی و اصیل ِ ایرانی ،سبز و مبارک...


پ.ن2) کمی، فقط کمی گوشه ی دلمون به یاد اونهایی که برای


هدفِ من و تو رفتن و یا دور از خانواده و تنها سال رو نو میکنن


باشیم...

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

از اینکه با همه ی آنچه که بر ما رفته هنوز


شادی بلدیم خوشحالم، خیلی.از اینکه آسمون پر از رنگ باشه،

و بچه ها با لذت فریاد بزنن،و هیجان بین این همه یکنواختی.

باید بیشتر تمرین ِ شادی کنیم... 





۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

وقتی تصاویر زلزله ی ژاپن رو میدیدم و اون سونامی ترسناک و

آدم هایی که اینجور وقت ها بی نهایت ناتوان میشن یاد مورچه های

بیچاره ای افتادم  که توی عالم بچه گی جمع میکردیم و توی یک

پلاستیک مینداختیم.بعد یا از هوا پرش میکردیم یا فضای پلاستیک

رو براشون تنگ میکردیم. تکونشون میدادیم و گاهی  هم آب سرِ

راه خونشون میریختیم.بماند که من هیچوقت موافق این بازی

نبودم اما دیروز با دیدن صحنه ها حال همون مورچه ها رو داشتم.

عمق ضعیف بودن و ناتوانی رو میشد حس کرد.جایی که مهد ِ

تکنولوژی دنیاست، فقط کمی با نابودی کامل فاصله داشت.

از اینکه زمین به ظاهر محکم زیر پام چه قدر سسته ترسیدم و

از اینکه این دنیایی که تصورِ بزرگیش خیلی سخته چه قدر

نا مطمئن و غیر قابل اطمینان باز هم بیشتر! 

اما همه ی این ترس ها یک حس مشترک دیگه هم داره و اون

ناپایداریه همه چیزه.همه چیز و همه چیز حتی کره ی زمین!

بعد وقتی میبینی دنیای به این بزرگی تضمینی برای بقا نداره،

درد ها و غصه ها کم رنگ تر میشه.آرزوهای بزرگ دیگه

خیلی بزرگ نیستن.همه چیز معمولی تر میشه و این خیلی 

هم بد نیست.تصور اینکه همه چیز در نهایت هیچ میشه کمی

آرامش بخشه،ولی فقط کمی!



پ.ن1) شدید به این نتیجه رسیدم که باید در (حال) زندگی


کرد.هیچ تضمینی به هیچ چیز ِ این دنیا نیست...


پ.ن2) ای کاش دیکتاتورها هم کمی به این چیزها فکر کنن.

فکر کنن که تموم میشن،به راحتی ِ تموم شدن زندگی ِ یک 


مورچه حتی!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه



حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است....














پ.ن1) از ماه اسفند بیزارم. ای کاش تموم شه زودتر!







۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

تو نترس و زن بمان...


زمانی نه خیلی دور، ناراضی از محدودیت ها و باید و نباید ها، آرزوی

ازجنس مخالف بودن داشتم.در یک محدوده ی زمانی نه خیلی طولانی 

حتی رفتارهای متناقض با" زن" بودنم شاید اعتراضی بود به همون

نارضایتی! 

اما الان مدت هاست که اعتراضی ندارم.حتی در دلم به این

"زن بودن" میبالم.

از اینکه گاهی غیر منطقی خطابم کنن و محکوم به احساساتی بودن هم 

راضی ام.چون فکر میکنم تمام مصائبی که میبینیم از منطق مفرطه.

از قساوتی که شاید ناشی از نبودن احساس باشه و عشق.وقتی که عشق

به همه ی موجودات عالم جای خودش رو به جنون ِ تسلط به اونها داده.


من  بدون خجالت، برای بچه گربه ای که زیر چرخ های 


ماشین یک از خود راضی له شده بود اشک ریختم و فکر میکنم اگر 

همه ی آدم هایی که در این دنیا قدرتی دارن و تسلطی، توانایی این

رو داشتن که برای مرگ یک موجود زنده،حتی یک پرنده ی یخ زده

در سرما، فقط لحظه ای از صمیم قلب آزرده بشن،اونوقت این دنیا

برای آدم ها ،بهشتی بود که دیگه نیازی به وعده ی نامعلوم نداشته 

باشن.


من افتخار میکنم با تمام وجودم به همه ی "زن "هایی که ثابت کردن 


غیرت و شهامت ربطی به اندازه ی دور بازو یا درجه ی بلندی صدا

نداره!! و واژه ی "ضعیفه" رو برای همیشه از فرهنگ لغتِ 

مرد سالارانه ی افکار ِ پوسیده، حذف کردن. 

همه ی اونهایی که باتوم ها و مشت ها و لگد ها ، رگبار کلمات 

توهین آمیز و به قصد تحقیر ،قوی ترشون کرد ، اونهایی که وجودشون

لرزه بر تن حاکمان و زورمداران انداخته و کابوسی شدن برای 

موجودیت بی ارزش ِ متحجران.

8 مارس به همه ی کسانی که به" زن" بودنشون افتخار میکنن،مبارک...



پ.ن1) اولین اسم تداعی کننده ی این روز برای من نسرین ستوده بود

و همه ی زنان در بند اما آزاد... 

پ.ن2) این روز رو به همه ی زنانی که میشناسید تبریک بگید

و با وجود این محدودیت بزرگ اطلاع رسانی،هرچی راجع به این روز 

میدونید براشون توضیح بدید. 

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تو نميداني


غريو ِ يك عظمت


وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد


چه كوهي ست!


تو نميداني


نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان


وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود


چه دريايي ست...


پ.ن)

و انسان هايي كه پا در زنجير، 

به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،

حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه





هيچ كس با هيچ كس سخن نميگويد


           كه "خاموشي" به هزاران زبان در سخن است...






پ.ن)

اين همه شلوغي ولي با سكوت برابر!!!

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

اين عشق...

ژاك پره ور.ترجمه ي استاد شاملو
.....

