۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

منطقی بودن هنر میخواهد،پذیرفتن حقایق هم همینطور!

غرق نشدن در رویا و با واقعیت زندگی کردن هم هنر است،هنری

که من هیچوقت یا حداقل در اکثر روزهای زندگی نداشتم!همیشه

کفه ی ترازوی احساسم بر عقل و منطق غلبه داشته و این درد بزرگیست.

درد بزرگیست وقتی از کنار واقعیت زندگی ات که مثل روز روشن است،

بگذری،خیلی راحت هم بگذری.فقط یک نیم نگاه بهش بیندازی

که بعدها نگی ندیدم،اما مثل کورها رد بشوی و بروی و همچنان در خیال

آنچه که نیست زندگی کنی.گرچه گاهی فکر میکنم تقصیری هم ندارم خیلی،

وقتی واقعیت را حداقل حالا نمیتوانم تغییر بدهم،پس بهتر است که کور باشم!

من ِ این روزها یک آدم به شدت احساسی و بی منطق شده،خیلی احساسی!








پ.ن)همه ی اینها را مینویسم که بعدا اگر عاقل شدم،یادم باشد از چه روزهایی


این فکر ِ مشوش را گذر داده ام!










۸ نظر:

گلي گفت...

سلامممممممممممممممممم مهسا جانم...
مي فهممت... گاهي كنار اومدن با واقعيت خيلي سخته و بعدش آدم به روياها پناه مي بره...
اما به تجربه فهميدم كه دنياي روياها خيلي دوست داشتني تر از واقعيت هاست... و خيلي بيشتر دوستت دارم وقتي مي دونم احساسي هستي... وقتي مي دونم با احساست تصميم مي گيري و يه دنياي رويايي داري كه فقط متعلق به تو هست... اينا همه شون تو رو خيلي دوست داشتني تر از قبل مي كنه...
هميشه روزهاي بد وجود دارن ، اما دائمي نيستن، گاهي وقتي نمي شه باهاشون مقابله كرد بايد به روياها پناه برد، اين جوري تحمل سختي ها آسون مي شه...

کاوه گفت...

سلام

منم همون نظر گلی خانم رو دارم.

برات آرزوی شادی و موفقیت دارم.

آیت ... گفت...

واه واه چه گردو غباری اینجا گرفته صاحبخونه شما نمیخاین ی دستی به سروگوش این خونتون بکشین ؟
درود و بدرود مهسا خانوم

سلمان گفت...

درود مهسا جان
حالا ما بيمعرفت تو كجايي؟

نوشته ات را خواندم نازنين.كاريش نمي شود كرد اينطوريست ديگر...

بعد از مدتهاي مديد چند وقت پيش يك چيزهايي نوشته ام.خوشحال مي شوم بيايي.

یک همسایه ی مجازی! گفت...

خب خب، ما تصمیمان را گرفتیم! تقصیر من نیست ها، این جا در خانه ات را بسته اند و پنجره ها را هم؛ به اجبار است از سرِ دیوار پردین ما برای خواندنت، دیدنت.
این جا را، محض همان یک عکس پست آخرت، و محض بی منطق بودن صاحبخانه اش قبل از همه چیز، بیشتر می خوانم حالا به بعد.
و کاش، خوش حال باشی همسایه ی به درخت رفته ی سبز...

کاوه گفت...

سلام

خیلی وقته آپ نکردی. کجایی؟

محسن صالحی گفت...

ای بابا، ما که عاقلیم کجا رو گرفتیم؟
از شوخی گذشته که برای هر کسی ممکنه ه در زندگی گاهی چنین حس هایی پیش بیاد. خیلی وقت ها به این دلیل که ایده آل‌گرا میشیم.

شیما گفت...

من بی معرفتم آخه؟؟؟؟
فیسبوک رو بستم ولی می دونی چقد واست پیغام گذاشتم تو یاهو؟؟؟ فک کنم تا الان بیشتر از 10 بار واست مسج دادم. به هیچ عنوان هم نمیشه بهت اس ام اس داد. دیگه نمی دونستم چیکار کنم ازت خبر بگیرم. دلم خیلییییییییییییی واست تنگ شده. مردم از نگرانی.

