۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

اعتراض گوسفندان !


مردی زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض می کرد.او را در آغل گوسفندان زندانی
کردند تا از آنها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.یک سال بعد فرد را به دار آویختند زیرا
گوسفندان دیگر شیر نمی دادند.....




پ.ن) یک هفته ای سفر میرم.اگر عمری بود دوباره بر میگردم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

حکایت مردی که نه میگفت:

بود در کشور افسانه کسی

شهره در نه گفتن

نام می خواهی ؟ نه

کام می جویی؟ نه

تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر؟ نه

تو نمی خواهی از سیم قبا بر تن؟ نه

مذهب ما را می دانی؟ نه

خط ما می خوانی آیا؟ نه

نه ،به هر بانگ که برپا می شد

نه ، به هر سر که فرو می امد

نه ، به هر جام که بالا می رفت

نه ، به هر نکته که تحسین می شد

نه ، به هر سکه که رایج می گشت

روزی آیینه به دستش دادند


می شناسی او را؟

آه، آری خود ِ اوست!

می شناسم او را


گفته شد دیوانه ست

سنگسارش کردند....


((سیاوش کسرایی))


پ.ن) متاسفانه بلاگر هم ف.ی.ل.ت.ر شده و دسترسی به وبلاگ خودم برام سخت شده!!!!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کتاب هزار خورشید تابان (خالد حسینی) رو به توصیه ی یک دوست خوندم.

قبل از اون هم کتاب جان شیفته(رومن رولان) رو میخوندم.گرچه داستان این

دو کتاب تقریبا متفاوت بود اما شخصیت اصلی در هردو زن بودند.یکی در

سرزمینی که به نظرم لفظ جهان سوم هم براش سنگینه و یکی در اروپای قبل

از جنگ جهانی.وقتی کتاب دوم تموم شد به این فکر میکردم که چقدر فرهنگ

غالب بر مردم یک سرزمین در سرنوشت نسل هاش موثره.یکی (آنت) در فرانسه

بزرگ میشه.آزاد و رها از هر قید و بند.شیوه ی زندگیش رو انتخاب میکنه و با

اعتماد به نفس در مقابل هر فشار و تهدیدی که میخواد مسیر زندگیش رو تغییر بده

ایستادگی میکنه و لی در جای دیگه(افغانستان) زنی باید به هر بلا و مصیبتی تن بده

چون در فرهنگی بزرگ شده که مادرش معتقد بود((هر دانه ی برفی که میبارد ،آه

و غصه ی یک زن است که در جایی از دنیا به آسمان رفته و حالا اینگونه

می بارد....)).و سرانجام هم در بین همون آدم هایی که (شهادت یک زن )را کافی

نمیدانستند کشته میشه.اما دیگری زندگی ؛عشق و آزادی رو همانطوری که دوست

داره تجربه میکنه.با تمام وجود با (آنت)،آرزوهاش،افکار و عقاید و احساساتش

همزاد پنداری میکنم!

پ.ن1)قسمت هایی از کتاب (جان شیفته ) را نت برداشتم.واقعا ارزش خواندن دارد:

((همیشه تاریخ ،حوادث زندگی را می نویسد.اشتباه میکند.زندگی راستین،زندگی

درونی است))

((درسی که دل به بهانه ی رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد،درست فرا گرفته

نمی شود. واژه و واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا شخص آنچه را که خوانده

است درزندگی بیابد و آن را به درستی باز نشناسد))

((اجتماع معاصر که کلیسا یکی از ستون های بزرگ آن است چنان به خوبی توانسته

است نیروهای بزرگ انسانی را از طبیعت خود بگرداند و سرد و بی مزه شان کند

که (آنت) که غنای ایمانش بر ایمان صد زن مومن می چربید ،گمان می کرد که

مذهبی نیست.زیرا او مذهب را با لقلقه ی دعا خوانی و آن مراسم بیگانه و کهنه

شده ای اشتباه می کرد که برای توانگران تجمل روحی است و برای بی نوایان ،

فریب تسلی دهنده ی چشم و دل است و پایه ی بدبختیشان را و بنیاد اجتماع را

استوار می دارد))

((ای جان ِ فریبکار! تو در کمین افسون من بودی !زحمت بیهوده ای به خود داده ای

.من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم

از عاقلانه و دیوانه وار. همه حقیقی بود.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار.آدمی اشتباه

می کند. این قاعده ی زندگی است.ولی دوست داشتن هرگز یکسره اشتباه نیست.قلبم با

همه ی رنجی که برده است ،خوشبخت است که دوست داشته است))

((ترحم،حقیقت، هیچ چیز را من فدا نکرده ام.تنها هستم،دست نخورده ام!زندگی را در

آغوش می فشارم.ارزش آن را میدانم و میدانم چه بهایی برای آن پرداخته ام.زنده باد

زندگی!من خدا را به مبارزه میخوانم...))

