۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

قلمرو دزدان

ایتالو کالوینو


سرزمینی بود که همه ی مردمش دزد بودند.شبها هرکسی شاه کلید و چراغ

دستی اش را برمی داشت و میرفت به دزدی خانه ی همسایه اش.در سپیده ی

 سحربازمیگشت به انتظاراینکه خانه ی خودش هم غارت شده باشد.و چنین

 بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد.

این از آن میدزدیدو آن از دیگری و همینطور تا آخرو وآخری هم از اولی.

خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود.همه فروشنده و هم خریدار

 سرهم کلاه می گذاشتند .دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت

میکرد .مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سردولت.چنین بود که زندگی

 بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم وجود نداشت.ناگهان

(کسی نمیداند چگونه)در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد.شبها به جای

برداشتن کیسه و چراغ دستی وبیرون زدن از خانه در خانه میماند تا سیگار

 بکشد و رمان بخواند.دزد ها می آمدند و میدیدند که چراغ روشن است و

راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت .باید برای او روشن میشد که

مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای

چرخ دیگران بگذارد.به ازای هر شبی که او در خانه میماند خانواده ای در

صبح فردا نانی بر سفره نداشت.مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت.

شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه باز میگشت اما به دزدی نمیرفت.

آدم درستی بود و کاریش هم نمیشد کرد. میرفت روی پل می ایستاد و بر گذر

 آب بر زیر آن مینگریست.باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده.یک

هفته نگذشت که مرد در خانه ی خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول.اما

این را بگوییم که گناه از خودش بود .رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود.

میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید.در این صورت همیشه کسی

بود که سپیده ی سحر به خانه میامد و خانه اش را دست نخورده میافت.خانه ای

 که مرد خوب باید غارتش میکرد.چنین شد آنانی که غارت نشده بودند پس از

 زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله ی به دزد رفتن را نداشتند.و از

سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میامدند چیزی نمیافتند

 و فقیرتر میشدند.در این زمان نیز ثروتمندان عادت کردند که شبانه به روی پل

 بروند و گذر آب را تماشا کنند. و این جامعه را بی بند و بست تر میکرد.زیرا

خیلی ها غنی تر و خیلی ها فقیرترشدند.حالا برای غنی ها روشن شده بود که

 اگر شب ها به روی پل بروند فقیرتر خواهند شد.فکری به سرشان زد:بگذار

به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد و

 دستمزدها و درصد تعین شد.والبته دزد (که همیشه دزد خواهد ماند)میکوشید

 تا کلاهبرداری کند اما مثل همیشه غنی ها غنی تر فقیرها فقیرتر میشدند.

بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیازی نداشتند دزدی کنند یا

بگذارند کسی برایشان به دزدی برود تا ثروتمند باقی بمانند.اما همین که

دست از دزدی برمیداشتند فقیر میشدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند.

بعد شروع کردند به پول دادن به فقیران تا از ثروتشان در مقابل فقیران

نگهبانی کنند.پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.و چنین بود که بعد

 از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده

شدن دربین نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد .در حالی که

همه شان هنوز دزد بودند.مرد خوب نمونه ی منحصر به فرد بود و

 خیلی زود درگذشت...


پ.ن1)این داستان رو قبلا هم گذاشته بودم.خودم خیلی دوستش دارم.

البته فعلا هم وقت و حس آپ ندارم.

پ.ن2)کلی چراغ روشن ِ خیابونا و شربت و شیرینی و پیام تبریک

ولی هم چنان  معتقدم تا عقل نباشه هیچ بنی بشری منجی بشریت

 نخواهد شد!!!

۱۰ نظر:

بادبادکباز گفت...

سلام مهسا جان

این داستان رو دوست ندارم گرچه جایی حرفکی داره!

لینک رو نتونستم ببینم بتونی بمیلی برام ممنون میشم

گلي گفت...

داستان قشنگي بود مهسا اما يه كمي سنگين بود، اين كه آدم خوبي بود كه دزدي نمي كرد...
اما مي ذاشت اونا ازش دزدي كنن...
تو پيام داستان كمي گير كردم...

گلي گفت...

دلم برات تنگ شده بود.

هستی گفت...

من اولین بار بود میخوندم و خیلی زیبا بود ....
حسابی تک قلمی عزیزم
ممنون از نظراتت قربونت برم
یه عالمه بوسسسسس

هستی گفت...

من اولین بار بود میخوندم و خیلی زیبا بود ....
حسابی تک قلمی عزیزم
ممنون از نظراتت قربونت برم
یه عالمه بوسسسسس

رهگذر زمان گفت...

جالب بود عزیزم. با پی نوشتت موافقم.

حوریا گفت...

مرض عادی می شه واسه جماعت بیمار!

حوریا گفت...

مچموعه داستان های کوتاه کافکا ست مهسا جون.

گلي گفت...

منم همين فكرو مي كنم مهسا، تا وقتي خودمون نخوايم كي مي خواد كمكمون كنه و ناجي ما باشه؟ و وقتي خودمون بخوايم و كاري كنيم،منجي لازم نداريم
به نظر من اين ها افكاريه كه هميشه به زور به خوردمون داده ن، تا به اميد اين كه يكي ديگه بياد حقمون رو بگيره ، ساكت باشيم و بذاريم حقمون رو بخورن...

بادبادکباز گفت...