ما دو مى‌‏توانيم برويم و برگرديم

مى‏‌توانيم از ياد ببريم و بخوابيم


بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم


دوباره بخوابيم و خواب ِ مرگ ببينيم
 

بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم،

اما عشق‌‏مان به جا مى‏‌ماند ،لجوج مثل موجود بى‌‏ادراكى
 

زنده مثل هوس  ،ستمگر مثل خاطره
 

ابله مثل حسرت ،مهربان مثل يادبود
 

به سردى ِ مرمر ،به زيبايى ِ روز
 

به تُردى ِ كودك
 

لبخند‌زنان نگاه‏مان مى‏‌كند و خاموش باما حرف مى‏‌زند 
 

ما لرزان به او گوش مى‌‏دهيم
 

و به فرياد درمى‏‌آييم
 

براى تو و براى خودمان،
 

به خاطر تو، به خاطر من 
 

و به خاطر همه ديگران كه نمى‏‌شناسيم‏‌شان
 

دست به دامنش مى‏‌شويم استغاثه‌‏كنان
 

كه بمان ،همان جا كه هستى
 

همان جا كه پيش از اين بودى.
 

حركت مكن ،مرو ،بمان
 

ما كه عشق آشناييم از يادت نبرده‌‏ايم
 

تو هم از يادمان نبر
 

جز تو در عرصه‏‌ى خاك كسى نداريم
 

نگذار سرد شويم
 

هر روز و از هر كجا كه شد
 

از حيات نشانه‌‏يى به ما برسان
 

دير ترك، از كنج ِ بيشه‏‌يى در جنگل ِ خاطره‌‏ها
 

ناگهان پيدا شو ،دست به سوى ما دراز كن و
 

نجات‏مان بده...



پ.ن) فيلتر كردين كه همه برگردن وبلاگ فارسي كه توي چند ثانيه آرشيوشون رو

حذف كنين،من همينجا ميمونم.براي دلم مينويسم حتي اگر هيچكس نباشه.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

گه ملحد و گه دهري و كافر باشد


گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد


بايد بچشد عذاب تنهايي را


مردي كه ز عصر خود فراتر باشد!!


((استاد  شفيعي كدكني))



پ.ن) اي كاش مي فهميديد

قلب ها كه قابل حصار كشي نيستند، آزادي پرواز ميكند،

هميشه. محصور شدني  نيست!!! 





۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

1- دلم براي وبلاگم تنگ شده بود.خيلي! براي زندگي هم....

2- مژده توي وبلاگش حرف دل من رو زده بود. نميدونم چرا اين سرنوشت

يا خدا يا قسمت يا هرچي كه اسمش هست جلوي پاي بعضي ها فقط سنگ ميندازه!

از هرجا كه ميخواي فرار كني يه جاي ديگه راهتو ميبنده. قسم خورده كه  بجنگه!

3- ميگن وقتي درد به يه حدي برسه حالت بي حسي ايجاد ميكنه.ديگه احساسش نميكني.

بخش بزرگي از آرزوها و برنامه هام جلو چشمم خراب شد.حقم نبود،چون من چيزي

كم نذاشته بودم ، ولي شد!

4- خاصيت فيلتر شدن اينه كه ترس آدم هم از بين ميره.ديگه بين هيچ كلمه اي نقطه

يا فاصله نميذارم.حداقل اينجا ميخوام آزادي رو احساس كنم.

5-آرزو ميكنم سرنوشت هيچ مردمي به دست نالايق ها نيفته.چون فقط چند تا آدم نابود

نميشن، چند نسل با آرزوهاشون نابود ميشن...

6- خدا يا سرنوشت يا....

اگه تا آخرين روز زندگيم جلوي پام سنگ بندازي من بازم راهمو عوض ميكنم،

و باز هم راه سخت تر رو انتخاب ميكنم.بالاخره خسته ميشي از اين همه بد كردن...

7- كاوه ي عزيز

از اينكه زحمات ارزشمند 5 ساله ت رو به راحتي نابود كردن متاسفم.شوكه شدم.

نميدونم چه طور آموزش يه زبان  و فرهنگ ميتونه مصداق جرايم رايانه اي بشه!

ميشه، وقتي هر چيزي جز حماقت مصداق جرم ميشه.اينجا كسي براي وقت و

زحمت آدم ها ارزشي قائل نيست.من امروز اينو با تموم وجودم احساس كردم.

بازيچه بودن رو احساس كردم! 

 پ.ن:

براي خودم و همه ي اونايي كه زندگي باهاشون بازي ميكنه:

 آهنگ ascolta il tuo cuore  ( به قلبت گوش كن) .اگه خواستين از اينجا

دانلود كنين و زحمت بقيه ي ترجمه ش با گوگل ِ عزيز.آهنگ بسيار زيباييه.

حرف هاي دلم رو ميزنه laura pausini.

mai!tu non molare mai هرگز، تو هرگز خرد نميشي

rimani come sei
   همينطور كه هستي بمون


insegui il tuo destino 

  سرنوشتت رو دنبال كن


perche` tutto il dolore che hai dentro


چون تمام مشكلاتي كه درونت داري


non potra`  mai cancellare il tuo cammino


هرگز نميتونه مانع رفتن و ادامه دادنت بشه.......


  همچنان ميخوام به قلبم گوش كنم حتي  اگه كاري كه ميگه  سخت 

باشه و آزار دهنده.

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه


فكر نميكنم هرگز در اين دنيا موزيكي آرام بخش تر از صداي بارون وجود داشته باشه!

 و من به شبگردي كه توي خيابون ِ خلوت ِ شب داره زير بارون راه ميره حسادت ميكنم!


پ.ن)
  اين وبلاگ تا 30 بهمن  كه نويسنده ي خسته ش  كمي به آرامش برسه(اگر برسه!)

آپ نميشه.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه




چه قدر دلم ميخواد اين روزهاي آخر از اين سال ِ شوم زودتر بگذره و تموم شه.

بگذره تا شايد تموم شه همه كابوس هايي كه در بيداري ديديم.مي بينيم،فقط مي بينيم!