زندگی سمفونی است!هر لحظه ای از زندگی با چندین نوا سرود میخواند...


پ.ن2)فروغ عزیز، متحجرانی که تحمل افکار سبزت را ندارند نامت را

از کتاب هایشان حذف میکنند.از قلب هایمان هم میتوانند؟















۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

سوال و جواب ها تمام شد ،گالیله از ادعایش دست کشید و اجازه ی مرخصی یافت.وقتی از

کلیسا خارج می شد پاهای زخمی و خون آلودش را به زمین کوبید و زیر لب خطاب به زمین

گفت:((تو می چرخی!...حالا من هر اعترافی که آنها می خواهند کرده باشم!))بعد از ظهر کاردینال

باربینی مرد روشن ضمیری که گالیله را در طول تفتیش عقاید بسیار کمک کرده بود به دیدارش آمد.

گالیله ضمن تشکر از او نجوا کنان پرسید:((می گویند پول کثیف و شیطانی است و تجارت در این بازار

آلوده به رشوه و دزدی و...شبهه ناک است.پس چگونه است که کلیسا کنترل همه ی پول و تجارت را

در رم و اقصا نقاط به دست گرفته است؟)).کاردینال لبخندی زد و تذکر داد ((در عجبم فراموش کرده ای

که تازه همین امروز از سیاهچال درآمده ای)).گالیله ادامه داد:((می گویند قدرت فساد می آورد و فساد

بدبختی،پس چرا کلیسا اینقدر در به دست آوردن قدرت و حفظ آن تلاش می کند؟)) کاردینال به تلخی

گفت:((برای آنکه بتواند فساد و بدبختی را برچیند!))گالیله باز هم ادامه داد:(( می گویند مسیح برای ترویج

صلح و دوستی و رافت و مهرورزی نازل شد،پس این همه دستگاه تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام برای

چیست؟)) کاردینال که می دید ذهن کنجکاو گالیله از حد و مرزش عدول کرده و بوی کفر استشمام می شود

ردایش را برداشت و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد:((به نام پدر،پسر و روح القدوس!کلیسا

نماینده و در عین حال حافظ خدا و دین خدا در روی زمین است و به همین دلیل می توان و می بایست

انجام هرکاری را در جهت حفظ کلیسا مجاز و موجه دانست...واگر آن کار مجاز و موجه نبود باید آن را

توجیه و تجویز نمود....در ضمن بدان آمده بودم بگویم اگر یکبار دیگر پایت به دادگاه برسد کاری از دست

من ساخته نیست.))گالیله پرسید ((آیا مطمئنید که خدا و دین خدا هم با تجویز و توجیهی که فعلا کلیسا را

محافظت می کند ،حفظ خواهد شد؟)) اما کاردینال رفته بود....


منبع

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

چند روز پیش یکی از روزنامه ها مطلبی درباره ی پروین اعتصامی نوشته بود وکلی از او و شعرش

تمجید کرده بود.البته نمیدانم هنوز اینقدر جسارت دارند که شعر زیبای ِ اجتماعی اش را هم در کتاب های

مدارس چاپ کنند یا نه اما دلم خواست این شعر را دوباره اینجا بنویسم چون به طرز بسیار عجیبی

وصف ِ حال است.گاهی فکر میکنم وصف حال این سرزمین مثل یک چرخه دائم در حال تکرار است!


محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت:ای دوست این پیراهن است ،افسار نیست

گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست!

گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم

گفت:والی از کجا در خانه ی خمار نیست؟

گفت:تا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب

گفت:مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت:کارِ شرع، کار درهم و دینار نیست!

گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت:پوسیده ست،جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت:در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست!

گفت:مِی بسیار خوردی ،زان چنین بی خود شدی

گفت:ای بیهوده گو حرف ِ کم و بسیار نیست!

گفت :باید حد زند هشیار مردم مست را

گفت:هوشیاری بیار،اینجا کسی هوشیار نیست!



بی ربط نوشت: فکر میکنم پا.را.زیت ها اولین متولیان اجرای شعار ه.م.ت م.ض.ا.ع.ف شدن!

