۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

!!! آموزش

گور کن هر شب برای کودکانش قصه میگفت. بچه ها هنوز مدرسه نرفته بودند اما تقریبا تمام
اسرار گور و گورکنی را میدانستند. اینکه طول و عرض و ارتفاع قبر چقدر باید باشد؛ چگونه
میتوان قبریک طبقه را به قبر دو طبقه و قبر دو طبقه را به قبر سه طبقه تبدیل کرد. اینکه اگر
در آن واحد سه مرده را با هم به قبرستان آوردند کدام یک بر دیگری ارجحیت دارد و چرا باید
دومی را اول شست و سومی را زود تر از اولی دفن کرد و اولی را قبل از دومی. گور کن حتی
چیز هایی که به کار او خیلی مربوط نبود را به آنها یاد داده بود. برای مثال مردن در چه روزی
ثواب دارد و کدام قسمت کتاب آسمانی برای مردگان لرزش و کدام آرامش می آورد و اینکه وصیت
مرده تا جایی اهمیت و کار برد دارد که به کار گور کن لطمه نزند. گور کن به کودکانش فهمانده بود
که شغلش بسیار مهم و منحصر به فرد است چون در هر شهری بیش از یک
شهردار و یک جلاد و یک کشیش و یک گورکن وجود ندارد و دنیا و آخرت مردم
به همین چهار شغل وابسته است. بچه ها یاد گرفته بودند که شهردار رتق و فتق امور
دنیوی را به عهده دارد و کشیش کسانی که قابلیت اصلاح دارند اصلاح میکند و جلاد
کسانی که قابلیت اصلاح ندارند به دیار باقی رهنمون میشود و این گورکن
است که اصلاح شده یا نشده آنها را به آغوش خاک می سپارد و اگر او نباشد
همه مردگان روی زمین منتظر پاداش و جزای خود میمانند و این طرف زحمات شهردار
و دوستانش بی حاصل و آن طرف هم فرشتگان بیکار و معطل میشوند...

به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
در مورد زندگی هیچ.
مرتبط نوشت:
دیروز یکی از دوستانم که چند سالیست مهاجرت کرده اند به یک کشور اروپایی
برایم ایمیلی فرستاده بود و ضمن تبریک کریسمس به من!!!تعدادی عکس از
جشن های مربوط به سال نوی میلادی را هم برایم ارسال کرده بود.یکی
از جشن ها مخصوص کودکان بود.دروغ چرا اما دلم سوخت برای خودم
که کودک دیروزم و جوان امروز و بیشتر از خودم برای کودکان امروز
که ما و این طفلکی ها چه میدانیم از جشن و شادی؟یک مشابه بابانوئل داشتیم
به نام عمونوروز یا فیروز چه میدانم که آن هم سالهاست ممنوع التصویر شده است.
بچه ی کوچک خاله ام تمام شعارهای این روزها را حفظ است اما اگر بگویی یک شعر
مخصوص جشن بخوان نمیداند چه بگوید!لطفا نگویید چرا این همه تلخ مینویسی
باور کنید نمیشود در این اوضاع داستان عاشقانه خواند و در رویا رفت.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

پروانه ها

راجر دين كايزر
مترجم : هادي محمد زاده
دوراني در زندگي من وجود داشت كه تا حدودي، در آن زيبايي، برايم از مفهومي
خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت يا هشت ساله
بودم. يكي دو هفته، يا شايد يك ماه، قبل از اينكه يتيم خانه، به يك پيرمرد تحويلم دهد.
در يتيم خانه طبق معمول ، صبحها بلند مي شدم ، تختم را ،مثل يك سرباز كوچك ،مرتب
مي كردم و مستقيما،ً با بيست سي تن از بچه هاي هم خوابگاهي ،براي خوردن صبحانه،
راهي مي شديم.صبحِ يك روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حين برگشتن به
خوابگاه ، ناگهان، مشاهده كردم ،سرپرست يتيم خانه، سر به دنبال پروانه يي كه
گِردِ بوته هاي آزالياي اطراف يتيم خانه، چرخ مي خوردند ، گذاشته است. با دقت
به كارش خيره شده بودم .او اين مخلوقات زيبا را، يكي پس از ديگري ،با تور
مي گرفت و سپس سنجاقي را، از ميان سر و بالشان عبور مي داد و آنها را روي يك
صفحه مقوايي بزرگ، سنجاق مي كرد. چقدر كشتن اين موجودات زيبا، بي رحمانه به
نظر مي رسيد. من چندين بار، بين بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و
دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزديك به آنها خيره شوم. تلفن به صدا درآمد.
سرپرست خوابگاه ،كاغذ مقوايي بزرگ را، پاي پله هاي سيماني گذاشت و براي پاسخ
دادن ، وارد يتيم خانه شد. به سمت صفحه مقوايي رفتم و به يكي از پروانه هايي كه
روي آن سطح كاغذي بزرگ، سنجاق شده بود ،خيره شدم. هنوز داشت حركت مي كرد.
نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعي
كرد فرار كند، اما هنوز بال ديگرش به سنجاق گير داشت . سرانجام بال كنده شد و پروانه
روي زمين افتاد و شروع به لرزيدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعي
كردم آن را روي پروانه بچسبانم، تا، قبل از اينكه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه
را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولي نكشيد كه
سرپرست ،از پشت در اتاق زباله داني ، سر رسيد و بر سرم ،شروع به داد كشيدن كرد
. هر چه گفتم من كاري نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقواي بزرگ را برداشت و
محكم ، به فرق سرم كوبيد. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روي زمين
انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانيِ پشت خوابگاه بياندازم و سپس آنجا
را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پير بزرگ ، روي زمين نشستم و تا مدتي سعي كردم
قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب كنم ،تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم،
اما انجام آن، قدري برايم مشكل بود. بنابراين برايشان دعا كردم و سپس در يك جعبه
كفش كهنه پاره پاره، ريختمشان و با ني خيزراني بزرگي، گودالي، نزديك بوته هاي توت
جنگلي كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتي پروانه ها، به يتيمخانه بر مي گردند و در
آن اطراف به تكاپو بر مي خيزند ، سعي مي كنم فراريشان دهم ، زيرا آنها نمي دانند
كه يتيم خانه، جاي بدي براي زندگي و جاي خيلي بدتري براي مردن بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه




پیر آزاده ی ما,آزادی ات مبارک

آزاد بودی همیشه

گرچه سالها در حصار خانه ات اسیرت کردند

چون هرگز نخواستی اسیر قدرت باشی اما

....تو آزاد بودی همیشه

تو عاقبت به خیر شدی شیخ,دعا کن برایمان

: و ای مرد خوش روی ِ روزهای سخت

به شکوفه ها به باران

....برسان سلام مارا


روحت جاودانه و سبز باد تا ابد

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند



گرفته کولبار زاد ره بر دوش



فشرده چوبدست خیزران در مشت



گهی پر گوی و گه خاموش



در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند



ما هم راه خود را می کنیم آغاز



سه ره پیداست



نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر



حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر



نخستین : راه نوش و راحت و شادی



به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی



دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام



اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام



سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام



من اینجا بس دلم تنگ است



و هر سازی که می بینم بد آهنگ است



بیا ره توشه برداریم



قدم در راه بی برگشت بگذاریم



ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟




مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه


وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز


را.راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود


و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز


، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.


و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به


اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.من راه رفتن را از یک


سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.


بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن


را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که


دویدن را از یاد برده بودند.پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا


چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!اما


سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در


اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در


گل بود، از پرواز بسیار می دانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و


.... از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

برای اینکه فضا یه کم عوض شه دو تا داستان طنزمی ذارم تقدیم به مرمر عزیزم:
داستان زیر را آرت بوخوالد طنز نویس پرآوازه ی آمریکایی در تائیید
اینکه نباید اخبار ناگوار را یکباره به شنونده گفت تعریف میکند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را بر سرکشی به اوضاع فرستاد.
پس از مراجعه پرسید:جرج!از
خانه چه خبر؟- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث
مرگ او شد؟- پرخوری قربان.- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست
داشت؟- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟- همه
اسب های پدرتان مردند قربان.- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.-
برای چه این قدر کار کردند؟- برای اینکه آب بیاورند قربان!- گفتی آب؟ آب برای چه؟- برای
اینکه آتش را خاموش کنند قربان.- کدام آتش را؟- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.- پس
خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!-
گفتی شمع؟ کدام شمع؟- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!- مادرم هم مرد؟- بله
قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.- کدام حادثه؟-
حادثه مرگ پدرتان قربان!- پدرم هم مرد؟- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی
را بدرود گفت.- کدام خبر را؟- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین
رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر
چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

مرگ مشکوک در بیمارستان

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص

در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت

و ضعف مرض آنان نداشت. اين مساله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن

را با مسايل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط

مي دانستند. کسي قادر به حل اين مساله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي

يکشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل

جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند

دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و

ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با

خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ... «پوکي جانسون» نظافتچي پاره وقت

روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات رااز پريز برق درآورد و دوشاخه

جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ..!!!