تموم شه تا دلم خوش بشه كه ميخوام كوله پشتي م رو بردارم و مثل هميشه چند تيكه

لباس و يه كتاب و پلير و بعد جاده.مثل هميشه سرم رو تكيه بدم به صندلي ماشين و

فقط آسمون رو نگاه كنم.چند روز بي خبر از همه جاي اين دنياي درهم و برهم .

دنيايي كه يه سمتش مردمي خوشبخت ((زندگي)) ميكنن.با آخر هفته هايي از جنس

سفر و شبهايي از جنس رقص و كلوب نايت و بي خبري و رهايي! و يه سمتش 

مردمي  كه دنياشون خلاصه شده در پليس ضد شورش و دستگيري و اعدام و 

تظاهرات و ...! كلن اين  خدايي كه ميگن هست همه چيز رو در اين دنيا به عدالت

تقسيم  كرده. باور كنيد همه چيزرو ،حتي آزادي!!!!


پ.ن)چند روزه كه صبح ها از صداي دعواي دو تا پرنده پشت پنجره بيدارم ميشم.

 كلي غذا براشون ريختم ولي بازم دعواشون ميشه .انگار توي دنياي اونا هم يكي 

هميشه ميخواد قدرت نمايي كنه و زور بگه!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه





اي شما كه در كجا و كي

بر اين زمين زيست مي كنيد

كم كنيدمان ملامت ار نشد سيب ِ آرزو نصيب ِ ما

روزگار ما، روزگار كژمدار ما

فصل رويش بهاري آنچنان نبود....

شفيعي كدكني



 پ.ن1) براي آيندگاني كه احتمالن به اين همه  انفعال مطلق ما دشنام خواهند داد!

پ.ن2) جهت اطلاع لينك ب.ا.ل.ا.ت.ر.ي.ن را   با ف.ي.ل.ت.ر ش.ك.ن گذاشتم.

امكان باز كردن سايت هاي ديگه رو هم داره.  قدمي باشد در راه دسترسي آسان تر

به اطلاعات!!! 

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه



نگاه كردن كافي نيست،  مگر نگاه كردن با چشم هايي كه مي خواهند ببينند،

كه باور ميكنند آنچه را كه مي بينند...


پ.ن) نداره!!


۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه



فقط خواستم بگم يادمون نره  توي اين هواي سرد و برفي ،پشت پنجره

براي پرنده ها غذا بريزيم!


پ.ن) هرچند غير عقلاني باشه اما دلم ميخواد حرف قديمي ها رو باور كنم كه

پرنده ها هم دعا ميكنن آرزوهاي ما برآورده بشه.مثل آزادي...

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه



اين عكس  رو چندين بار در روز ميبينم.اصلا آوردم گذاشتم روي دستكتاپ  تا دائم جلوي 

چشمم باشه.نميدونم چي توي اين عكس هست كه منو ديوونه ميكنه! يه جور حس رهايي .

اما نه از جنس رهايي ِ پرواز.زميني تره انگار.نميدونم! مثل تصويري كه توي يه خواب

ميبيني.همه چيز كامل هست  اما فقط يه صحنه ش به يادت ميمونه!وقتي ديدمش اولين 

چيزي كه به  ذهنم اومد اين بود: رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست! 

آرزوهاي كوچيكي داريم كلن.مثل آرزوي باريدن برف ! يا  حتي شنيدن يه خبر خوب! 

روزها  خيلي سريع  ميگذرن.هميشه يه روز از تقويم عقب ميمونم. فكر ميكنم خسته م!

يعني مطمئنم . اما الان وقتش نيست.وقت توقف كردن ندارم.اگه الان توقف كنم  ممكنه ديگه

هيچوقت نتونم راه بيفتم! از غر زدن و تاسف خوردن براي آدم هاي نه چندان فهيم هم خسته

شدم.هي هر روز به خودم قول ميدم ديگه يه مدت سراغ بالاترين نرم و بيخيال  باشم اما 

 هر روز كم تر موفق ميشم! نميدونم اصطلاح خود آزاري دقيقا چي ميشه ولي من همونم الان!

ديروز بعد از مدت ها آشپزي كردم.يادم رفته بود چه آرامشي بهم ميده.واقعا حكم مديتيشن

داره براي من.تمام اون مدت ذهنم خالي شد از همه چيز و اين خيلي خوب بود! يه برنامه از

بي بي سي ديدم چند وقت پيش كه يه خانوم  كه به شيوه اي غيرمتعارف داشت زندگي ميكرد

ميگفت كه آدم هاي اين روزها قدرتي كه  در ((سادگي )) هست رو فراموش كردن.واقعا

درست ميگفت.كلن ما خيلي چيزها رو فراموش كرديم كه سادگي يكي از اونهاست!

دارم سعي ميكنم از چيزهاي ساده لذت ببرم.دلم  ميخواست بافتني كنم يه چيزي ببافم ولي

خوب وقت ندارم!

همچنان دلم ميخواد جاي يكي از آدم هاي اون عكس باشم، حالا الزاما نه نفر وسط!!



پ.ن) زين آتش نهفته كه در سينه ي من است

      خورشيد شعله اي است كه بر آسمان گرفت... 



۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

معجزه کن 

 معجزه کن

که معجزه

تنها
دست کار توست

اگر دادگر باشی

که در این گستره

گرگان اند 
 
مشتاق بر دریدن بیدادگرانه ی

-آن که دریدن نمی تواند—

و دادگری 
 
معجزه ی نهایی ست




"شاملو"

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

دلم ميخواد اونقدر زنده بمونم كه ببينم آدم هايي كه اين

روزها به خاطر نفهميدنشون قلبم هر روز و هر روز فشرده

ميشه و بي فايده تلاش ميكنم آروم باشم و بي فايده تر وانمود

ميكنم كه بي خيالم، فهميدن همه ي اون چيزهايي كه به 

خاطرش خيلي چيزها فنا شد!


...وقتي به پيرامون تو چانه ها دمي از جنبش باز نمي مانند

بي آنكه از تمامي صداها، يك صدا آشناي تو باشد!

وقتي كه درد ها از حسادت هاي حقير بر نميگذرند

و پرسش ها همه در محور روده هاست!..


پ.ن-اختصاصي) راهي كه شروع كرديم رو تا آخر ادامه ميديم.