نمیدونم این وسط شبکه های ایتالیا چه گناهی داشتن.دلم خوش بود کمی لسینینگم رو با دیدن فیلم هاشون

!!! تقویت میکنم










۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

سرپیکو تمام شب را بیدار مانده بود تا بتواند وقتی ناتالی به خانه می آید و لباسش را عوض

میکند او را یواشکی از پشت پنجره ی اتاقش که در طبقه ی دوم قرار داشت دید بزند.ناتالی به محض

خانه آمدن چراغ روغنی گوشه ی اتاقش را روشن میکرد و لباسش را در می آورد و شامی میخورد

و به تختخواب میرفت و سایه ای از تمام کارهایش روی پرده می افتاد که سرپیکو نمیتوانست از هیچ

صحنه اش دل بکند.خورشید داشت طلوع میکرد و سرپیکو داشت تئاتر آن شب را از دست میداد که

صدای پایی در کوچه نظرش را جلب کرد.پنجره را باز و به بیرون نگاه کرد.ناتالی پریشان و خون آلود

خودش را به در رساند اما همانجا افتاد.پشت سرش گئورگی ِ قصاب با چاقویی خون آلود می آمد.سرپیکو

فریاد زد:ولش کن!آدمکش! و سه پایه چوبی اش را از پنجره به سمتش پرتاب کرد.صدای داد و سه پایه ی

چوبی ،گئورگی را مجبور به فرار کرد.همسایه ها بیرون ریختند و ناتالی آن شب نجات یافت.اما حالا

سرپیکو دچار تعارض عجیبی شده بود که از لذت دید زدن شب های بعد می کاست.او در آستانه ی یازده

سالگی با مفهوم جدید و عمیقی به نام(( تعرض به حریم شخصی)) آشنا شده بود.


پ.ن-امروز یه پسر بچه ی 8 ساله ازم پرسید:(وقتی میگن به کسی تجاوز شده یعنی چی؟)

من مات مونده بودم که چه جوابی بدم و مفهومی که هنوز جامعه هم حاضر به پذیرش اون نیست

رو چه طور توضیح بدم.چرا برای توضیخ مفاهیمی که جزئی از واقعیات اطرافمون هست درمانده

و ناتوان میشیم؟تا کی میشه این بچه رو با سرهم کردن کلمات دست به سر کرد؟احساس میکنم همه ی

زندگیمون داره میشه تناقض !!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

اعتراض گوسفندان !


مردی زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض می کرد.او را در آغل گوسفندان زندانی
کردند تا از آنها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.یک سال بعد فرد را به دار آویختند زیرا
گوسفندان دیگر شیر نمی دادند.....




پ.ن) یک هفته ای سفر میرم.اگر عمری بود دوباره بر میگردم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

حکایت مردی که نه میگفت:

بود در کشور افسانه کسی

شهره در نه گفتن

نام می خواهی ؟ نه

کام می جویی؟ نه

تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر؟ نه

تو نمی خواهی از سیم قبا بر تن؟ نه

مذهب ما را می دانی؟ نه

خط ما می خوانی آیا؟ نه

نه ،به هر بانگ که برپا می شد

نه ، به هر سر که فرو می امد

نه ، به هر جام که بالا می رفت

نه ، به هر نکته که تحسین می شد

نه ، به هر سکه که رایج می گشت

روزی آیینه به دستش دادند


می شناسی او را؟

آه، آری خود ِ اوست!

می شناسم او را


گفته شد دیوانه ست

سنگسارش کردند....


((سیاوش کسرایی))


پ.ن) متاسفانه بلاگر هم ف.ی.ل.ت.ر شده و دسترسی به وبلاگ خودم برام سخت شده!!!!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کتاب هزار خورشید تابان (خالد حسینی) رو به توصیه ی یک دوست خوندم.

قبل از اون هم کتاب جان شیفته(رومن رولان) رو میخوندم.گرچه داستان این

دو کتاب تقریبا متفاوت بود اما شخصیت اصلی در هردو زن بودند.یکی در

سرزمینی که به نظرم لفظ جهان سوم هم براش سنگینه و یکی در اروپای قبل

از جنگ جهانی.وقتی کتاب دوم تموم شد به این فکر میکردم که چقدر فرهنگ

غالب بر مردم یک سرزمین در سرنوشت نسل هاش موثره.یکی (آنت) در فرانسه

بزرگ میشه.آزاد و رها از هر قید و بند.شیوه ی زندگیش رو انتخاب میکنه و با

اعتماد به نفس در مقابل هر فشار و تهدیدی که میخواد مسیر زندگیش رو تغییر بده

ایستادگی میکنه و لی در جای دیگه(افغانستان) زنی باید به هر بلا و مصیبتی تن بده

چون در فرهنگی بزرگ شده که مادرش معتقد بود((هر دانه ی برفی که میبارد ،آه

و غصه ی یک زن است که در جایی از دنیا به آسمان رفته و حالا اینگونه

می بارد....)).و سرانجام هم در بین همون آدم هایی که (شهادت یک زن )را کافی

نمیدانستند کشته میشه.اما دیگری زندگی ؛عشق و آزادی رو همانطوری که دوست

داره تجربه میکنه.با تمام وجود با (آنت)،آرزوهاش،افکار و عقاید و احساساتش

همزاد پنداری میکنم!