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

برگردان:نجف دریابندری


یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در

برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از

چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از

او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی

من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره

بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه

بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا

از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.

و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت

رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو

چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه

ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو

چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی

از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

باور


مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه



جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او



همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن



كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا



زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد . سال ها گذشت و عقاب



خيلي پير شد . روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان



ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش



برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد . عقاب پير بهت زده نگاهش



كرد و پرسيد : « اين كيست ؟» همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب



است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني



هستيم. » عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا



!!! فكر مي كرد يك مرغ است

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

شازده کوچولو


امشب دوباره شازده کوچولو رو خوندم.بعد از 14 سال!باید اعتراف



کنم همه چیز با اون موقع برام فرق داشت.اون موقع واقعا من شده



بوده بودم شازده کوچولو و میخوندمش اماحالا من همون (آدم بزرگ



های عجیب و غریب)هستم.همونایی که عاشق اعداد هستن و همه



چیز رو با اعداد میسنجن.همونایی که هرروز توی قطار یا مترو



فرقی نداره توی هم می لولن و با عجله این طرف و اونطرف میرن



اما خودشون هم نمیدونن کجا.همونایی که براشون فرقی نداره خار به



چه درد گل میخوره یا آیا گوسفندها گل رو با خار میخورن؟همونایی



که هیچ گلی رو اهلی نکردن و همه ی گل ها و ستاره ها براشون



یکی شدن.



((آدم بزرگ ها عاشق اعداد هستند،وقتی با آنها در مورد یک دوست



جدید حرف میزنید هرگز در مورد مسائل اساسی سوالی نمیپرسند



:(آهنگ صدایش چه طور است؟چه بازی هایی دوست دارد؟آیا پروانه



جمع میکند؟)در عوض میپرسند:(چند سال دارد؟چندتا برادر دارد؟



وزنش چه قدر است؟درآمد پدرش چه طور است؟)و تازه اگر پاسخ



این سوال هارا بگیرند آن شخص را می شناسند.اگر به آدم بزرگ ها



بگویی:(من خانه ای زیبا با آجرهای صورتی که گلدان های شمعدانی



پشت پنجره اش بود و کبوتر روی پشت بامش دیدم)هرگز قادر نیستند



چنین خانه ای را در ذهنشان تصور کنند.باید به آنها بگویی خانه ای



به ارزش صدهزارپوند دیدم!آن وقت میگویند:(اوه!چه قشنگ!)



اگر
این کتاب را هرگز نخوانده اید حتما بخوانیدش لطفا.برای اینکه در



این وانفسا فلسفه ی هستی فراموشمان نشود و همچنین رویاهایمان



،لازم است.به نظرم اگزوپری این کتاب را دروقع برای آدم بزرگ های



عجیب و غریب نوشته.



پ.ن)به خاطر این فونت عجیب و غریب بلاگر عذرخواهی میکنم.

!!باور کنید تقصیرمن نیست.عجیب است واقعا




۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

!!نقدی بر سریال آموزنده ی دلنوازان


خوشبختانه مدت زیادی است که از مصاحبت این رسانه ی میلی در امان


مانده بودیم و عطایش را به لقایش بخشیده.تا اینکه نوبت به سریال


وظین!!!دلنوازان رسید.البته آن را هم از همان ابتدا به به دلیل موضوع


کلیشه ای عشق های لحظه ای ومخالفت های تکراری و اغلب بی ثمر


خانواده ها و....نادیده انگاشتیم.تا اینکه این سریال وظین!به قسمت های


آموزنده ای رسید.مثلا شیوه ی زندانی کردن زنان در خانه به خاطر یک


گمان اثبات نشده(یا برفرض شده)و محرومیت از ساده و ابتدایی ترین حقوق


انسانی که از قاتلان هم دریغ نمیشود وحمایت بی نظیر و بی بدیل قوانین


عادلانه ی این کشور گل و بلبل از زنان.و ما در تمام این چند قسمت مات


و مبهوت نگاه می کنیم که چگونه قوانین این حکومت وظین !!کم ترین حمایتی


از حقوق زن به عنوان یک انسان نمیکند.حتی مثلا در جایی که زن


(فکر میکنم اسمش یلدا بود)از قاضی دادگاه میخواهد حکم به طلاق بدهد



چون در خانه ی همسرش (که اصلا خانه ی خودش نیست)امنیت جانی ندارد،


قاضی هوشمندانه!! میگوید باید با مدرک اثبات کنی که امنیت نداری!!!به


عبارت دیگر یعنی برو و هرزمان که کتک خوردی یا بلایی سرت آمد(فقط این

موارد نقض حقوق است نه زندانی کردن)و شانس آوردی و زنده ماندی بیا


تا ما مطمئن شویم که امنیت نداشته ای!و بعد هم آن قانون مزخرف تمکین!


که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا چنین قانون احمقانه ای دیگر وجود داشته باشد.


مرد میخواهد همسرش(یا به عبارتی بنده اش)به خانه برگردد و زن باید مانند


برده ای مطیع و فرمانبردار در مقابل این قوانین شگفت انگیز سرتسلیم فروآورد


و اگر زن موفق شود خودش را از این شرایط به هرشکلی نجات دهد می شود


عدم تمکین! ومجازاتش هم تعلق نگرفتن مهریه که کم ترین برخورداری زن


از قوانین ازدواج است.و بی شک در پایان سریال هم (صرف نظر از اینکه


چه اتفاقی می افتد)رئیس رسانه ی میلی از عوامل و نویسنده و کارگردان


نابغه ی این طرح قدردانی میکند که چگونه جماعتی را 50 قسمت دنبال خود


کشاندند تا با طرح مسائل کلیشه ای و استفاده از دیالوگ های عوام پسند و


البته آموزش شیوه هایی نوین در جهت عملی کردن افکار متحجرانه ی


قرون وسطایی در این اوضاع بحران مشروعیت آمار این

رسانه ی وظین !!را بالا ببرند.

پ.ن)منظور از وظین،همان وزین است.به حساب بی سوادی

من نگذارید لطفا!گاهی همین وظین هم برای بعضی چیزها زیاد است.






۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هیچ اندیشیده ای کدامین اندیشه ات به تو تعلق دارد؟

همه منشاء دیگری دارند.عاریه ای اند.یا دیگران این اندیشه ها را

در تو انباشته اند،یا خود آنها را احمقانه در خود انبار کرده ای.

اما هیچکدام از آن تو نیستند...

این دو واژه را باید بفهمی،وجدان و آگاهی

آگاهی از آن توست،وجدان را جامعه به تو داده

این تحمیلی بر آگاهی ست.جوامع مختلف ایده های متفاوتی

را بر آگاهی تحمیل می کنند.همه به نحوی این کار را می کنند.

و هنگامی که چیزی بر آگاهی تحمیل گردید

دیگر نمیتوانی نوای آن را بشنوی

دور مانده است ،دور....


انسان های نا آگاه قابل پیش بینی اند

می توانی راحت به بازی شان بگیری،می توانی به انجام کاری

وادارشان کنی.حرف بر زبانشان بگذاری

حتی کارهایی می کنند که هرگز قصد انجامش را نداشته اند

و چیزهایی می گویند که هرگز قصد گفتنشان نداشته اند

اما انسان آگاه تنها پاسخ می گوید:

او در دست های تو نیست

نمیتوانی تحقیرش کنی،نمی توانی به کار وادارش کنی.....


برگرفته از کتاب:بشنو از این خموش

تالیف:شری راجینیش(فیلسوف هندی)

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کار سید آقا از وقتی گرفت که مش میرزا ،سلمانی پایین ده

فوت کرد و همه ی مشتریان مش میرزا مجبور شدند پیش سیدآقا بروند.