آزادي تنها درسي ست كه معلم نياز نداره. هنوز هم ميرحسين 

مثل روز اول و چه بسا بيشتر برام ارزشمنده. دلم نميخواد

سرنوشت تلخ مصدق و فاطمي  دوباره در تاريخ ايران تكرار بشه...






۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

نه!

هرگز شب را باور نكردم

چرا كه در فراسوهاي دهليزش به اميد "دريچه اي"

دل خوش كرده بودم...







پ.ن) من به كي بگم دلم برف ميخواد؟ يه عالمه! اينقدر كه همه ي چيزاي زشت

زيرش گم شه!!


 پ.ن2) براي دل خودم:

siamo niente senza fantazia....

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

منطقی بودن هنر میخواهد،پذیرفتن حقایق هم همینطور!

غرق نشدن در رویا و با واقعیت زندگی کردن هم هنر است،هنری

که من هیچوقت یا حداقل در اکثر روزهای زندگی نداشتم!همیشه

کفه ی ترازوی احساسم بر عقل و منطق غلبه داشته و این درد بزرگیست.

درد بزرگیست وقتی از کنار واقعیت زندگی ات که مثل روز روشن است،

بگذری،خیلی راحت هم بگذری.فقط یک نیم نگاه بهش بیندازی

که بعدها نگی ندیدم،اما مثل کورها رد بشوی و بروی و همچنان در خیال

آنچه که نیست زندگی کنی.گرچه گاهی فکر میکنم تقصیری هم ندارم خیلی،

وقتی واقعیت را حداقل حالا نمیتوانم تغییر بدهم،پس بهتر است که کور باشم!

من ِ این روزها یک آدم به شدت احساسی و بی منطق شده،خیلی احساسی!








پ.ن)همه ی اینها را مینویسم که بعدا اگر عاقل شدم،یادم باشد از چه روزهایی


این فکر ِ مشوش را گذر داده ام!










۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

وقتی حرف روی دل آدم می ماند، هر روز بیشتر و بیشتر میشود

و بعد یکهو میبینی یک دنیا حرفِ نگفته، شد.اینقدر زیاد شده و حتی

غیرواقعی که حتی قابل توضیح دادن نیست. از یک جایی شروع شد 

که یک چیزی توی دلت ماند و تو نگفتی و خواستی فراموش کنی


مثلا و خودت را به یک راه دیگری زدی و اصلن خواستی وانمود کنی

برای خودت، که اهمیتی ندارد.اما داشت.آنقدر زیاد اهمیت داشت که 

هرروز در ناخودآگاهت حتی ،بهش فکر کردی و تفسیرش کردی و

تصورش کردی با حالت های مختلف.بعد کم کم  تو میبینی درون

خودت بین یک عالم تصور های درست و غلط  فرو رفتی.خیالاتِ

شیرینی که یک روزِ نه خیلی دور آرزویی بود قابل ِ رسیدن ،

حالا جلوی چشمانت دور و دورتر شده و همه ی اینها به خاطر

"نگفتن" بود. به خاطر همیشه دیر رسیدن بود...



پ.ن1) به قول یک دوست:هرگز نباید اجازه داد رنج کشیدنت

طولانی گردد،اینطور همه چیز در دل آدم می میرد نم نم...



پ.ن2 ) گاهی آدم یک نفر را لازم داد که سوال نپرسد،همه چیز

را از قبل میداند، درک میکند و توضیحی بابتش نمیخواهد.بعد تو 

حرف بزنی و اوفقط گوش کند و سکوت کند تا تو باور کنی که 

حق داری!








۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

اگر واقعا "حقیقتی" وجود نداشته باشه،اگر پشت این همه دلیل برای


"انسانیت" حقیقتی نباشه،آدم های خوب ِ این دنیا چه قدر ضرر میکنن!






پ.ن) دارم به بد بودن فکر میکنم،به این همه پاداشی که "بدی" داره، این 

همه پاداشی که دروغ و فریب و دورویی  و بدجنسی داره،شاید در روند

زندگی م  تغییراتی بدم!!!!!!!!!!!!!!!

گرچه ذات آدم ها خیلی لجبازه.....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

 
       
 
عاقبت

آنکه ظلم را

بر گرده ی فرودستان ِ خود می کوباند

بر قامت خمیده شان

تشییع خواهد شد...



پ.ن1) نامه ی نسرین ستوده به پسر 3 ساله ش روی دستمال کاغذی!


بعضی آدم ها چه قدر روح بزرگی دارن،انگار متعلق به جایی

خیلی بهتر از زمین هستند. 


پ.ن2) فقط عذاب وجدان برای ما ماند و بس!!
 
 
 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

 اونقدر صبور شدم که گاهی از خودم تعجب میکنم.از این همه مدارا کردن،

سکوت کردنم! انگار دلم مثل یک چمدون بزرگ ، حالا حالا ها جا برای انبار

کردن داره.فکرها و دغدغه ها و امید و ناامیدی هجوم میارن اما خیلی راحت 

جایی برای آروم شدن پیدا میکنن.برای گم شدن یک جایی گوشه ی دلم.

نمیدونم تا کی جا دارم و اصلا فایده ای هم داره این صبوری کردن ها یا نه .

شاید بهار با این همه سبزی و لالایی دلنشین ِ بارونش داره کمک میکنه 

برای آروم شدنم.





سکوت چیست به جز حرف های نا گفته؟

من از گفتن می مانم اما زبان ِ گنجشکان;

زبان زندگی ِجمله های ِ جاری ِ جشن ِطبیعت است

زبان گنجشکان یعنی:بهار،برگ ،بهار

زبان گنجشکان یعنی: نسیم ،عطر ،نسیم...



پ.ن) خواب ها همیشه از ارتفاع ساده لوحی ِ خود پرت میشوند!



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

شیشه ی پنجره را باران شست...

 از دیشب یکریز داره بارون میاد .از اون بارونایی که دلت چتر نمیخواد،و من 

امروز خیس ِ خیس شدم.وقتی زیر بارون دست میکشیدم به برگ ِدرخت ها دلم 

خواست جای اونا باشم. وقتی تن برهنه شون خیس میشه و نفس میکشن...