پ.ن1)قسمت هایی از کتاب (جان شیفته ) را نت برداشتم.واقعا ارزش خواندن دارد:

((همیشه تاریخ ،حوادث زندگی را می نویسد.اشتباه میکند.زندگی راستین،زندگی

درونی است))

((درسی که دل به بهانه ی رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد،درست فرا گرفته

نمی شود. واژه و واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا شخص آنچه را که خوانده

است درزندگی بیابد و آن را به درستی باز نشناسد))

((اجتماع معاصر که کلیسا یکی از ستون های بزرگ آن است چنان به خوبی توانسته

است نیروهای بزرگ انسانی را از طبیعت خود بگرداند و سرد و بی مزه شان کند

که (آنت) که غنای ایمانش بر ایمان صد زن مومن می چربید ،گمان می کرد که

مذهبی نیست.زیرا او مذهب را با لقلقه ی دعا خوانی و آن مراسم بیگانه و کهنه

شده ای اشتباه می کرد که برای توانگران تجمل روحی است و برای بی نوایان ،

فریب تسلی دهنده ی چشم و دل است و پایه ی بدبختیشان را و بنیاد اجتماع را

استوار می دارد))

((ای جان ِ فریبکار! تو در کمین افسون من بودی !زحمت بیهوده ای به خود داده ای

.من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم

از عاقلانه و دیوانه وار. همه حقیقی بود.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار.آدمی اشتباه

می کند. این قاعده ی زندگی است.ولی دوست داشتن هرگز یکسره اشتباه نیست.قلبم با

همه ی رنجی که برده است ،خوشبخت است که دوست داشته است))

((ترحم،حقیقت، هیچ چیز را من فدا نکرده ام.تنها هستم،دست نخورده ام!زندگی را در

آغوش می فشارم.ارزش آن را میدانم و میدانم چه بهایی برای آن پرداخته ام.زنده باد

زندگی!من خدا را به مبارزه میخوانم...))

زندگی سمفونی است!هر لحظه ای از زندگی با چندین نوا سرود میخواند...


پ.ن2)فروغ عزیز، متحجرانی که تحمل افکار سبزت را ندارند نامت را

از کتاب هایشان حذف میکنند.از قلب هایمان هم میتوانند؟















۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

سوال و جواب ها تمام شد ،گالیله از ادعایش دست کشید و اجازه ی مرخصی یافت.وقتی از

کلیسا خارج می شد پاهای زخمی و خون آلودش را به زمین کوبید و زیر لب خطاب به زمین

گفت:((تو می چرخی!...حالا من هر اعترافی که آنها می خواهند کرده باشم!))بعد از ظهر کاردینال

باربینی مرد روشن ضمیری که گالیله را در طول تفتیش عقاید بسیار کمک کرده بود به دیدارش آمد.

گالیله ضمن تشکر از او نجوا کنان پرسید:((می گویند پول کثیف و شیطانی است و تجارت در این بازار

آلوده به رشوه و دزدی و...شبهه ناک است.پس چگونه است که کلیسا کنترل همه ی پول و تجارت را

در رم و اقصا نقاط به دست گرفته است؟)).کاردینال لبخندی زد و تذکر داد ((در عجبم فراموش کرده ای

که تازه همین امروز از سیاهچال درآمده ای)).گالیله ادامه داد:((می گویند قدرت فساد می آورد و فساد

بدبختی،پس چرا کلیسا اینقدر در به دست آوردن قدرت و حفظ آن تلاش می کند؟)) کاردینال به تلخی

گفت:((برای آنکه بتواند فساد و بدبختی را برچیند!))گالیله باز هم ادامه داد:(( می گویند مسیح برای ترویج

صلح و دوستی و رافت و مهرورزی نازل شد،پس این همه دستگاه تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام برای

چیست؟)) کاردینال که می دید ذهن کنجکاو گالیله از حد و مرزش عدول کرده و بوی کفر استشمام می شود

