۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

وقتی حرف روی دل آدم می ماند، هر روز بیشتر و بیشتر میشود

و بعد یکهو میبینی یک دنیا حرفِ نگفته، شد.اینقدر زیاد شده و حتی

غیرواقعی که حتی قابل توضیح دادن نیست. از یک جایی شروع شد 

که یک چیزی توی دلت ماند و تو نگفتی و خواستی فراموش کنی


مثلا و خودت را به یک راه دیگری زدی و اصلن خواستی وانمود کنی

برای خودت، که اهمیتی ندارد.اما داشت.آنقدر زیاد اهمیت داشت که 

هرروز در ناخودآگاهت حتی ،بهش فکر کردی و تفسیرش کردی و

تصورش کردی با حالت های مختلف.بعد کم کم  تو میبینی درون

خودت بین یک عالم تصور های درست و غلط  فرو رفتی.خیالاتِ

شیرینی که یک روزِ نه خیلی دور آرزویی بود قابل ِ رسیدن ،

حالا جلوی چشمانت دور و دورتر شده و همه ی اینها به خاطر

"نگفتن" بود. به خاطر همیشه دیر رسیدن بود...



پ.ن1) به قول یک دوست:هرگز نباید اجازه داد رنج کشیدنت

طولانی گردد،اینطور همه چیز در دل آدم می میرد نم نم...



پ.ن2 ) گاهی آدم یک نفر را لازم داد که سوال نپرسد،همه چیز

را از قبل میداند، درک میکند و توضیحی بابتش نمیخواهد.بعد تو 

حرف بزنی و اوفقط گوش کند و سکوت کند تا تو باور کنی که 

حق داری!








۶ نظر:

گلي گفت...

اين جوري كه مي نويسي خيلي دوست دارم... از ته دلت ... و اون قدر با احساس مي نويسي كه حرف هاي دل خيلي ها مي شه...
خيلي وقتا جايي كه نبايد سكوت مي كنيم، و بعد براي جبران اون سكوت خيلي دير مي شه...

گلي گفت...

مهسا همه مون همين طوريم... اون دنياي رويايي كه توش گم مي شيم رو دوست دارم... دلم مي خواد تا آخر دنيا از واقعيت ها فرار كنم... يه دفعه ببينم حتي نمي تونم تشخيص بدم چي واقعا اتفاق افتاده و چي فقط يه روياست...

درباره پ.ن دومت، موافقم... نياز به اين شخص رو خيلي وقتا حس كرده م.. اون وقتا كه از سرزنش ها خسته م.. اون وقتا كه فكر مي كنم هيچ كس دركم نكرده... و جالب اين كه هميشه يه نفر از خيلي دور اومده كه فقط به حرف هام گوش بده و دائما يادآوري نكنه كه اشتباه كرده م... بلكه حرفهامو گوش بده... توضيحي نخواد و منو بفهمه...

کاوه گفت...

سلام

خواستم بگم که منم تقریبا یه همچین تجربه ای داشتم. تو این یکی دو ماهه اخیر خیلی بلاها سرم اومد و واسه اینکه اطرافیان ناراحت نشن همه اشو تو دل خودم میریختم و دم نزدم. تا اینکه دیگه خسته شدم و سعی کردم دیگه به مشکلاتی که واسه حل کردنشون کاری ازم برنمیاد فکر نکنم. و از اون روز به بعد حس میکنم مشکلات دارن به خودی خود آروم آروم حل میشن.
... هرچند هنوز هم هر از گاهی ناله چه کنم چه کنم از نهادم برمیاد. دست خودم نیست.

انشالا خدا مارو از این امتحانای سختش موفق بیرون بیاره و تو آینده بشینیم به این روزا بخندیم...

بهرام گفت...

سلام
خوشحالم که اینجام
هنوز اینجا رو لمس کردن قشنگه .
خدا رو شکر . .
ببخش که دیر اومدم
زودتر میام
یا علی

محسن گفت...

سلام.چقدر زیبایی این وبلاگ منو یاد نوستالژی قبل از کنکور میندازه و دوران وبگردی و چقدر با هجوم ایرانی بازی به فیسبوک جای ایجور وبلاگها خالیه....مرسی

محسن صالحی گفت...