و گرنه سید آقا نه شکسته بندی بلد بود نه ختنه و نه دندان کشیدن.

حتی سلمانی ساده اش را هم نمیدانست.دفعه ی آخری که کدخدا از

مکه برگشت ،برایش یک ماشین اصلاح دستی ساده آورد که موها


را با شماره ی صفر، دو و چهار می زد.مردم هم که شنیدند

هیجان زده هجوم آوردند که اگر بشود ،سید آقا سر

آنها را هم با ماشین اصلاح بزند.سید آقا هم که درآمدی نداشت


کله ای یک قران و ده شاهی گرفت و کله ها را اصلاح کرد،

یک قران برای زدن کله و ده شاهی برای چای دارچین

که پسرآقا می آورد.سید آقا خیلی زود فهمید که موی شماره ی


صفر و دو دیرتر بلند می شود و سود چندانی ندارد و دیگر موی

کسی را با غیر از شماره ی چهار نزد.مردم هم خیلی زود عادت

کردند و فهمیدند که مو یا بلند است یا شماره ی چهار!! دندان ها را

با انبردست می کشید و پنج قران می گرفت و گاهی یکی دو دندان

را همان حین میشکست. دست و پای شکسته و دررفته ی مردم را

بدون آنکه جا بیاندازد،زردچوبه و زرده تخم مرغ میگذاشت و تخته بند

میکرد،شش قران و شش شاهی.البته تخم مرغ را جدا حساب میکرد

پنج شاهی.برای ختنه هم هفت قران و سه شاهی میگرفت،همان قیچی


قراضه و فرسوده ی سلمانی را روی آتش میگرفت و البته چشمش

هم خوب نمی دید...و آنچه خیال کدخدا و ریش سفیدان ده را راحت

می کرد این بود که کسی هست که موهایشان را بزند ودست شکسته

و دررفته شان را تخته بند کند و از همه مهم تر حکم خدا را اجرا کند،...حتی

به غلط...به هر شکلی...به هر قیمتی....


منبع


بی ربط نوشت: این روزا این دکلمه ی شعر شاملو با صدای خودش رو زیاد گوش میدم.

:با یه آهنگ زیبا از فریدون شهبازیان.خیلی قشنگه.یه فلسفه ی دلچسبی داره که من دوستش دارم



اما نه خدا و نه شیطان

سرنوشت ترا بتی رقم زد

که دیگران می پرستیدند

بتی که

...دیگران اش می پرستیدند

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

! حکم شرع

مسافری در شهر بلخ جماعتی دید که زنده ای را در تابوت انداخته و به گورستان می برند.


آم بیچاره مرتب فریاد میزد و داد وبیداد میکرد که :((والله،بالله من زنده ام!چه طور میخواهید مرا


به خاک بسپارید؟))اما چند ملا که پشت سر تابوت بودند رو به مردم کرده و میگویند:((پدر سوخته ی


ملعون دروغ میگوید!او مرده است!!))مسافر حیرت زده حکایت را پرسید گفتند:((این مردی فاسق،


تاجری ثروتمند و بی وارث است.چند مدت پیش که به سفر رفته بود چند شاهد عادل خداشناس


در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که او مرده و قاضی هم به مرگ او گواهی داد.پس یکی از


مقدسین شهر زنش را گرفت،و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد.حالا بعد از مرگ برگشته و


ادعای حیات می کند.حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر چهار عادل خداشناس مسموع و


مقبول نمی افتد.این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم زیرا دفن میت واجب است


و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!!))

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

سفرنامه





































چقدر زندگی در بی خبری قشنگ بود!
چقدر گم شدن در مسائل ساده
و کم اهمیت روزمره قشنگ بود!

زندگی آدمایی که نه ماهواره داشتن
نه اینترنت!نه می دونستن بالاترین چیه
نه فیس بوک!نه انقلاب مخملی بلد
بودن نه کودتا!
فرق مارکسیسم و سوسیالیسم هم نمیدونستن!
شاید خیلی چیزای دیگه هم نمیدونستن.
اما زندگی کردن بلد بودن
اونا فقط داشتن زندگی میکردن،
!!همین
تمام مدت این شعر فروغ تو سرم میچرخید.
موقع قدم زدن توی
اون کوچه های ناب با اون معماری بی نظیر
و مردم بی نظیرترش
وحس میکردم کاملا میفهمم چی میگه:
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش،
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بام های آفتابیتان تاب میخورد
مرا پناه دهید ای همه ی زنان ساده ی کامل،
که پوست دست از ورای
سرانگشت های نازکتان مسیر کیف آور
جنبش جنینی را دنبال میکند
ودر شکاف گریبانتان هوا همیشه به بوی
شیر تازه می آمیزد
مرا پناه دهید ای چراغ های پرآتش ،
ای نعل های خوشبختی
و ای سرود ظرف های مسین در
سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جاروها
....و ای تمام عشق های حریصی

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه


هرکه را با سر سبزت سرسودا باشد
پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد....

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

پاییز


من از طوفان این پاییز شورانگیز

من از آهنگ رقصان تنیده در لگام باد

من اینجا با خزان

در هوای مبهم فریاد

به دنبال عروجی تازه میگردم

عروجی کز دل روییدن و رستن شکوهی تازه می سازد

با شمایم با شما

با شما ظاهر نمایان

که هر لحظه به حکم تازه ای بر پیکر این فصل می تازید

شمایی که بهاری بودن خود را

همیشه اتفاقی تازه می دانید

شمایی که قشنگی را همیشه

با سبز فرش باغ و گل اندازه میگیرید

هیچ اتفاق تازه ای اینجا نمی افتد

اتفاق تازه در افتادن برگست

در حضور روشن دانستن و رستن...



با دوروز تاخیر آپ کردم و به خاطر همین عذرخواهی میکنم.

سفری پیش اومد و دسترسی به نت نداشتم.رسیدن پاییز مبارک.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

بازی


تارای عزیز منو به یه بازی دعوت کرده.نوشتن در مورد پاییز.شعر یا

داستان یا قطعه ی ادبی.منم با کمال میل قبول کردم و البته ملیکا رو

به این بازی دعوت میکنم.نوشته ها رو اول پاییزروی وبلاگ ها میذاریم


پس آپ بعدی من اول مهر یعنی اولین روز پاییز خواهد بود.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

ویولون نوازی در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود،
هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد،
بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری
به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به
ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان
بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه
همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب
تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند،
بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید
و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی
یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون،برنامه‌ای اجرا کرده بود
که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود،
وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.اگر ما لحظه‌ای فارغ
نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده
برای ویلون، است، گوش فرا دهیم، چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟
((ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمیشنوند،چه تلخ است قصه ی عادت!))


۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

!! بنويس


بنويس

گوشه ی روزنامه

روی کاغذ توالت

پشت هر در بسته ای

بنویس

نامت را

تاریخ تولدت را

آرزوهایت را

هرچه

هروقت

عجله کن

بنویس

آنها همه چیز دارند

نوشتن نمی دانند

بنویس

سرگردانشان کن!!

سارا محمدی اردهالی.3مرداد88

منبع:www.pagard.ayene.com

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

!!خفاش ها

معلم کتاب علوم رو بست و از بچه ها پرسید خب بچه ها از درس امروز چی یاد گرفتید؟
یکی از شاگردان ردیف جلو گفت: آقا اجازه… این که مرغ با اینکه پرنده است نمی پره…
معلم گفت: فکر کردم میخوای بگی مرغ یه پا داره. بچه ها نفهمیدند یعنی چه و نخندیدند.
یکی از آن طرف کلاس گفت:
یاد گرفتیم که خرچنگ نه به جلو حرکت میکنه و نه به عقب؛ خرچنگ همیشه به سمت چپ
و یا سمت راست حرکت میکنه. معلم گفت آفرین. یکی از جلوی کلاس گفت: یاد گرفتیم که
مار چون پا نداره میخزه و فقط به سمت جلو حرکت میکنه. یکی از ته کلاس پرسید:
اگر لاک پشت رو، پشت و رو کنیم، نمیتونه حرکت کنه و میمیره؟ معلم گفت: نه، نمی میره
بستگی به نوع و اندازه لاک پشتش داره، لاک پشتهایی که لاک کوچک تر و یا دست و پای
بزرگ تر دارن که دستشون به زمین برسه میتونن خودشونو برگردونن ولی کوچکتر ها و
ضعیف تر ها اگر نتونن برگردن میمیرن. یکی دیگه گفت آقا این که خیلی بده! معلم گفت:
بده ولی نه خیلی، لاک پشتها موجودات مقاومی هستند؛ بیش از هشتاد سال عمر میکنند هر
کدوم هم حد اقل سالی صد تا تخم میذارن! یکی از وسط کلاس ایستاد و گفت: یاد گرفتیم که
خفاشها مثل انسانها پستاندار هستند و شبها پرواز میکنند و روزها میرن یه جای تاریک و از
پاشون آویزون میشن و سر و ته میخوابند… زنگ خورد و بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون
شدند ولی اکبر هنوز ساکت نشسته بود. معلم پرسید: چی شده؟ نمیخوای بری خونه؟ اکبر به خودش
آمد و با نگرانی پرسید: آقا اجازه… اونوقت خفاشها همونجوری سر و ته روی خودشون دستشویی
میکنن؟! بچه ها زدند زیر خنده. معلم هم خندید و چند لحظه فکر کرد و گفت: آره… کار دیگه ای نمیتونن بکنن…
منبع:http://amoohooan.persianblog.ir