اردیبهشت خوب شروع شد،خیلی خوب!




 و این کبوتری که از صبح تا حالا از جلوی پنجره تکون نمیخوره!



۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

روزهایم...

هیچی از این بدتر نیست که کلی حرف داشته باشی که حتی جمله بندی 

هم شده ولی وقت نوشتن مغرت خالی بشه.دلم میخواست مغزم امکان 

سرچ داشت که میگشتم حرف های دیشبم رو پیدا میکردم.یه مسئله ی

اساسی این روزها که حالا باهاش کنار اومدم این بود که حالا که اینجا

فیلتر شده و کسی هم در این دنیای مجازی نمونده و همه مشغول کارِ

خودشون شده ن و در نتیجه اینجا هم مثل دنیای واقعی تنها شدم  و از

اونجایی که خیلی بدجور لجبازم و سر حرفم میمونم همیشه و حاضر به

نقل مکان نیستم،پس اینجا هم تعطیل بشه و تمام! بعد دوباره فکر کردم که

نه بهتره که تعطیل نشه چون من عادت کردم که یک جایی دور از 

دسترس همه حرف بزنم و در واقع یک چیزکی بنویسم از حرف های

دلم،حتی اگر به جز خودم بشری پاش رو اینجا نذاره.


 مزیتش اینه که بعدها بیام و ببینم که توی این کله ی سرگردان و 

شلوغم قبلن ها چی میگذشته.خوب دقیقن حس این روزهام (تعلیق) 

هست بین یک عالمه از نقشه های بر بادرفته و یا برنامه های موکول

به گذشت زمان.کتاب میخونم بیشتر وقتم رو و میخوام برم باشگاه

ورزشی مجددا و کمی تحرک پیدا کنم.اگر آدم پایه ای بیایم که حاضر

بشه از خوابِ شیرین صبحش بگذره،کوه برم که خیلی وقته نرفتم .


 یک مسئله ی اساسی رو باید مطرح کنم که نیاز به شجاعت و 

جسارت ِ گفتنش دارم که فعلا همش از زیرش شونه خالی میکنم.شب

ها همچنان بی خوابم و در واقع صبح که میشه میخوابم! شب ها 

یک جور استرس عجیب که منبعش رو میدونم و نمیدونم سراغم میاد.

دقیقا مثل بچه گیم شدم و اون مدتی که از شب میترسیدم و دلم 

میخواست مامانم تا صبح بیدار بمونه پیشم.البته منبع ترس اون موقع

با الان فرق داشت!


  

 


پ.ن) از این قالبم هم خوشم نمیاد اصلن و حس رکود بهم میده.

ولی قالب خوب پیدا نمیکنم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

1-هیچوقت از زمین خوردن نترسیدم.خیلی وقت ها حتی راهی 

رو رفتم که مطمئن بودم توش زمین خوردن داره.اما همیشه 

از زمین خوردن جلوی آدم هایی که میدونی پشت چهره ی 

مهربون و خیرخواهانه شون، چه قدر حسادت و بدخواهی 

نشسته ترسیدم.الان هم میترسم...




2-فکر کنم دارم به این تنهایی  عادت میکنم.به نبودن ِ آدم ها

، همیشه عذر داشتن برای نبودنشون حتی!به دوری شون،

به همیشه فراموش کردن هاشون هم عادت میکنم...




3- این بهار منو دیوونه میکنه.همیشه!

پنجره چهار طاق بازه و با وجود اینکه سردم میشه پنجره

رو نمیبندم.گاهی وسوسه میشم خودمو مثل پرنده ها رها کنم


توی این هوای ناب،روی این همه سبزی و زندگی.

حیف که بال ِ پرواز فقط یه آرزوی دوره!

چه حالی دارن پرنده ها این روزا...








۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

به نام بهار، زندگی ، آزادی...





....

شهر من رقص ِ کوچه هایش را باز می یابد



هیچ کجا ،هیچ زمان فریاد ِ زندگی بی جواب نمانده است


به صداهای دور گوش می دهم ،

از دور به صدای من گوش می دهند


من زنده ام


فریاد من بی جواب نیست ، قلب ِ خوب ِ تو جواب فریاد من است .


مرغ ِ صدا طلایی ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ی توست


 وعشق ما را دوست می دارد....

 
 
 
پ.ن1) آره  ما زنده ایم و همین کفایت میکنه برای ادامه،برای زندگی،


برای امید، و  مبارزه برای همه چیزهایی که نداریم. همه آنچه که 


بر ما رفت چه شخصی و چه جمعی تموم شد،تجربه هاشو گوشه ی


ذهنمون حک کنیم و دردهاشو بسپاریم به زمستون که ببره.سال


جدید رو با امید شروع کنیم،هرکسی برای خودش اسمی بذاره.


من اسم سالم رو میذارم" امید " و مبارزه برای آرزوهام.برای


هدف هایی که داشتم و دارم.

این زندگی متعلق به منه،متعلق  به ماست و ما باید" قصه" رو خوب 

تموم کنیم.قشنگ تر از شروعش تمومش کنیم.


نوروز باستانی و اصیل ِ ایرانی ،سبز و مبارک...


پ.ن2) کمی، فقط کمی گوشه ی دلمون به یاد اونهایی که برای


هدفِ من و تو رفتن و یا دور از خانواده و تنها سال رو نو میکنن


باشیم...

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

از اینکه با همه ی آنچه که بر ما رفته هنوز


شادی بلدیم خوشحالم، خیلی.از اینکه آسمون پر از رنگ باشه،

و بچه ها با لذت فریاد بزنن،و هیجان بین این همه یکنواختی.

باید بیشتر تمرین ِ شادی کنیم... 





۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

وقتی تصاویر زلزله ی ژاپن رو میدیدم و اون سونامی ترسناک و

آدم هایی که اینجور وقت ها بی نهایت ناتوان میشن یاد مورچه های

بیچاره ای افتادم  که توی عالم بچه گی جمع میکردیم و توی یک

پلاستیک مینداختیم.بعد یا از هوا پرش میکردیم یا فضای پلاستیک

رو براشون تنگ میکردیم. تکونشون میدادیم و گاهی  هم آب سرِ

راه خونشون میریختیم.بماند که من هیچوقت موافق این بازی

نبودم اما دیروز با دیدن صحنه ها حال همون مورچه ها رو داشتم.

