۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است.

راكون ها روز كمين ما را مي كشند و شب ما را شکار میکنند. 



ديگري گفت: بله.با وجود  راكون ها  ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت.  بايد دورشان كنيم.


قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!


بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد .

 يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.


«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»


قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر

 هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»


يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»


«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»


قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد؟»


يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»


قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»


قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان

 بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها

باشد . خورشيد غروب كرد.هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند

آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»


قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»


ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود

كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.


قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.


راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.


مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند.

با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.


- ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟.


قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و
 
 قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
 
بيشتر دوستان كمي قبل از اقدام  قول خود را فراموش مي كنند ،
 
چون حتي سايه شما در (( تاريكي )) ترک تان مي كند!!
 
 
 
پ.ن) فغان! که سرگذشتِ ما

سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند....

۶ نظر:

گلي گفت...

با كمال شرمساري بايد بگم فكر مي كنم منم يكي از همون قورباغه ها هستم...
چون با ادعايي كه از جراتم بيشتر بود، عده اي رو فدا كردم و خودم جا زدم...
چرا اينا رو مي ذاري مهسا جان به قدر كافي شرمنده هستم...

بادبادکباز گفت...

سلام
ما مرگ شهادت ز خدا خواسته ایم!

ایشالله که ما اونایی رو که برای همه جونشون رو گذشتن کف دستشون رها نکنیم! ولی کاش همه چیز به وضوح جنگ علیه دششمن متجاوز بود!

سربازان ما داوطلبانه روی مین میرفتن که نذارن ذره ئی از شرافتمون و مملکتون کم کنن. دریغ که با حاصل دست اونها چه میکنن!

امین گفت...

داستان جالبی بود ونتیجه ای که در آخر گفته شد خوب بود اما اگر همه قورباغه ها هم متحد می شدند با کدام منقار و چنگال می خواستند راکون را اخراج کنند؟
باید با حیله یا کار دیگر او را اخراج می کردند
شاد باشید

ملیکا گفت...

شما هم صد سال تنهایی رو خوندین؟

حوریا گفت...

ما هممون به نوعی متهمیم!

امیرفرهاد گفت...

مهسا جان خیلی باحال بودش . . .
از محبتت هم به من ممنون ؛ لطف داری . . .

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است.

راكون ها روز كمين ما را مي كشند و شب ما را شکار میکنند. 



ديگري گفت: بله.با وجود  راكون ها  ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت.  بايد دورشان كنيم.


قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!


بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد .

 يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.


«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»


قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر

 هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»


يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»


«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»


قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد؟»


يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»


قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»


قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان

 بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها

باشد . خورشيد غروب كرد.هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند

آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»


قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»


ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود

كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.


قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.


راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.


مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند.

با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.


- ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟.


قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و
 
 قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
 
بيشتر دوستان كمي قبل از اقدام  قول خود را فراموش مي كنند ،
 
چون حتي سايه شما در (( تاريكي )) ترک تان مي كند!!
 
 
 
پ.ن) فغان! که سرگذشتِ ما

سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند....

۶ نظر:

گلي گفت...

با كمال شرمساري بايد بگم فكر مي كنم منم يكي از همون قورباغه ها هستم...
چون با ادعايي كه از جراتم بيشتر بود، عده اي رو فدا كردم و خودم جا زدم...
چرا اينا رو مي ذاري مهسا جان به قدر كافي شرمنده هستم...

بادبادکباز گفت...

سلام
ما مرگ شهادت ز خدا خواسته ایم!

ایشالله که ما اونایی رو که برای همه جونشون رو گذشتن کف دستشون رها نکنیم! ولی کاش همه چیز به وضوح جنگ علیه دششمن متجاوز بود!

سربازان ما داوطلبانه روی مین میرفتن که نذارن ذره ئی از شرافتمون و مملکتون کم کنن. دریغ که با حاصل دست اونها چه میکنن!

امین گفت...

داستان جالبی بود ونتیجه ای که در آخر گفته شد خوب بود اما اگر همه قورباغه ها هم متحد می شدند با کدام منقار و چنگال می خواستند راکون را اخراج کنند؟
باید با حیله یا کار دیگر او را اخراج می کردند
شاد باشید

ملیکا گفت...

شما هم صد سال تنهایی رو خوندین؟

حوریا گفت...

ما هممون به نوعی متهمیم!

امیرفرهاد گفت...

مهسا جان خیلی باحال بودش . . .
از محبتت هم به من ممنون ؛ لطف داری . . .