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

عاقلان

صاحب دیوان پهلوان عوض را گفت :"یکی را عقلی داشته باشد ِبطلب که به جایی
فرستادن میخواهم ." گفت : " ای خواجه ! هر که را عقل بود از این خانه رفت ."...!!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

گمشدگان!!!


اين شعر رو امروز اتفاقي يه جا خوندم خيلي
جالبه:


گمشدگان

رئيس جمهور

از برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد

و هنگام ديدار از محله ما فرمود:

«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد

و از هيچ كس نترسيد،

كه زمانه هراس گذشته است!»

دوست من ـ حسن ـ گفت:

«عالي جناب!

گندم و شير چه شد؟

تامين مسكن چه شد؟

شغل فراوان چه شد؟

و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟

عالي جناب!

از اين همه

هرگز، هيچ نديدم!»


رئيس جمهور

اندوه‌گنانه گفت:

«خدا مرا بسوزاند؟

آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟

فرزندم!

سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،

به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد».

سالي گذشت،

دوباره رئيس را ديديم،

فرمود :

«شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد

و از هيچ كس نترسيد،

كه زمانه ديگري است!»


هيچ كس شكايتي نكرد،

من برخاستم و فرياد زدم:

شير و گندم چه شد؟

تامين مسكن چه شد؟

شغل فراوان چه شد؟

چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟

با عرض پوزش، عالي جناب!

دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟».




شاعر: احمد مطر

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه


ما تلخیم،به تلخی ِ شوکران

در کهنه سفالی پرورده از خاک و گل ِ انسان،نوش میکنیم ؛نوشداروی سهرابی.نه سهراب را زندگی بخشید و نه جنگلیان را درمان.با شلاق های طنابه دار نه بر گلو بر کف پاهایمان کوبیدند.به این عدل دروغین دل بسته بودیم و
باورمان بی پایان.تو در کدامین گهواره تا گور دانش آموخته بودی؟در کدام کنج ِ تاریک ِ تاریخ از خون ِدل ِآدمیان پل
ِ صراط ِ شریعت ساختند به باریکی و محکمی ِ تف هنگام کشش؟دهان ِنیمه باز ِمحکوم به باغی و مرتد و یاغی به
هنگام اعدام! نه !نه هرگز نگویید این چنین بود و سرنوشت را پذیرا باش.دریا را مرگی نیست مگر پایان ِ گردش و
حرکت ِ جهان.موج ِ فریاد فردا از همین دریاست.نه در رویا ،همین فردا با غرور ِ خورشیدوارش بارگاه ِ خلافت را
ویران خواهد کرد....
دکتر علی شریعتی

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه


در روزگاران دوردر معبدي استادي بود كه انديشه هاي نويني را تدريس ميكرد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد. يك روز استاد عصباني شد و دستور داد گربه را هروقت او تدريس ميكند زنداني كنند. چند سال گذشت و استاد مرد اما هنگام تشكيل كلاس استادان ديگر هم گربه را زنداني ميردند. چند سال بعد گربه هم مرد. مريدان استاد گربه ي ديگري را گرفتند و هنگام تدريس او را در قفس ميكردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه بر تمركز دانشجويان رساله ها نوشتند....

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مربی حیوانات سیرک با نیرنگ ساده ای مانع فرار فیل ها می شود . ادعا
می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است!
وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی
می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک
سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند.
بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که
طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ
می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت
فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است. در اینجا کافیست که مربی پای او
را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای
آزادی نخواهد کرد!

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

نقاب



مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر
می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری
برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول
نمی گیرم!!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار
کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به
رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است
برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و
کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش
می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر
باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می
شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه
سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت،
دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا
می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور
می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان
تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر
تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه
بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به
خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر
آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

نعمت خريت

آدمها همه از یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند اما همه از یک جنس اند:هرکه
در این حیات ،در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید،از بلاهت جانوری و گیاهی
برخوردار است.نمیدانم چرا در هر شعفی ،هرخنده ی قاه قاهی،هربشکنی و هر
احساس خوشی ای موجی از حماقت غلیظ،منفور و زشت پدیدار است.نمیدانم قیافه
های خوش و فربه چرا در چشم من تا حد استفراق وقیح و قبیح و چندش
آورند؟واقعا خدا هم یک جو شانس بدهد.چه شانسی؟خریت!اوه که چه نعمتی
است،چه سرمایه ایست.خوشبختیِ هرکس به میزان برخورداری ِاو از این نعمت
عظمی است و بس.این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش حرف است و
فلسفه بافی.وچه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند
سرش کلاه بگذارد!چه تلخ است میوه ی درخت بینایی!!خودخواهی های بزرگ با
((آوازه)) و ((عشق)) سیراب میشوند اما دردمندی های و اضطراب های بزرگ در
انبوه نام وننگ ،در گرمای مهر و عشق هم چنان بی نصیب می مانند...



(استاد علی شریعتی)

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

خدایا!ما را از شر طرفدارانت حفظ کن...

بچه که بودیم همیشه از تنبیه شدن می ترسیدیم.از کتک خوردن وحشت
داشتیم.گرچه هیچوقت از پدر و مادرم کتک نخوردم ولی همیشه یه جورایی
ترسش همراهم بود.اما این روزا هممون شجاع شدیم.میدونیم اگه یه
کارایی رو انجام بدیم کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم!خیلی عجیبه!یا عاقل
شدیم یا تازه عقلمون رو از دست دادیم.میدونیم اگه تو محوطه ی دانشگاه
آروم تحصن کنیم بدون هیچ حرفی کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم.شعار
بدیم یا ندیم خیلی فرقی نمیکنه.گرچه همه باهم خواهر و برادریم اما گاهی
این برادران اجازه دارن بقيه رو به قصد کشتن بزنن!! ۱۵ سال درس
خوندم.تا حالا کلی کتاب های تاریخ اسلام پاس کردم ولی این روزا هرچی
به مغزم فشار میارم یادم نمیادجایی خونده باشم برادر مسلمانی!!زنی رو
کتک زده باشه.اگه حافظم ضعیفه لطفا شما کمک کنید.شایدم باید تاریخ
اصلاح بشه!همیشه هم که میگن تو کتاب مسلمونا خدا گفته زن مثل برگ
گل میمونه وبه تعبیر خودش((ریحانه!)).این روزا ریحانه ها چه مقاوم شدن!
برگ گل ها چه طاقتی پیدا کردن اونقدر که گلوله نثارشون میشه...
من همیشه شب ها که میخوام بخوابم به كارهايي كه توي روز انجام دادم
فكر ميكنم دیشب فکر میکردم این برادرانِ مسلمانِ باتوم به دست شب ها
به چی فکر میکنن؟به این که چند نفر رو زدن؟نه!!
حتما اینقدر خستن که قبل از فکر کردن خوابشون برده! آره.اونا خیلی
وقته بدون اینکه فکر کنن خوابیدن....
به هرحال پدر مادر هامون هم این وسط مقصرن!اگه بچگی ها یه ذره
خشن تر باهامون برخورد میکردن شاید الان ضربه های باتومِ برادرانمان را
راحت تر تحمل میکردیم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

پرواز را به خاطر بسپاریم....

گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب

گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید که در قافله مان

دل دریایی و چشمان تری هست هنوز.....