عمق ضعیف بودن و ناتوانی رو میشد حس کرد.جایی که مهد ِ

تکنولوژی دنیاست، فقط کمی با نابودی کامل فاصله داشت.

از اینکه زمین به ظاهر محکم زیر پام چه قدر سسته ترسیدم و

از اینکه این دنیایی که تصورِ بزرگیش خیلی سخته چه قدر

نا مطمئن و غیر قابل اطمینان باز هم بیشتر! 

اما همه ی این ترس ها یک حس مشترک دیگه هم داره و اون

ناپایداریه همه چیزه.همه چیز و همه چیز حتی کره ی زمین!

بعد وقتی میبینی دنیای به این بزرگی تضمینی برای بقا نداره،

درد ها و غصه ها کم رنگ تر میشه.آرزوهای بزرگ دیگه

خیلی بزرگ نیستن.همه چیز معمولی تر میشه و این خیلی 

هم بد نیست.تصور اینکه همه چیز در نهایت هیچ میشه کمی

آرامش بخشه،ولی فقط کمی!



پ.ن1) شدید به این نتیجه رسیدم که باید در (حال) زندگی


کرد.هیچ تضمینی به هیچ چیز ِ این دنیا نیست...


پ.ن2) ای کاش دیکتاتورها هم کمی به این چیزها فکر کنن.

فکر کنن که تموم میشن،به راحتی ِ تموم شدن زندگی ِ یک 


مورچه حتی!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه



حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است....














پ.ن1) از ماه اسفند بیزارم. ای کاش تموم شه زودتر!







۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

تو نترس و زن بمان...


زمانی نه خیلی دور، ناراضی از محدودیت ها و باید و نباید ها، آرزوی

ازجنس مخالف بودن داشتم.در یک محدوده ی زمانی نه خیلی طولانی 

حتی رفتارهای متناقض با" زن" بودنم شاید اعتراضی بود به همون

نارضایتی! 

اما الان مدت هاست که اعتراضی ندارم.حتی در دلم به این

"زن بودن" میبالم.

از اینکه گاهی غیر منطقی خطابم کنن و محکوم به احساساتی بودن هم 

راضی ام.چون فکر میکنم تمام مصائبی که میبینیم از منطق مفرطه.

از قساوتی که شاید ناشی از نبودن احساس باشه و عشق.وقتی که عشق

به همه ی موجودات عالم جای خودش رو به جنون ِ تسلط به اونها داده.


من  بدون خجالت، برای بچه گربه ای که زیر چرخ های 


ماشین یک از خود راضی له شده بود اشک ریختم و فکر میکنم اگر 

همه ی آدم هایی که در این دنیا قدرتی دارن و تسلطی، توانایی این

رو داشتن که برای مرگ یک موجود زنده،حتی یک پرنده ی یخ زده

در سرما، فقط لحظه ای از صمیم قلب آزرده بشن،اونوقت این دنیا

برای آدم ها ،بهشتی بود که دیگه نیازی به وعده ی نامعلوم نداشته 

باشن.


من افتخار میکنم با تمام وجودم به همه ی "زن "هایی که ثابت کردن 


غیرت و شهامت ربطی به اندازه ی دور بازو یا درجه ی بلندی صدا

نداره!! و واژه ی "ضعیفه" رو برای همیشه از فرهنگ لغتِ 

مرد سالارانه ی افکار ِ پوسیده، حذف کردن. 

همه ی اونهایی که باتوم ها و مشت ها و لگد ها ، رگبار کلمات 

توهین آمیز و به قصد تحقیر ،قوی ترشون کرد ، اونهایی که وجودشون

لرزه بر تن حاکمان و زورمداران انداخته و کابوسی شدن برای 

موجودیت بی ارزش ِ متحجران.

8 مارس به همه ی کسانی که به" زن" بودنشون افتخار میکنن،مبارک...



پ.ن1) اولین اسم تداعی کننده ی این روز برای من نسرین ستوده بود

و همه ی زنان در بند اما آزاد... 

پ.ن2) این روز رو به همه ی زنانی که میشناسید تبریک بگید

و با وجود این محدودیت بزرگ اطلاع رسانی،هرچی راجع به این روز 

میدونید براشون توضیح بدید. 

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تو نميداني


غريو ِ يك عظمت


وقتي كه در شنكجه ي يك شكست نمي نالد


چه كوهي ست!


تو نميداني


نگاه ِ بي مژه ي محكوم ِ يك اطمينان


وقتي كه در چشم حاكم ِ يك هراس خيره ميشود


چه دريايي ست...


پ.ن)

و انسان هايي كه پا در زنجير، 

به آهنگ ِ طبل ِ خونشان مي سرايند تاريخشان را،

حواريون ِ جهان گير ِ يك دين اند!

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه





هيچ كس با هيچ كس سخن نميگويد


           كه "خاموشي" به هزاران زبان در سخن است...






پ.ن)

اين همه شلوغي ولي با سكوت برابر!!!

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

اين عشق...

ژاك پره ور.ترجمه ي استاد شاملو
.....

ما دو مى‌‏توانيم برويم و برگرديم

مى‏‌توانيم از ياد ببريم و بخوابيم


بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم


دوباره بخوابيم و خواب ِ مرگ ببينيم
 

بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم،

اما عشق‌‏مان به جا مى‏‌ماند ،لجوج مثل موجود بى‌‏ادراكى
 

زنده مثل هوس  ،ستمگر مثل خاطره
 

ابله مثل حسرت ،مهربان مثل يادبود
 

به سردى ِ مرمر ،به زيبايى ِ روز
 

به تُردى ِ كودك
 

لبخند‌زنان نگاه‏مان مى‏‌كند و خاموش باما حرف مى‏‌زند 
 

ما لرزان به او گوش مى‌‏دهيم
 

و به فرياد درمى‏‌آييم
 

براى تو و براى خودمان،
 

به خاطر تو، به خاطر من 
 

و به خاطر همه ديگران كه نمى‏‌شناسيم‏‌شان
 

دست به دامنش مى‏‌شويم استغاثه‌‏كنان
 

كه بمان ،همان جا كه هستى
 

همان جا كه پيش از اين بودى.
 

