۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه داستان کوتاه به نظرم زیبا از ریچارد براتیگان:


روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم.سال های اول جنگ جهانی

دوم که در تاکوما به مدرسه می رفتم.بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه

انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و

کارها را به این ترتیب تقسیم کرده بودند:اگر بیست و پنج کیلو کاغذ

تحویل می دادی سرباز می شدی ،با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه،

پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد.هرچه وزن کاغذ بالاتر

می رفت درجه ی اعطایی ارتقا می یافت.تا آنکه به ژنرالی می رسید.

گمانم برای ژنرالی یک تن کاغذ لازم بود.شاید هم نیم تن.مقدارش را

دقیقا نمی دانم اما جمع کردن کاغذ برای ژنرالی در ابتدا سخت به نظر

نمی رسید.از کاغذ های ولوی زیر دست و پا شروع کردم.همه اش شد

یکی- دو کیلو.راستش نا امید شدم.نمیدانم از کجا به سرم زده بود که

خانه پر از کاغذ است.تصور می کردم که همه جا کاغذ ریخته.خیلی

تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.کم نیاوردم و اجازه

ندادم این موضوع مرا از پای درآورد.همه ی توانم را به کار بستم و

خانه به خانه راه افتادم و از این و آن می پرسیدم اگر کاغذ باطله دارند

بدهند تا توی بسیج کاغذ شرکت کنند و ما جنگ را ببریم و دشمن را

مضمحل کنیم.پیرزنی با دقت به حرف های من گوش داد بعد یک مجله ی

لایف را که تازه تمام کرد بود به من داد و در را بست.من پشت در مات و

مبهوت مجله را نگاه می کردم.مجله هنوز گرم بود.یک هفته همینطور

گذشت.در به در خانه به خانه رفتم و آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه ی

سربازی به من دادند.نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه

رفتم.گندش بزنند.توی محل کلی درجه ی ستوان و افسر داشتیم.خجالت

میکشیدم آن درجه ی لعنتی را به لباسم بدوزم.باید هرروز جلوی آنها

پا جفت میکردم.درجه را انداختم ته کشوی لباس و جوراب هایم را

ریختم روی آن.چند روز بعد با دلخوری دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت

یک بسته کولیزر از زیرزمین یک خانه پیدا شد.همین بسته کافی بود تا

به درجه ی سرجوخگی ارتقا پیدا کنم.البته درجه ی سرجوخگی رفت

زیر جوراب ها کنار درجه ی سربازی.بچه هایی که لباس های شیک

می پوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هرروز غذای گرم می خوردند

به درجه ی ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر

و مادرشان ماشین داشتند.شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می کردند

و در زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن

می کشیدند.موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.

دیری نگذشت که به کار با شکوه نظامی گری خاتمه دادم.از شیفتگی

کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا

سابقه ی بد مالی و بد حسابی بود.یا نامه ی فدایت شوم که ماجرای

عشقی را مختومه می کرد!!

ریچارد براتیگان

۳ نظر:

حوریا گفت...

این تیکه های داستان برام جالب بود:
"تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند"
"به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی و .... بود"
همیشه همینطوره گاهی اونقدر درگیر کارت می شی که نمی فهمی به کجا ها رسیدی!

هستی گفت...

مثل همییییشه داستانهات کنایه هات مطلکهات تعریف واقعیتهای تلخت و.... حرفففف نداره بخدا
یه عالمه بوسسسسسسسس

رهگذر زمان گفت...

سلام عزیزم. جالب بود و قابل تامل.
بسیار عالی.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه داستان کوتاه به نظرم زیبا از ریچارد براتیگان:


روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم.سال های اول جنگ جهانی

دوم که در تاکوما به مدرسه می رفتم.بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه

انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و

کارها را به این ترتیب تقسیم کرده بودند:اگر بیست و پنج کیلو کاغذ

تحویل می دادی سرباز می شدی ،با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه،

پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد.هرچه وزن کاغذ بالاتر

می رفت درجه ی اعطایی ارتقا می یافت.تا آنکه به ژنرالی می رسید.

گمانم برای ژنرالی یک تن کاغذ لازم بود.شاید هم نیم تن.مقدارش را

دقیقا نمی دانم اما جمع کردن کاغذ برای ژنرالی در ابتدا سخت به نظر

نمی رسید.از کاغذ های ولوی زیر دست و پا شروع کردم.همه اش شد

یکی- دو کیلو.راستش نا امید شدم.نمیدانم از کجا به سرم زده بود که

خانه پر از کاغذ است.تصور می کردم که همه جا کاغذ ریخته.خیلی

تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.کم نیاوردم و اجازه

ندادم این موضوع مرا از پای درآورد.همه ی توانم را به کار بستم و

خانه به خانه راه افتادم و از این و آن می پرسیدم اگر کاغذ باطله دارند

بدهند تا توی بسیج کاغذ شرکت کنند و ما جنگ را ببریم و دشمن را

مضمحل کنیم.پیرزنی با دقت به حرف های من گوش داد بعد یک مجله ی

لایف را که تازه تمام کرد بود به من داد و در را بست.من پشت در مات و

مبهوت مجله را نگاه می کردم.مجله هنوز گرم بود.یک هفته همینطور

گذشت.در به در خانه به خانه رفتم و آنقدر کاغذ جمع کردم که درجه ی

سربازی به من دادند.نوار کشکی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه

رفتم.گندش بزنند.توی محل کلی درجه ی ستوان و افسر داشتیم.خجالت

میکشیدم آن درجه ی لعنتی را به لباسم بدوزم.باید هرروز جلوی آنها

پا جفت میکردم.درجه را انداختم ته کشوی لباس و جوراب هایم را

ریختم روی آن.چند روز بعد با دلخوری دنبال کاغذ گشتم و بختم گفت

یک بسته کولیزر از زیرزمین یک خانه پیدا شد.همین بسته کافی بود تا

به درجه ی سرجوخگی ارتقا پیدا کنم.البته درجه ی سرجوخگی رفت

زیر جوراب ها کنار درجه ی سربازی.بچه هایی که لباس های شیک

می پوشیدند و کلی پول تو جیبی داشتند و هرروز غذای گرم می خوردند

به درجه ی ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند کجا کلی مجله هست و پدر

و مادرشان ماشین داشتند.شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می کردند

و در زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن

می کشیدند.موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.

دیری نگذشت که به کار با شکوه نظامی گری خاتمه دادم.از شیفتگی

کاغذ رها شدم و به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی یا

سابقه ی بد مالی و بد حسابی بود.یا نامه ی فدایت شوم که ماجرای

عشقی را مختومه می کرد!!

ریچارد براتیگان

۳ نظر:

حوریا گفت...

این تیکه های داستان برام جالب بود:
"تعجب کردم که کاغذ هم می تواند آدم را گول بزند"
"به جایی رسیدم که در آن شکست چک برگشتی و .... بود"
همیشه همینطوره گاهی اونقدر درگیر کارت می شی که نمی فهمی به کجا ها رسیدی!

هستی گفت...

مثل همییییشه داستانهات کنایه هات مطلکهات تعریف واقعیتهای تلخت و.... حرفففف نداره بخدا
یه عالمه بوسسسسسسسس

رهگذر زمان گفت...

سلام عزیزم. جالب بود و قابل تامل.
بسیار عالی.