(دکتر زهرا رهنورد)

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

!!! آموزش

گور کن هر شب برای کودکانش قصه میگفت. بچه ها هنوز مدرسه نرفته بودند اما تقریبا تمام
اسرار گور و گورکنی را میدانستند. اینکه طول و عرض و ارتفاع قبر چقدر باید باشد؛ چگونه
میتوان قبریک طبقه را به قبر دو طبقه و قبر دو طبقه را به قبر سه طبقه تبدیل کرد. اینکه اگر
در آن واحد سه مرده را با هم به قبرستان آوردند کدام یک بر دیگری ارجحیت دارد و چرا باید
دومی را اول شست و سومی را زود تر از اولی دفن کرد و اولی را قبل از دومی. گور کن حتی
چیز هایی که به کار او خیلی مربوط نبود را به آنها یاد داده بود. برای مثال مردن در چه روزی
ثواب دارد و کدام قسمت کتاب آسمانی برای مردگان لرزش و کدام آرامش می آورد و اینکه وصیت
مرده تا جایی اهمیت و کار برد دارد که به کار گور کن لطمه نزند. گور کن به کودکانش فهمانده بود
که شغلش بسیار مهم و منحصر به فرد است چون در هر شهری بیش از یک
شهردار و یک جلاد و یک کشیش و یک گورکن وجود ندارد و دنیا و آخرت مردم
به همین چهار شغل وابسته است. بچه ها یاد گرفته بودند که شهردار رتق و فتق امور
دنیوی را به عهده دارد و کشیش کسانی که قابلیت اصلاح دارند اصلاح میکند و جلاد
کسانی که قابلیت اصلاح ندارند به دیار باقی رهنمون میشود و این گورکن
است که اصلاح شده یا نشده آنها را به آغوش خاک می سپارد و اگر او نباشد
همه مردگان روی زمین منتظر پاداش و جزای خود میمانند و این طرف زحمات شهردار
و دوستانش بی حاصل و آن طرف هم فرشتگان بیکار و معطل میشوند...

به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
در مورد زندگی هیچ.
مرتبط نوشت:
دیروز یکی از دوستانم که چند سالیست مهاجرت کرده اند به یک کشور اروپایی
برایم ایمیلی فرستاده بود و ضمن تبریک کریسمس به من!!!تعدادی عکس از
جشن های مربوط به سال نوی میلادی را هم برایم ارسال کرده بود.یکی
از جشن ها مخصوص کودکان بود.دروغ چرا اما دلم سوخت برای خودم
که کودک دیروزم و جوان امروز و بیشتر از خودم برای کودکان امروز
که ما و این طفلکی ها چه میدانیم از جشن و شادی؟یک مشابه بابانوئل داشتیم
به نام عمونوروز یا فیروز چه میدانم که آن هم سالهاست ممنوع التصویر شده است.
بچه ی کوچک خاله ام تمام شعارهای این روزها را حفظ است اما اگر بگویی یک شعر
مخصوص جشن بخوان نمیداند چه بگوید!لطفا نگویید چرا این همه تلخ مینویسی
باور کنید نمیشود در این اوضاع داستان عاشقانه خواند و در رویا رفت.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

پروانه ها

راجر دين كايزر
مترجم : هادي محمد زاده
دوراني در زندگي من وجود داشت كه تا حدودي، در آن زيبايي، برايم از مفهومي
خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت يا هشت ساله
بودم. يكي دو هفته، يا شايد يك ماه، قبل از اينكه يتيم خانه، به يك پيرمرد تحويلم دهد.
در يتيم خانه طبق معمول ، صبحها بلند مي شدم ، تختم را ،مثل يك سرباز كوچك ،مرتب
مي كردم و مستقيما،ً با بيست سي تن از بچه هاي هم خوابگاهي ،براي خوردن صبحانه،
راهي مي شديم.صبحِ يك روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حين برگشتن به
خوابگاه ، ناگهان، مشاهده كردم ،سرپرست يتيم خانه، سر به دنبال پروانه يي كه
گِردِ بوته هاي آزالياي اطراف يتيم خانه، چرخ مي خوردند ، گذاشته است. با دقت
به كارش خيره شده بودم .او اين مخلوقات زيبا را، يكي پس از ديگري ،با تور
مي گرفت و سپس سنجاقي را، از ميان سر و بالشان عبور مي داد و آنها را روي يك
صفحه مقوايي بزرگ، سنجاق مي كرد. چقدر كشتن اين موجودات زيبا، بي رحمانه به
نظر مي رسيد. من چندين بار، بين بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و
دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزديك به آنها خيره شوم. تلفن به صدا درآمد.
سرپرست خوابگاه ،كاغذ مقوايي بزرگ را، پاي پله هاي سيماني گذاشت و براي پاسخ
دادن ، وارد يتيم خانه شد. به سمت صفحه مقوايي رفتم و به يكي از پروانه هايي كه
روي آن سطح كاغذي بزرگ، سنجاق شده بود ،خيره شدم. هنوز داشت حركت مي كرد.
نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعي
كرد فرار كند، اما هنوز بال ديگرش به سنجاق گير داشت . سرانجام بال كنده شد و پروانه
روي زمين افتاد و شروع به لرزيدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعي
كردم آن را روي پروانه بچسبانم، تا، قبل از اينكه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه
را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولي نكشيد كه
سرپرست ،از پشت در اتاق زباله داني ، سر رسيد و بر سرم ،شروع به داد كشيدن كرد
. هر چه گفتم من كاري نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقواي بزرگ را برداشت و
محكم ، به فرق سرم كوبيد. قطعات پروانه ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روي زمين
انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانيِ پشت خوابگاه بياندازم و سپس آنجا
را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پير بزرگ ، روي زمين نشستم و تا مدتي سعي كردم
قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب كنم ،تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم،
اما انجام آن، قدري برايم مشكل بود. بنابراين برايشان دعا كردم و سپس در يك جعبه
كفش كهنه پاره پاره، ريختمشان و با ني خيزراني بزرگي، گودالي، نزديك بوته هاي توت
جنگلي كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتي پروانه ها، به يتيمخانه بر مي گردند و در
آن اطراف به تكاپو بر مي خيزند ، سعي مي كنم فراريشان دهم ، زيرا آنها نمي دانند
كه يتيم خانه، جاي بدي براي زندگي و جاي خيلي بدتري براي مردن بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه




پیر آزاده ی ما,آزادی ات مبارک

آزاد بودی همیشه

گرچه سالها در حصار خانه ات اسیرت کردند

چون هرگز نخواستی اسیر قدرت باشی اما

....تو آزاد بودی همیشه

تو عاقبت به خیر شدی شیخ,دعا کن برایمان

: و ای مرد خوش روی ِ روزهای سخت

به شکوفه ها به باران

....برسان سلام مارا


روحت جاودانه و سبز باد تا ابد

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند



گرفته کولبار زاد ره بر دوش



فشرده چوبدست خیزران در مشت



گهی پر گوی و گه خاموش



در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند



ما هم راه خود را می کنیم آغاز



سه ره پیداست



نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر



حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر



نخستین : راه نوش و راحت و شادی



به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی



دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام



اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام



سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام



من اینجا بس دلم تنگ است



و هر سازی که می بینم بد آهنگ است



بیا ره توشه برداریم



قدم در راه بی برگشت بگذاریم



ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟




مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه


وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز


را.راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود


و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز


، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.


و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به


اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.من راه رفتن را از یک


سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.


بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن


را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که


دویدن را از یاد برده بودند.پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا


چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!اما


سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در


اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در


گل بود، از پرواز بسیار می دانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و


.... از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

برای اینکه فضا یه کم عوض شه دو تا داستان طنزمی ذارم تقدیم به مرمر عزیزم:
داستان زیر را آرت بوخوالد طنز نویس پرآوازه ی آمریکایی در تائیید
اینکه نباید اخبار ناگوار را یکباره به شنونده گفت تعریف میکند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را بر سرکشی به اوضاع فرستاد.
پس از مراجعه پرسید:جرج!از
خانه چه خبر؟- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث
مرگ او شد؟- پرخوری قربان.- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست
داشت؟- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟- همه
اسب های پدرتان مردند قربان.- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.-
برای چه این قدر کار کردند؟- برای اینکه آب بیاورند قربان!- گفتی آب؟ آب برای چه؟- برای
اینکه آتش را خاموش کنند قربان.- کدام آتش را؟- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.- پس
خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!-
گفتی شمع؟ کدام شمع؟- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!- مادرم هم مرد؟- بله
قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.- کدام حادثه؟-
حادثه مرگ پدرتان قربان!- پدرم هم مرد؟- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی
را بدرود گفت.- کدام خبر را؟- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین
رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر
چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

مرگ مشکوک در بیمارستان

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص

در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت

و ضعف مرض آنان نداشت. اين مساله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن

را با مسايل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط

مي دانستند. کسي قادر به حل اين مساله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي

يکشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل

جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند

دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و

ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با

خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ... «پوکي جانسون» نظافتچي پاره وقت

روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات رااز پريز برق درآورد و دوشاخه

جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ..!!!