ردایش را برداشت و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد:((به نام پدر،پسر و روح القدوس!کلیسا

نماینده و در عین حال حافظ خدا و دین خدا در روی زمین است و به همین دلیل می توان و می بایست

انجام هرکاری را در جهت حفظ کلیسا مجاز و موجه دانست...واگر آن کار مجاز و موجه نبود باید آن را

توجیه و تجویز نمود....در ضمن بدان آمده بودم بگویم اگر یکبار دیگر پایت به دادگاه برسد کاری از دست

من ساخته نیست.))گالیله پرسید ((آیا مطمئنید که خدا و دین خدا هم با تجویز و توجیهی که فعلا کلیسا را

محافظت می کند ،حفظ خواهد شد؟)) اما کاردینال رفته بود....


منبع

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

چند روز پیش یکی از روزنامه ها مطلبی درباره ی پروین اعتصامی نوشته بود وکلی از او و شعرش

تمجید کرده بود.البته نمیدانم هنوز اینقدر جسارت دارند که شعر زیبای ِ اجتماعی اش را هم در کتاب های

مدارس چاپ کنند یا نه اما دلم خواست این شعر را دوباره اینجا بنویسم چون به طرز بسیار عجیبی

وصف ِ حال است.گاهی فکر میکنم وصف حال این سرزمین مثل یک چرخه دائم در حال تکرار است!


محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت:ای دوست این پیراهن است ،افسار نیست

گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست!

گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم

گفت:والی از کجا در خانه ی خمار نیست؟

گفت:تا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب

گفت:مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت:کارِ شرع، کار درهم و دینار نیست!

گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت:پوسیده ست،جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت:در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست!

گفت:مِی بسیار خوردی ،زان چنین بی خود شدی

گفت:ای بیهوده گو حرف ِ کم و بسیار نیست!

گفت :باید حد زند هشیار مردم مست را

گفت:هوشیاری بیار،اینجا کسی هوشیار نیست!



بی ربط نوشت: فکر میکنم پا.را.زیت ها اولین متولیان اجرای شعار ه.م.ت م.ض.ا.ع.ف شدن!

نمیدونم این وسط شبکه های ایتالیا چه گناهی داشتن.دلم خوش بود کمی لسینینگم رو با دیدن فیلم هاشون

!!! تقویت میکنم










۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

سرپیکو تمام شب را بیدار مانده بود تا بتواند وقتی ناتالی به خانه می آید و لباسش را عوض

میکند او را یواشکی از پشت پنجره ی اتاقش که در طبقه ی دوم قرار داشت دید بزند.ناتالی به محض

خانه آمدن چراغ روغنی گوشه ی اتاقش را روشن میکرد و لباسش را در می آورد و شامی میخورد

و به تختخواب میرفت و سایه ای از تمام کارهایش روی پرده می افتاد که سرپیکو نمیتوانست از هیچ

صحنه اش دل بکند.خورشید داشت طلوع میکرد و سرپیکو داشت تئاتر آن شب را از دست میداد که

صدای پایی در کوچه نظرش را جلب کرد.پنجره را باز و به بیرون نگاه کرد.ناتالی پریشان و خون آلود

خودش را به در رساند اما همانجا افتاد.پشت سرش گئورگی ِ قصاب با چاقویی خون آلود می آمد.سرپیکو

فریاد زد:ولش کن!آدمکش! و سه پایه چوبی اش را از پنجره به سمتش پرتاب کرد.صدای داد و سه پایه ی

چوبی ،گئورگی را مجبور به فرار کرد.همسایه ها بیرون ریختند و ناتالی آن شب نجات یافت.اما حالا

سرپیکو دچار تعارض عجیبی شده بود که از لذت دید زدن شب های بعد می کاست.او در آستانه ی یازده

سالگی با مفهوم جدید و عمیقی به نام(( تعرض به حریم شخصی)) آشنا شده بود.


پ.ن-امروز یه پسر بچه ی 8 ساله ازم پرسید:(وقتی میگن به کسی تجاوز شده یعنی چی؟)

من مات مونده بودم که چه جوابی بدم و مفهومی که هنوز جامعه هم حاضر به پذیرش اون نیست

رو چه طور توضیح بدم.چرا برای توضیخ مفاهیمی که جزئی از واقعیات اطرافمون هست درمانده

و ناتوان میشیم؟تا کی میشه این بچه رو با سرهم کردن کلمات دست به سر کرد؟احساس میکنم همه ی

زندگیمون داره میشه تناقض !!