عکس قشنگیه

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

وقتی حرف روی دل آدم می ماند، هر روز بیشتر و بیشتر میشود

و بعد یکهو میبینی یک دنیا حرفِ نگفته، شد.اینقدر زیاد شده و حتی

غیرواقعی که حتی قابل توضیح دادن نیست. از یک جایی شروع شد 

که یک چیزی توی دلت ماند و تو نگفتی و خواستی فراموش کنی


مثلا و خودت را به یک راه دیگری زدی و اصلن خواستی وانمود کنی

برای خودت، که اهمیتی ندارد.اما داشت.آنقدر زیاد اهمیت داشت که 

هرروز در ناخودآگاهت حتی ،بهش فکر کردی و تفسیرش کردی و

تصورش کردی با حالت های مختلف.بعد کم کم  تو میبینی درون

خودت بین یک عالم تصور های درست و غلط  فرو رفتی.خیالاتِ

شیرینی که یک روزِ نه خیلی دور آرزویی بود قابل ِ رسیدن ،

حالا جلوی چشمانت دور و دورتر شده و همه ی اینها به خاطر

"نگفتن" بود. به خاطر همیشه دیر رسیدن بود...



پ.ن1) به قول یک دوست:هرگز نباید اجازه داد رنج کشیدنت

طولانی گردد،اینطور همه چیز در دل آدم می میرد نم نم...



پ.ن2 ) گاهی آدم یک نفر را لازم داد که سوال نپرسد،همه چیز

را از قبل میداند، درک میکند و توضیحی بابتش نمیخواهد.بعد تو 

حرف بزنی و اوفقط گوش کند و سکوت کند تا تو باور کنی که 

حق داری!








۶ نظر:

گلي گفت...

اين جوري كه مي نويسي خيلي دوست دارم... از ته دلت ... و اون قدر با احساس مي نويسي كه حرف هاي دل خيلي ها مي شه...
خيلي وقتا جايي كه نبايد سكوت مي كنيم، و بعد براي جبران اون سكوت خيلي دير مي شه...

گلي گفت...

مهسا همه مون همين طوريم... اون دنياي رويايي كه توش گم مي شيم رو دوست دارم... دلم مي خواد تا آخر دنيا از واقعيت ها فرار كنم... يه دفعه ببينم حتي نمي تونم تشخيص بدم چي واقعا اتفاق افتاده و چي فقط يه روياست...

درباره پ.ن دومت، موافقم... نياز به اين شخص رو خيلي وقتا حس كرده م.. اون وقتا كه از سرزنش ها خسته م.. اون وقتا كه فكر مي كنم هيچ كس دركم نكرده... و جالب اين كه هميشه يه نفر از خيلي دور اومده كه فقط به حرف هام گوش بده و دائما يادآوري نكنه كه اشتباه كرده م... بلكه حرفهامو گوش بده... توضيحي نخواد و منو بفهمه...

کاوه گفت...

سلام

خواستم بگم که منم تقریبا یه همچین تجربه ای داشتم. تو این یکی دو ماهه اخیر خیلی بلاها سرم اومد و واسه اینکه اطرافیان ناراحت نشن همه اشو تو دل خودم میریختم و دم نزدم. تا اینکه دیگه خسته شدم و سعی کردم دیگه به مشکلاتی که واسه حل کردنشون کاری ازم برنمیاد فکر نکنم. و از اون روز به بعد حس میکنم مشکلات دارن به خودی خود آروم آروم حل میشن.
... هرچند هنوز هم هر از گاهی ناله چه کنم چه کنم از نهادم برمیاد. دست خودم نیست.

انشالا خدا مارو از این امتحانای سختش موفق بیرون بیاره و تو آینده بشینیم به این روزا بخندیم...

بهرام گفت...

سلام
خوشحالم که اینجام
هنوز اینجا رو لمس کردن قشنگه .
خدا رو شکر . .
ببخش که دیر اومدم
زودتر میام
یا علی

محسن گفت...

سلام.چقدر زیبایی این وبلاگ منو یاد نوستالژی قبل از کنکور میندازه و دوران وبگردی و چقدر با هجوم ایرانی بازی به فیسبوک جای ایجور وبلاگها خالیه....مرسی

محسن صالحی گفت...

عکس قشنگیه