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

برگردان:نجف دریابندری


یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در

برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از

چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از

او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی

من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره

بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه

بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا

از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.

و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت

رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو

چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه

ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو

چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی

از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

باور


مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه



جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او



همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن



كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا



زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد . سال ها گذشت و عقاب



خيلي پير شد . روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان



ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش



برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد . عقاب پير بهت زده نگاهش



كرد و پرسيد : « اين كيست ؟» همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب



است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني



هستيم. » عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا



!!! فكر مي كرد يك مرغ است

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

شازده کوچولو


امشب دوباره شازده کوچولو رو خوندم.بعد از 14 سال!باید اعتراف



کنم همه چیز با اون موقع برام فرق داشت.اون موقع واقعا من شده



بوده بودم شازده کوچولو و میخوندمش اماحالا من همون (آدم بزرگ



های عجیب و غریب)هستم.همونایی که عاشق اعداد هستن و همه



چیز رو با اعداد میسنجن.همونایی که هرروز توی قطار یا مترو



فرقی نداره توی هم می لولن و با عجله این طرف و اونطرف میرن



اما خودشون هم نمیدونن کجا.همونایی که براشون فرقی نداره خار به



چه درد گل میخوره یا آیا گوسفندها گل رو با خار میخورن؟همونایی



که هیچ گلی رو اهلی نکردن و همه ی گل ها و ستاره ها براشون



یکی شدن.



((آدم بزرگ ها عاشق اعداد هستند،وقتی با آنها در مورد یک دوست



جدید حرف میزنید هرگز در مورد مسائل اساسی سوالی نمیپرسند



:(آهنگ صدایش چه طور است؟چه بازی هایی دوست دارد؟آیا پروانه



جمع میکند؟)در عوض میپرسند:(چند سال دارد؟چندتا برادر دارد؟



وزنش چه قدر است؟درآمد پدرش چه طور است؟)و تازه اگر پاسخ



این سوال هارا بگیرند آن شخص را می شناسند.اگر به آدم بزرگ ها



بگویی:(من خانه ای زیبا با آجرهای صورتی که گلدان های شمعدانی



پشت پنجره اش بود و کبوتر روی پشت بامش دیدم)هرگز قادر نیستند



چنین خانه ای را در ذهنشان تصور کنند.باید به آنها بگویی خانه ای



به ارزش صدهزارپوند دیدم!آن وقت میگویند:(اوه!چه قشنگ!)



اگر
این کتاب را هرگز نخوانده اید حتما بخوانیدش لطفا.برای اینکه در



این وانفسا فلسفه ی هستی فراموشمان نشود و همچنین رویاهایمان



،لازم است.به نظرم اگزوپری این کتاب را دروقع برای آدم بزرگ های



عجیب و غریب نوشته.



پ.ن)به خاطر این فونت عجیب و غریب بلاگر عذرخواهی میکنم.

!!باور کنید تقصیرمن نیست.عجیب است واقعا




۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

!!نقدی بر سریال آموزنده ی دلنوازان


خوشبختانه مدت زیادی است که از مصاحبت این رسانه ی میلی در امان


مانده بودیم و عطایش را به لقایش بخشیده.تا اینکه نوبت به سریال


وظین!!!دلنوازان رسید.البته آن را هم از همان ابتدا به به دلیل موضوع


کلیشه ای عشق های لحظه ای ومخالفت های تکراری و اغلب بی ثمر


خانواده ها و....نادیده انگاشتیم.تا اینکه این سریال وظین!به قسمت های


آموزنده ای رسید.مثلا شیوه ی زندانی کردن زنان در خانه به خاطر یک


گمان اثبات نشده(یا برفرض شده)و محرومیت از ساده و ابتدایی ترین حقوق


انسانی که از قاتلان هم دریغ نمیشود وحمایت بی نظیر و بی بدیل قوانین


عادلانه ی این کشور گل و بلبل از زنان.و ما در تمام این چند قسمت مات


و مبهوت نگاه می کنیم که چگونه قوانین این حکومت وظین !!کم ترین حمایتی


از حقوق زن به عنوان یک انسان نمیکند.حتی مثلا در جایی که زن


(فکر میکنم اسمش یلدا بود)از قاضی دادگاه میخواهد حکم به طلاق بدهد



چون در خانه ی همسرش (که اصلا خانه ی خودش نیست)امنیت جانی ندارد،


قاضی هوشمندانه!! میگوید باید با مدرک اثبات کنی که امنیت نداری!!!به


عبارت دیگر یعنی برو و هرزمان که کتک خوردی یا بلایی سرت آمد(فقط این

موارد نقض حقوق است نه زندانی کردن)و شانس آوردی و زنده ماندی بیا


تا ما مطمئن شویم که امنیت نداشته ای!و بعد هم آن قانون مزخرف تمکین!


که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا چنین قانون احمقانه ای دیگر وجود داشته باشد.


مرد میخواهد همسرش(یا به عبارتی بنده اش)به خانه برگردد و زن باید مانند


برده ای مطیع و فرمانبردار در مقابل این قوانین شگفت انگیز سرتسلیم فروآورد


و اگر زن موفق شود خودش را از این شرایط به هرشکلی نجات دهد می شود


عدم تمکین! ومجازاتش هم تعلق نگرفتن مهریه که کم ترین برخورداری زن


از قوانین ازدواج است.و بی شک در پایان سریال هم (صرف نظر از اینکه


چه اتفاقی می افتد)رئیس رسانه ی میلی از عوامل و نویسنده و کارگردان


نابغه ی این طرح قدردانی میکند که چگونه جماعتی را 50 قسمت دنبال خود


کشاندند تا با طرح مسائل کلیشه ای و استفاده از دیالوگ های عوام پسند و


البته آموزش شیوه هایی نوین در جهت عملی کردن افکار متحجرانه ی


قرون وسطایی در این اوضاع بحران مشروعیت آمار این

رسانه ی وظین !!را بالا ببرند.

پ.ن)منظور از وظین،همان وزین است.به حساب بی سوادی

من نگذارید لطفا!گاهی همین وظین هم برای بعضی چیزها زیاد است.






۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هیچ اندیشیده ای کدامین اندیشه ات به تو تعلق دارد؟

همه منشاء دیگری دارند.عاریه ای اند.یا دیگران این اندیشه ها را

در تو انباشته اند،یا خود آنها را احمقانه در خود انبار کرده ای.

اما هیچکدام از آن تو نیستند...

این دو واژه را باید بفهمی،وجدان و آگاهی

آگاهی از آن توست،وجدان را جامعه به تو داده

این تحمیلی بر آگاهی ست.جوامع مختلف ایده های متفاوتی

را بر آگاهی تحمیل می کنند.همه به نحوی این کار را می کنند.

و هنگامی که چیزی بر آگاهی تحمیل گردید

دیگر نمیتوانی نوای آن را بشنوی

دور مانده است ،دور....


انسان های نا آگاه قابل پیش بینی اند

می توانی راحت به بازی شان بگیری،می توانی به انجام کاری

وادارشان کنی.حرف بر زبانشان بگذاری

حتی کارهایی می کنند که هرگز قصد انجامش را نداشته اند

و چیزهایی می گویند که هرگز قصد گفتنشان نداشته اند

اما انسان آگاه تنها پاسخ می گوید:

او در دست های تو نیست

نمیتوانی تحقیرش کنی،نمی توانی به کار وادارش کنی.....


برگرفته از کتاب:بشنو از این خموش

تالیف:شری راجینیش(فیلسوف هندی)

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کار سید آقا از وقتی گرفت که مش میرزا ،سلمانی پایین ده

فوت کرد و همه ی مشتریان مش میرزا مجبور شدند پیش سیدآقا بروند.