حركت مكن ،مرو ،بمان
 

ما كه عشق آشناييم از يادت نبرده‌‏ايم
 

تو هم از يادمان نبر
 

جز تو در عرصه‏‌ى خاك كسى نداريم
 

نگذار سرد شويم
 

هر روز و از هر كجا كه شد
 

از حيات نشانه‌‏يى به ما برسان
 

دير ترك، از كنج ِ بيشه‏‌يى در جنگل ِ خاطره‌‏ها
 

ناگهان پيدا شو ،دست به سوى ما دراز كن و
 

نجات‏مان بده...



پ.ن) فيلتر كردين كه همه برگردن وبلاگ فارسي كه توي چند ثانيه آرشيوشون رو

حذف كنين،من همينجا ميمونم.براي دلم مينويسم حتي اگر هيچكس نباشه.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

گه ملحد و گه دهري و كافر باشد


گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد


بايد بچشد عذاب تنهايي را


مردي كه ز عصر خود فراتر باشد!!


((استاد  شفيعي كدكني))



پ.ن) اي كاش مي فهميديد

قلب ها كه قابل حصار كشي نيستند، آزادي پرواز ميكند،

هميشه. محصور شدني  نيست!!! 





۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

1- دلم براي وبلاگم تنگ شده بود.خيلي! براي زندگي هم....

2- مژده توي وبلاگش حرف دل من رو زده بود. نميدونم چرا اين سرنوشت

يا خدا يا قسمت يا هرچي كه اسمش هست جلوي پاي بعضي ها فقط سنگ ميندازه!

از هرجا كه ميخواي فرار كني يه جاي ديگه راهتو ميبنده. قسم خورده كه  بجنگه!

3- ميگن وقتي درد به يه حدي برسه حالت بي حسي ايجاد ميكنه.ديگه احساسش نميكني.

بخش بزرگي از آرزوها و برنامه هام جلو چشمم خراب شد.حقم نبود،چون من چيزي

كم نذاشته بودم ، ولي شد!

4- خاصيت فيلتر شدن اينه كه ترس آدم هم از بين ميره.ديگه بين هيچ كلمه اي نقطه

يا فاصله نميذارم.حداقل اينجا ميخوام آزادي رو احساس كنم.

5-آرزو ميكنم سرنوشت هيچ مردمي به دست نالايق ها نيفته.چون فقط چند تا آدم نابود

نميشن، چند نسل با آرزوهاشون نابود ميشن...

6- خدا يا سرنوشت يا....

اگه تا آخرين روز زندگيم جلوي پام سنگ بندازي من بازم راهمو عوض ميكنم،

و باز هم راه سخت تر رو انتخاب ميكنم.بالاخره خسته ميشي از اين همه بد كردن...

7- كاوه ي عزيز

از اينكه زحمات ارزشمند 5 ساله ت رو به راحتي نابود كردن متاسفم.شوكه شدم.

نميدونم چه طور آموزش يه زبان  و فرهنگ ميتونه مصداق جرايم رايانه اي بشه!

ميشه، وقتي هر چيزي جز حماقت مصداق جرم ميشه.اينجا كسي براي وقت و

زحمت آدم ها ارزشي قائل نيست.من امروز اينو با تموم وجودم احساس كردم.

بازيچه بودن رو احساس كردم! 

 پ.ن:

براي خودم و همه ي اونايي كه زندگي باهاشون بازي ميكنه:

 آهنگ ascolta il tuo cuore  ( به قلبت گوش كن) .اگه خواستين از اينجا

دانلود كنين و زحمت بقيه ي ترجمه ش با گوگل ِ عزيز.آهنگ بسيار زيباييه.

حرف هاي دلم رو ميزنه laura pausini.

mai!tu non molare mai هرگز، تو هرگز خرد نميشي

rimani come sei
   همينطور كه هستي بمون


insegui il tuo destino 

  سرنوشتت رو دنبال كن


perche` tutto il dolore che hai dentro


چون تمام مشكلاتي كه درونت داري


non potra`  mai cancellare il tuo cammino


هرگز نميتونه مانع رفتن و ادامه دادنت بشه.......


  همچنان ميخوام به قلبم گوش كنم حتي  اگه كاري كه ميگه  سخت 

باشه و آزار دهنده.

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه


فكر نميكنم هرگز در اين دنيا موزيكي آرام بخش تر از صداي بارون وجود داشته باشه!

 و من به شبگردي كه توي خيابون ِ خلوت ِ شب داره زير بارون راه ميره حسادت ميكنم!


پ.ن)
  اين وبلاگ تا 30 بهمن  كه نويسنده ي خسته ش  كمي به آرامش برسه(اگر برسه!)

آپ نميشه.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه




چه قدر دلم ميخواد اين روزهاي آخر از اين سال ِ شوم زودتر بگذره و تموم شه.

بگذره تا شايد تموم شه همه كابوس هايي كه در بيداري ديديم.مي بينيم،فقط مي بينيم!

تموم شه تا دلم خوش بشه كه ميخوام كوله پشتي م رو بردارم و مثل هميشه چند تيكه

لباس و يه كتاب و پلير و بعد جاده.مثل هميشه سرم رو تكيه بدم به صندلي ماشين و

فقط آسمون رو نگاه كنم.چند روز بي خبر از همه جاي اين دنياي درهم و برهم .

دنيايي كه يه سمتش مردمي خوشبخت ((زندگي)) ميكنن.با آخر هفته هايي از جنس

سفر و شبهايي از جنس رقص و كلوب نايت و بي خبري و رهايي! و يه سمتش 

مردمي  كه دنياشون خلاصه شده در پليس ضد شورش و دستگيري و اعدام و 

تظاهرات و ...! كلن اين  خدايي كه ميگن هست همه چيز رو در اين دنيا به عدالت

تقسيم  كرده. باور كنيد همه چيزرو ،حتي آزادي!!!!