سلام بر مهسا

احوال شما؟

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

قلمرو دزدان

ایتالو کالوینو


سرزمینی بود که همه ی مردمش دزد بودند.شبها هرکسی شاه کلید و چراغ

دستی اش را برمی داشت و میرفت به دزدی خانه ی همسایه اش.در سپیده ی

 سحربازمیگشت به انتظاراینکه خانه ی خودش هم غارت شده باشد.و چنین

 بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد.

این از آن میدزدیدو آن از دیگری و همینطور تا آخرو وآخری هم از اولی.

خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود.همه فروشنده و هم خریدار

 سرهم کلاه می گذاشتند .دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت

میکرد .مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سردولت.چنین بود که زندگی

 بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم وجود نداشت.ناگهان

(کسی نمیداند چگونه)در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد.شبها به جای

برداشتن کیسه و چراغ دستی وبیرون زدن از خانه در خانه میماند تا سیگار

 بکشد و رمان بخواند.دزد ها می آمدند و میدیدند که چراغ روشن است و

راهشان را میگرفتند و میرفتند.زمانی گذشت .باید برای او روشن میشد که

مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمیشود چوب لای

چرخ دیگران بگذارد.به ازای هر شبی که او در خانه میماند خانواده ای در

صبح فردا نانی بر سفره نداشت.مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت.

شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانه باز میگشت اما به دزدی نمیرفت.

آدم درستی بود و کاریش هم نمیشد کرد. میرفت روی پل می ایستاد و بر گذر

 آب بر زیر آن مینگریست.باز میگشت و میدید که خانه اش غارت شده.یک

هفته نگذشت که مرد در خانه ی خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول.اما

این را بگوییم که گناه از خودش بود .رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود.

میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید.در این صورت همیشه کسی

بود که سپیده ی سحر به خانه میامد و خانه اش را دست نخورده میافت.خانه ای

 که مرد خوب باید غارتش میکرد.چنین شد آنانی که غارت نشده بودند پس از

 زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله ی به دزد رفتن را نداشتند.و از

سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میامدند چیزی نمیافتند

 و فقیرتر میشدند.در این زمان نیز ثروتمندان عادت کردند که شبانه به روی پل

 بروند و گذر آب را تماشا کنند. و این جامعه را بی بند و بست تر میکرد.زیرا

خیلی ها غنی تر و خیلی ها فقیرترشدند.حالا برای غنی ها روشن شده بود که

 اگر شب ها به روی پل بروند فقیرتر خواهند شد.فکری به سرشان زد:بگذار

به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد و

 دستمزدها و درصد تعین شد.والبته دزد (که همیشه دزد خواهد ماند)میکوشید

 تا کلاهبرداری کند اما مثل همیشه غنی ها غنی تر فقیرها فقیرتر میشدند.

بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیازی نداشتند دزدی کنند یا

بگذارند کسی برایشان به دزدی برود تا ثروتمند باقی بمانند.اما همین که

دست از دزدی برمیداشتند فقیر میشدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند.

بعد شروع کردند به پول دادن به فقیران تا از ثروتشان در مقابل فقیران

نگهبانی کنند.پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.و چنین بود که بعد

 از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده

شدن دربین نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد .در حالی که

همه شان هنوز دزد بودند.مرد خوب نمونه ی منحصر به فرد بود و

 خیلی زود درگذشت...


پ.ن1)این داستان رو قبلا هم گذاشته بودم.خودم خیلی دوستش دارم.

البته فعلا هم وقت و حس آپ ندارم.

پ.ن2)کلی چراغ روشن ِ خیابونا و شربت و شیرینی و پیام تبریک

ولی هم چنان  معتقدم تا عقل نباشه هیچ بنی بشری منجی بشریت

 نخواهد شد!!!

۱۰ نظر:

بادبادکباز گفت...

سلام مهسا جان

این داستان رو دوست ندارم گرچه جایی حرفکی داره!

لینک رو نتونستم ببینم بتونی بمیلی برام ممنون میشم

گلي گفت...

داستان قشنگي بود مهسا اما يه كمي سنگين بود، اين كه آدم خوبي بود كه دزدي نمي كرد...
اما مي ذاشت اونا ازش دزدي كنن...
تو پيام داستان كمي گير كردم...

گلي گفت...

دلم برات تنگ شده بود.

هستی گفت...

من اولین بار بود میخوندم و خیلی زیبا بود ....
حسابی تک قلمی عزیزم
ممنون از نظراتت قربونت برم
یه عالمه بوسسسسس

هستی گفت...

من اولین بار بود میخوندم و خیلی زیبا بود ....
حسابی تک قلمی عزیزم
ممنون از نظراتت قربونت برم
یه عالمه بوسسسسس

رهگذر زمان گفت...

جالب بود عزیزم. با پی نوشتت موافقم.

حوریا گفت...

مرض عادی می شه واسه جماعت بیمار!

حوریا گفت...

مچموعه داستان های کوتاه کافکا ست مهسا جون.

گلي گفت...

منم همين فكرو مي كنم مهسا، تا وقتي خودمون نخوايم كي مي خواد كمكمون كنه و ناجي ما باشه؟ و وقتي خودمون بخوايم و كاري كنيم،منجي لازم نداريم
به نظر من اين ها افكاريه كه هميشه به زور به خوردمون داده ن، تا به اميد اين كه يكي ديگه بياد حقمون رو بگيره ، ساكت باشيم و بذاريم حقمون رو بخورن...

بادبادکباز گفت...

سلام بر مهسا

احوال شما؟