و گرنه سید آقا نه شکسته بندی بلد بود نه ختنه و نه دندان کشیدن.

حتی سلمانی ساده اش را هم نمیدانست.دفعه ی آخری که کدخدا از

مکه برگشت ،برایش یک ماشین اصلاح دستی ساده آورد که موها


را با شماره ی صفر، دو و چهار می زد.مردم هم که شنیدند

هیجان زده هجوم آوردند که اگر بشود ،سید آقا سر

آنها را هم با ماشین اصلاح بزند.سید آقا هم که درآمدی نداشت


کله ای یک قران و ده شاهی گرفت و کله ها را اصلاح کرد،

یک قران برای زدن کله و ده شاهی برای چای دارچین

که پسرآقا می آورد.سید آقا خیلی زود فهمید که موی شماره ی


صفر و دو دیرتر بلند می شود و سود چندانی ندارد و دیگر موی

کسی را با غیر از شماره ی چهار نزد.مردم هم خیلی زود عادت

کردند و فهمیدند که مو یا بلند است یا شماره ی چهار!! دندان ها را

با انبردست می کشید و پنج قران می گرفت و گاهی یکی دو دندان

را همان حین میشکست. دست و پای شکسته و دررفته ی مردم را

بدون آنکه جا بیاندازد،زردچوبه و زرده تخم مرغ میگذاشت و تخته بند

میکرد،شش قران و شش شاهی.البته تخم مرغ را جدا حساب میکرد

پنج شاهی.برای ختنه هم هفت قران و سه شاهی میگرفت،همان قیچی


قراضه و فرسوده ی سلمانی را روی آتش میگرفت و البته چشمش

هم خوب نمی دید...و آنچه خیال کدخدا و ریش سفیدان ده را راحت

می کرد این بود که کسی هست که موهایشان را بزند ودست شکسته

و دررفته شان را تخته بند کند و از همه مهم تر حکم خدا را اجرا کند،...حتی

به غلط...به هر شکلی...به هر قیمتی....


منبع


بی ربط نوشت: این روزا این دکلمه ی شعر شاملو با صدای خودش رو زیاد گوش میدم.

:با یه آهنگ زیبا از فریدون شهبازیان.خیلی قشنگه.یه فلسفه ی دلچسبی داره که من دوستش دارم



اما نه خدا و نه شیطان

سرنوشت ترا بتی رقم زد

که دیگران می پرستیدند

بتی که

...دیگران اش می پرستیدند

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

! حکم شرع

مسافری در شهر بلخ جماعتی دید که زنده ای را در تابوت انداخته و به گورستان می برند.


آم بیچاره مرتب فریاد میزد و داد وبیداد میکرد که :((والله،بالله من زنده ام!چه طور میخواهید مرا


به خاک بسپارید؟))اما چند ملا که پشت سر تابوت بودند رو به مردم کرده و میگویند:((پدر سوخته ی


ملعون دروغ میگوید!او مرده است!!))مسافر حیرت زده حکایت را پرسید گفتند:((این مردی فاسق،


تاجری ثروتمند و بی وارث است.چند مدت پیش که به سفر رفته بود چند شاهد عادل خداشناس


در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که او مرده و قاضی هم به مرگ او گواهی داد.پس یکی از


مقدسین شهر زنش را گرفت،و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد.حالا بعد از مرگ برگشته و


ادعای حیات می کند.حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر چهار عادل خداشناس مسموع و


مقبول نمی افتد.این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم زیرا دفن میت واجب است


و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!!))

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

سفرنامه





































چقدر زندگی در بی خبری قشنگ بود!
چقدر گم شدن در مسائل ساده
و کم اهمیت روزمره قشنگ بود!

زندگی آدمایی که نه ماهواره داشتن
نه اینترنت!نه می دونستن بالاترین چیه
نه فیس بوک!نه انقلاب مخملی بلد
بودن نه کودتا!
فرق مارکسیسم و سوسیالیسم هم نمیدونستن!
شاید خیلی چیزای دیگه هم نمیدونستن.
اما زندگی کردن بلد بودن
اونا فقط داشتن زندگی میکردن،
!!همین
تمام مدت این شعر فروغ تو سرم میچرخید.
موقع قدم زدن توی
اون کوچه های ناب با اون معماری بی نظیر
و مردم بی نظیرترش
وحس میکردم کاملا میفهمم چی میگه:
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش،
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بام های آفتابیتان تاب میخورد
مرا پناه دهید ای همه ی زنان ساده ی کامل،
که پوست دست از ورای
سرانگشت های نازکتان مسیر کیف آور
جنبش جنینی را دنبال میکند
ودر شکاف گریبانتان هوا همیشه به بوی
شیر تازه می آمیزد
مرا پناه دهید ای چراغ های پرآتش ،
ای نعل های خوشبختی
و ای سرود ظرف های مسین در
سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جاروها
....و ای تمام عشق های حریصی

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

پاییز


من از طوفان این پاییز شورانگیز

من از آهنگ رقصان تنیده در لگام باد

من اینجا با خزان

در هوای مبهم فریاد

به دنبال عروجی تازه میگردم

عروجی کز دل روییدن و رستن شکوهی تازه می سازد

با شمایم با شما

با شما ظاهر نمایان

که هر لحظه به حکم تازه ای بر پیکر این فصل می تازید

شمایی که بهاری بودن خود را

همیشه اتفاقی تازه می دانید

شمایی که قشنگی را همیشه

با سبز فرش باغ و گل اندازه میگیرید

هیچ اتفاق تازه ای اینجا نمی افتد

اتفاق تازه در افتادن برگست

در حضور روشن دانستن و رستن...



با دوروز تاخیر آپ کردم و به خاطر همین عذرخواهی میکنم.

سفری پیش اومد و دسترسی به نت نداشتم.رسیدن پاییز مبارک.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

بازی


تارای عزیز منو به یه بازی دعوت کرده.نوشتن در مورد پاییز.شعر یا

داستان یا قطعه ی ادبی.منم با کمال میل قبول کردم و البته ملیکا رو

به این بازی دعوت میکنم.نوشته ها رو اول پاییزروی وبلاگ ها میذاریم


پس آپ بعدی من اول مهر یعنی اولین روز پاییز خواهد بود.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

ویولون نوازی در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود،
هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد،
بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری
به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به
ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان
بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه
همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب
تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند،
بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید
و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی
یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون،برنامه‌ای اجرا کرده بود
که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود،
وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.اگر ما لحظه‌ای فارغ
نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده
برای ویلون، است، گوش فرا دهیم، چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟
((ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمیشنوند،چه تلخ است قصه ی عادت!))


۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

!! بنويس


بنويس

گوشه ی روزنامه

روی کاغذ توالت

پشت هر در بسته ای

بنویس

نامت را

تاریخ تولدت را

آرزوهایت را

هرچه

هروقت

عجله کن

بنویس

آنها همه چیز دارند

نوشتن نمی دانند

بنویس

سرگردانشان کن!!

سارا محمدی اردهالی.3مرداد88

منبع:www.pagard.ayene.com

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

!!خفاش ها

معلم کتاب علوم رو بست و از بچه ها پرسید خب بچه ها از درس امروز چی یاد گرفتید؟
یکی از شاگردان ردیف جلو گفت: آقا اجازه… این که مرغ با اینکه پرنده است نمی پره…
معلم گفت: فکر کردم میخوای بگی مرغ یه پا داره. بچه ها نفهمیدند یعنی چه و نخندیدند.
یکی از آن طرف کلاس گفت:
یاد گرفتیم که خرچنگ نه به جلو حرکت میکنه و نه به عقب؛ خرچنگ همیشه به سمت چپ
و یا سمت راست حرکت میکنه. معلم گفت آفرین. یکی از جلوی کلاس گفت: یاد گرفتیم که
مار چون پا نداره میخزه و فقط به سمت جلو حرکت میکنه. یکی از ته کلاس پرسید:
اگر لاک پشت رو، پشت و رو کنیم، نمیتونه حرکت کنه و میمیره؟ معلم گفت: نه، نمی میره
بستگی به نوع و اندازه لاک پشتش داره، لاک پشتهایی که لاک کوچک تر و یا دست و پای
بزرگ تر دارن که دستشون به زمین برسه میتونن خودشونو برگردونن ولی کوچکتر ها و
ضعیف تر ها اگر نتونن برگردن میمیرن. یکی دیگه گفت آقا این که خیلی بده! معلم گفت:
بده ولی نه خیلی، لاک پشتها موجودات مقاومی هستند؛ بیش از هشتاد سال عمر میکنند هر
کدوم هم حد اقل سالی صد تا تخم میذارن! یکی از وسط کلاس ایستاد و گفت: یاد گرفتیم که
خفاشها مثل انسانها پستاندار هستند و شبها پرواز میکنند و روزها میرن یه جای تاریک و از
پاشون آویزون میشن و سر و ته میخوابند… زنگ خورد و بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون
شدند ولی اکبر هنوز ساکت نشسته بود. معلم پرسید: چی شده؟ نمیخوای بری خونه؟ اکبر به خودش
آمد و با نگرانی پرسید: آقا اجازه… اونوقت خفاشها همونجوری سر و ته روی خودشون دستشویی
میکنن؟! بچه ها زدند زیر خنده. معلم هم خندید و چند لحظه فکر کرد و گفت: آره… کار دیگه ای نمیتونن بکنن…
منبع:http://amoohooan.persianblog.ir