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

منطقی بودن هنر میخواهد،پذیرفتن حقایق هم همینطور!

غرق نشدن در رویا و با واقعیت زندگی کردن هم هنر است،هنری

که من هیچوقت یا حداقل در اکثر روزهای زندگی نداشتم!همیشه

کفه ی ترازوی احساسم بر عقل و منطق غلبه داشته و این درد بزرگیست.

درد بزرگیست وقتی از کنار واقعیت زندگی ات که مثل روز روشن است،

بگذری،خیلی راحت هم بگذری.فقط یک نیم نگاه بهش بیندازی

که بعدها نگی ندیدم،اما مثل کورها رد بشوی و بروی و همچنان در خیال

آنچه که نیست زندگی کنی.گرچه گاهی فکر میکنم تقصیری هم ندارم خیلی،

وقتی واقعیت را حداقل حالا نمیتوانم تغییر بدهم،پس بهتر است که کور باشم!

من ِ این روزها یک آدم به شدت احساسی و بی منطق شده،خیلی احساسی!








پ.ن)همه ی اینها را مینویسم که بعدا اگر عاقل شدم،یادم باشد از چه روزهایی


این فکر ِ مشوش را گذر داده ام!










۸ نظر:

گلي گفت...

سلامممممممممممممممممم مهسا جانم...
مي فهممت... گاهي كنار اومدن با واقعيت خيلي سخته و بعدش آدم به روياها پناه مي بره...
اما به تجربه فهميدم كه دنياي روياها خيلي دوست داشتني تر از واقعيت هاست... و خيلي بيشتر دوستت دارم وقتي مي دونم احساسي هستي... وقتي مي دونم با احساست تصميم مي گيري و يه دنياي رويايي داري كه فقط متعلق به تو هست... اينا همه شون تو رو خيلي دوست داشتني تر از قبل مي كنه...
هميشه روزهاي بد وجود دارن ، اما دائمي نيستن، گاهي وقتي نمي شه باهاشون مقابله كرد بايد به روياها پناه برد، اين جوري تحمل سختي ها آسون مي شه...

کاوه گفت...

سلام

منم همون نظر گلی خانم رو دارم.

برات آرزوی شادی و موفقیت دارم.

آیت ... گفت...

واه واه چه گردو غباری اینجا گرفته صاحبخونه شما نمیخاین ی دستی به سروگوش این خونتون بکشین ؟
درود و بدرود مهسا خانوم

سلمان گفت...

درود مهسا جان
حالا ما بيمعرفت تو كجايي؟

نوشته ات را خواندم نازنين.كاريش نمي شود كرد اينطوريست ديگر...

بعد از مدتهاي مديد چند وقت پيش يك چيزهايي نوشته ام.خوشحال مي شوم بيايي.

یک همسایه ی مجازی! گفت...

خب خب، ما تصمیمان را گرفتیم! تقصیر من نیست ها، این جا در خانه ات را بسته اند و پنجره ها را هم؛ به اجبار است از سرِ دیوار پردین ما برای خواندنت، دیدنت.
این جا را، محض همان یک عکس پست آخرت، و محض بی منطق بودن صاحبخانه اش قبل از همه چیز، بیشتر می خوانم حالا به بعد.
و کاش، خوش حال باشی همسایه ی به درخت رفته ی سبز...

کاوه گفت...

سلام

خیلی وقته آپ نکردی. کجایی؟

محسن صالحی گفت...

ای بابا، ما که عاقلیم کجا رو گرفتیم؟
از شوخی گذشته که برای هر کسی ممکنه ه در زندگی گاهی چنین حس هایی پیش بیاد. خیلی وقت ها به این دلیل که ایده آل‌گرا میشیم.

شیما گفت...

من بی معرفتم آخه؟؟؟؟
فیسبوک رو بستم ولی می دونی چقد واست پیغام گذاشتم تو یاهو؟؟؟ فک کنم تا الان بیشتر از 10 بار واست مسج دادم. به هیچ عنوان هم نمیشه بهت اس ام اس داد. دیگه نمی دونستم چیکار کنم ازت خبر بگیرم. دلم خیلییییییییییییی واست تنگ شده. مردم از نگرانی.