پ.ن)چند روزه كه صبح ها از صداي دعواي دو تا پرنده پشت پنجره بيدارم ميشم.

 كلي غذا براشون ريختم ولي بازم دعواشون ميشه .انگار توي دنياي اونا هم يكي 

هميشه ميخواد قدرت نمايي كنه و زور بگه!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه





اي شما كه در كجا و كي

بر اين زمين زيست مي كنيد

كم كنيدمان ملامت ار نشد سيب ِ آرزو نصيب ِ ما

روزگار ما، روزگار كژمدار ما

فصل رويش بهاري آنچنان نبود....

شفيعي كدكني



 پ.ن1) براي آيندگاني كه احتمالن به اين همه  انفعال مطلق ما دشنام خواهند داد!

پ.ن2) جهت اطلاع لينك ب.ا.ل.ا.ت.ر.ي.ن را   با ف.ي.ل.ت.ر ش.ك.ن گذاشتم.

امكان باز كردن سايت هاي ديگه رو هم داره.  قدمي باشد در راه دسترسي آسان تر

به اطلاعات!!! 

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه



نگاه كردن كافي نيست،  مگر نگاه كردن با چشم هايي كه مي خواهند ببينند،

كه باور ميكنند آنچه را كه مي بينند...


پ.ن) نداره!!


۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه



فقط خواستم بگم يادمون نره  توي اين هواي سرد و برفي ،پشت پنجره

براي پرنده ها غذا بريزيم!


پ.ن) هرچند غير عقلاني باشه اما دلم ميخواد حرف قديمي ها رو باور كنم كه

پرنده ها هم دعا ميكنن آرزوهاي ما برآورده بشه.مثل آزادي...

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه



اين عكس  رو چندين بار در روز ميبينم.اصلا آوردم گذاشتم روي دستكتاپ  تا دائم جلوي 

چشمم باشه.نميدونم چي توي اين عكس هست كه منو ديوونه ميكنه! يه جور حس رهايي .

اما نه از جنس رهايي ِ پرواز.زميني تره انگار.نميدونم! مثل تصويري كه توي يه خواب

ميبيني.همه چيز كامل هست  اما فقط يه صحنه ش به يادت ميمونه!وقتي ديدمش اولين 

چيزي كه به  ذهنم اومد اين بود: رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست! 

آرزوهاي كوچيكي داريم كلن.مثل آرزوي باريدن برف ! يا  حتي شنيدن يه خبر خوب! 

روزها  خيلي سريع  ميگذرن.هميشه يه روز از تقويم عقب ميمونم. فكر ميكنم خسته م!

يعني مطمئنم . اما الان وقتش نيست.وقت توقف كردن ندارم.اگه الان توقف كنم  ممكنه ديگه

هيچوقت نتونم راه بيفتم! از غر زدن و تاسف خوردن براي آدم هاي نه چندان فهيم هم خسته

شدم.هي هر روز به خودم قول ميدم ديگه يه مدت سراغ بالاترين نرم و بيخيال  باشم اما 

 هر روز كم تر موفق ميشم! نميدونم اصطلاح خود آزاري دقيقا چي ميشه ولي من همونم الان!

ديروز بعد از مدت ها آشپزي كردم.يادم رفته بود چه آرامشي بهم ميده.واقعا حكم مديتيشن

داره براي من.تمام اون مدت ذهنم خالي شد از همه چيز و اين خيلي خوب بود! يه برنامه از

بي بي سي ديدم چند وقت پيش كه يه خانوم  كه به شيوه اي غيرمتعارف داشت زندگي ميكرد

ميگفت كه آدم هاي اين روزها قدرتي كه  در ((سادگي )) هست رو فراموش كردن.واقعا

درست ميگفت.كلن ما خيلي چيزها رو فراموش كرديم كه سادگي يكي از اونهاست!

دارم سعي ميكنم از چيزهاي ساده لذت ببرم.دلم  ميخواست بافتني كنم يه چيزي ببافم ولي

خوب وقت ندارم!

همچنان دلم ميخواد جاي يكي از آدم هاي اون عكس باشم، حالا الزاما نه نفر وسط!!



پ.ن) زين آتش نهفته كه در سينه ي من است

      خورشيد شعله اي است كه بر آسمان گرفت... 



۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

معجزه کن 

 معجزه کن

که معجزه

تنها
دست کار توست

اگر دادگر باشی

که در این گستره

گرگان اند 
 
مشتاق بر دریدن بیدادگرانه ی

-آن که دریدن نمی تواند—

و دادگری 
 
معجزه ی نهایی ست




"شاملو"

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

دلم ميخواد اونقدر زنده بمونم كه ببينم آدم هايي كه اين

روزها به خاطر نفهميدنشون قلبم هر روز و هر روز فشرده

ميشه و بي فايده تلاش ميكنم آروم باشم و بي فايده تر وانمود

ميكنم كه بي خيالم، فهميدن همه ي اون چيزهايي كه به 

خاطرش خيلي چيزها فنا شد!


...وقتي به پيرامون تو چانه ها دمي از جنبش باز نمي مانند

بي آنكه از تمامي صداها، يك صدا آشناي تو باشد!

وقتي كه درد ها از حسادت هاي حقير بر نميگذرند

و پرسش ها همه در محور روده هاست!..


پ.ن-اختصاصي) راهي كه شروع كرديم رو تا آخر ادامه ميديم.

آزادي تنها درسي ست كه معلم نياز نداره. هنوز هم ميرحسين 

مثل روز اول و چه بسا بيشتر برام ارزشمنده. دلم نميخواد

سرنوشت تلخ مصدق و فاطمي  دوباره در تاريخ ايران تكرار بشه...






۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

نه!

هرگز شب را باور نكردم

چرا كه در فراسوهاي دهليزش به اميد "دريچه اي"

دل خوش كرده بودم...







پ.ن) من به كي بگم دلم برف ميخواد؟ يه عالمه! اينقدر كه همه ي چيزاي زشت

زيرش گم شه!!


 پ.ن2) براي دل خودم:

siamo niente senza fantazia....