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

عاقلان

صاحب دیوان پهلوان عوض را گفت :"یکی را عقلی داشته باشد ِبطلب که به جایی
فرستادن میخواهم ." گفت : " ای خواجه ! هر که را عقل بود از این خانه رفت ."...!!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

گمشدگان!!!


اين شعر رو امروز اتفاقي يه جا خوندم خيلي
جالبه:


گمشدگان

رئيس جمهور

از برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد

و هنگام ديدار از محله ما فرمود:

«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد

و از هيچ كس نترسيد،

كه زمانه هراس گذشته است!»

دوست من ـ حسن ـ گفت:

«عالي جناب!

گندم و شير چه شد؟

تامين مسكن چه شد؟

شغل فراوان چه شد؟

و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟

عالي جناب!

از اين همه

هرگز، هيچ نديدم!»


رئيس جمهور

اندوه‌گنانه گفت:

«خدا مرا بسوزاند؟

آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟

فرزندم!

سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،

به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد».

سالي گذشت،

دوباره رئيس را ديديم،

فرمود :

«شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد

و از هيچ كس نترسيد،

كه زمانه ديگري است!»


هيچ كس شكايتي نكرد،

من برخاستم و فرياد زدم:

شير و گندم چه شد؟

تامين مسكن چه شد؟

شغل فراوان چه شد؟

چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟

با عرض پوزش، عالي جناب!

دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟».




شاعر: احمد مطر

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه


ما تلخیم،به تلخی ِ شوکران

در کهنه سفالی پرورده از خاک و گل ِ انسان،نوش میکنیم ؛نوشداروی سهرابی.نه سهراب را زندگی بخشید و نه جنگلیان را درمان.با شلاق های طنابه دار نه بر گلو بر کف پاهایمان کوبیدند.به این عدل دروغین دل بسته بودیم و
باورمان بی پایان.تو در کدامین گهواره تا گور دانش آموخته بودی؟در کدام کنج ِ تاریک ِ تاریخ از خون ِدل ِآدمیان پل
ِ صراط ِ شریعت ساختند به باریکی و محکمی ِ تف هنگام کشش؟دهان ِنیمه باز ِمحکوم به باغی و مرتد و یاغی به
هنگام اعدام! نه !نه هرگز نگویید این چنین بود و سرنوشت را پذیرا باش.دریا را مرگی نیست مگر پایان ِ گردش و
حرکت ِ جهان.موج ِ فریاد فردا از همین دریاست.نه در رویا ،همین فردا با غرور ِ خورشیدوارش بارگاه ِ خلافت را
ویران خواهد کرد....
دکتر علی شریعتی

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه


در روزگاران دوردر معبدي استادي بود كه انديشه هاي نويني را تدريس ميكرد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد. يك روز استاد عصباني شد و دستور داد گربه را هروقت او تدريس ميكند زنداني كنند. چند سال گذشت و استاد مرد اما هنگام تشكيل كلاس استادان ديگر هم گربه را زنداني ميردند. چند سال بعد گربه هم مرد. مريدان استاد گربه ي ديگري را گرفتند و هنگام تدريس او را در قفس ميكردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه بر تمركز دانشجويان رساله ها نوشتند....

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مربی حیوانات سیرک با نیرنگ ساده ای مانع فرار فیل ها می شود . ادعا
می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است!
وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی
می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک
سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند.
بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که
طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ
می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت
فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است. در اینجا کافیست که مربی پای او
را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای
آزادی نخواهد کرد!

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

نقاب



مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر
می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری
برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول
نمی گیرم!!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار
کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به
رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است
برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و
کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش
می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر
باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می
شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه
سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت،
دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا
می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور
می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان
تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر
تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه
بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به
خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر
آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

نعمت خريت

آدمها همه از یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند اما همه از یک جنس اند:هرکه
در این حیات ،در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید،از بلاهت جانوری و گیاهی
برخوردار است.نمیدانم چرا در هر شعفی ،هرخنده ی قاه قاهی،هربشکنی و هر
احساس خوشی ای موجی از حماقت غلیظ،منفور و زشت پدیدار است.نمیدانم قیافه
های خوش و فربه چرا در چشم من تا حد استفراق وقیح و قبیح و چندش
آورند؟واقعا خدا هم یک جو شانس بدهد.چه شانسی؟خریت!اوه که چه نعمتی
است،چه سرمایه ایست.خوشبختیِ هرکس به میزان برخورداری ِاو از این نعمت
عظمی است و بس.این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش حرف است و
فلسفه بافی.وچه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند
سرش کلاه بگذارد!چه تلخ است میوه ی درخت بینایی!!خودخواهی های بزرگ با
((آوازه)) و ((عشق)) سیراب میشوند اما دردمندی های و اضطراب های بزرگ در
انبوه نام وننگ ،در گرمای مهر و عشق هم چنان بی نصیب می مانند...



(استاد علی شریعتی)

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

خدایا!ما را از شر طرفدارانت حفظ کن...

بچه که بودیم همیشه از تنبیه شدن می ترسیدیم.از کتک خوردن وحشت
داشتیم.گرچه هیچوقت از پدر و مادرم کتک نخوردم ولی همیشه یه جورایی
ترسش همراهم بود.اما این روزا هممون شجاع شدیم.میدونیم اگه یه
کارایی رو انجام بدیم کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم!خیلی عجیبه!یا عاقل
شدیم یا تازه عقلمون رو از دست دادیم.میدونیم اگه تو محوطه ی دانشگاه
آروم تحصن کنیم بدون هیچ حرفی کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم.شعار
بدیم یا ندیم خیلی فرقی نمیکنه.گرچه همه باهم خواهر و برادریم اما گاهی
این برادران اجازه دارن بقيه رو به قصد کشتن بزنن!! ۱۵ سال درس
خوندم.تا حالا کلی کتاب های تاریخ اسلام پاس کردم ولی این روزا هرچی
به مغزم فشار میارم یادم نمیادجایی خونده باشم برادر مسلمانی!!زنی رو
کتک زده باشه.اگه حافظم ضعیفه لطفا شما کمک کنید.شایدم باید تاریخ
اصلاح بشه!همیشه هم که میگن تو کتاب مسلمونا خدا گفته زن مثل برگ
گل میمونه وبه تعبیر خودش((ریحانه!)).این روزا ریحانه ها چه مقاوم شدن!
برگ گل ها چه طاقتی پیدا کردن اونقدر که گلوله نثارشون میشه...
من همیشه شب ها که میخوام بخوابم به كارهايي كه توي روز انجام دادم
فكر ميكنم دیشب فکر میکردم این برادرانِ مسلمانِ باتوم به دست شب ها
به چی فکر میکنن؟به این که چند نفر رو زدن؟نه!!
حتما اینقدر خستن که قبل از فکر کردن خوابشون برده! آره.اونا خیلی
وقته بدون اینکه فکر کنن خوابیدن....
به هرحال پدر مادر هامون هم این وسط مقصرن!اگه بچگی ها یه ذره
خشن تر باهامون برخورد میکردن شاید الان ضربه های باتومِ برادرانمان را
راحت تر تحمل میکردیم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

پرواز را به خاطر بسپاریم....

گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب

گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید که در قافله مان

دل دریایی و چشمان تری هست هنوز.....

(دکتر زهرا رهنورد)