۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

بیسکویت

زن کارت پروازش را که گرفت نگاهی به ساعت اش انداخت و وقتی دید که هنوز فرصت دارد به سمت فروشگاه فرودگاه رفت.یک کتاب کوچک و یک بسته بیسکویت خرید و روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست.شروع به خواندن کتاب کرد و همزمان یک بیسکویت برداشت و خورد.همینطور که مشغول بود متوجه شد مردی که در کنارش نشسته بود هم یک بیسکویت برداشت.زن از فکر اینکه یک نفر بدون اجازه از بسکویتش خورده بود خنده اش گرفت.او دوباره یک بیسکویت برداشت و دید که هر بار او اینکار را میکند مرد هم یک بیسکویت بر میدارد.کم کم عصبانی شد و پیش خودش گفت:چه آدم بی ملاحظه ای است.کمی بعد مرد دستش را دوباره به سمت بیسکویت ها برد ووقتی دید یکی درآن مانده آن را نصف کرد و نصفش را برای زن گذاشت.زن دیگر تحملش تمام شده بود سرش را بلند کرد تا چیزی به مرد بگوید اما همان لحظه بلندگوی فرودگاه شماره پرواز او را اعلام کرد.زن منصرف شد و در حالی که هنوز عصبانی بود کتاب را در کیفش گذاشت و بلند شد ورفت.وقتی روی صندلی اش در هواپیما نشست در کیفش را باز کرد تا ادامه ی کتابش را بخواند که با تعجب دید بسکویتی که خریده بود باز نشده در کیفش است.مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون اینکه از این کار عصبانی یا ناراضی باشد

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

بیسکویت

زن کارت پروازش را که گرفت نگاهی به ساعت اش انداخت و وقتی دید که هنوز فرصت دارد به سمت فروشگاه فرودگاه رفت.یک کتاب کوچک و یک بسته بیسکویت خرید و روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست.شروع به خواندن کتاب کرد و همزمان یک بیسکویت برداشت و خورد.همینطور که مشغول بود متوجه شد مردی که در کنارش نشسته بود هم یک بیسکویت برداشت.زن از فکر اینکه یک نفر بدون اجازه از بسکویتش خورده بود خنده اش گرفت.او دوباره یک بیسکویت برداشت و دید که هر بار او اینکار را میکند مرد هم یک بیسکویت بر میدارد.کم کم عصبانی شد و پیش خودش گفت:چه آدم بی ملاحظه ای است.کمی بعد مرد دستش را دوباره به سمت بیسکویت ها برد ووقتی دید یکی درآن مانده آن را نصف کرد و نصفش را برای زن گذاشت.زن دیگر تحملش تمام شده بود سرش را بلند کرد تا چیزی به مرد بگوید اما همان لحظه بلندگوی فرودگاه شماره پرواز او را اعلام کرد.زن منصرف شد و در حالی که هنوز عصبانی بود کتاب را در کیفش گذاشت و بلند شد ورفت.وقتی روی صندلی اش در هواپیما نشست در کیفش را باز کرد تا ادامه ی کتابش را بخواند که با تعجب دید بسکویتی که خریده بود باز نشده در کیفش است.مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون اینکه از این کار عصبانی یا ناراضی باشد

هیچ نظری موجود نیست: