مردی زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض می کرد.او را در آغل گوسفندان زندانی کردند تا از آنها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.یک سال بعد فرد را به دار آویختند زیرا گوسفندان دیگر شیر نمی دادند.....
پ.ن) یک هفته ای سفر میرم.اگر عمری بود دوباره بر میگردم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
حکایت مردی که نه میگفت:
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی؟ نه
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا بر تن؟ نه
مذهب ما را می دانی؟ نه
خط ما می خوانی آیا؟ نه
نه ،به هر بانگ که برپا می شد
نه ، به هر سر که فرو می امد
نه ، به هر جام که بالا می رفت
نه ، به هر نکته که تحسین می شد
نه ، به هر سکه که رایج می گشت
روزی آیینه به دستش دادند
می شناسی او را؟
آه، آری خود ِ اوست!
می شناسم او را
گفته شد دیوانه ست
سنگسارش کردند....
((سیاوش کسرایی))
پ.ن) متاسفانه بلاگر هم ف.ی.ل.ت.ر شده و دسترسی به وبلاگ خودم برام سخت شده!!!!!!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
کتاب هزار خورشید تابان (خالد حسینی) رو به توصیه ی یک دوست خوندم.
قبل از اون هم کتاب جان شیفته(رومن رولان) رو میخوندم.گرچه داستان این
دو کتابتقریبا متفاوت بود اما شخصیت اصلی در هردو زن بودند.یکی در
سرزمینی که به نظرملفظ جهان سوم هم براش سنگینه و یکی در اروپای قبل
از جنگ جهانی.وقتی کتاب دومتموم شد به این فکر میکردم که چقدر فرهنگ
غالب بر مردم یک سرزمین در سرنوشتنسل هاشموثره.یکی (آنت) در فرانسه
بزرگ میشه.آزاد و رها از هر قید و بند.شیوه یزندگیش روانتخاب میکنه و با
اعتماد به نفس در مقابل هر فشار و تهدیدی که میخواد مسیرزندگیش رو تغییربده
ایستادگی میکنه و لی در جای دیگه(افغانستان) زنی باید به هر بلا و مصیبتی تن بده
چون در فرهنگی بزرگ شده که مادرش معتقد بود((هر دانه ی برفی کهمیبارد ،آه
و غصه ییک زن است که در جایی از دنیا به آسمان رفته و حالا اینگونه
می بارد....)).و سرانجام هم در بین همون آدم هایی که (شهادت یک زن )را کافی
نمیدانستند کشته میشه.اما دیگری زندگی ؛عشقو آزادی رو همانطوری که دوست
داره تجربه میکنه.با تمام وجود با (آنت)،آرزوهاش،افکار و عقاید و احساساتش
همزاد پنداری میکنم!
پ.ن1)قسمت هایی از کتاب (جان شیفته ) را نت برداشتم.واقعا ارزش خواندن دارد:
((همیشه تاریخ ،حوادث زندگی را می نویسد.اشتباه میکند.زندگی راستین،زندگی
درونی است))
((درسی که دل به بهانه ی رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد،درست فرا گرفته
نمی شود.واژه و واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا شخص آنچه را که خوانده
است درزندگی بیابدو آن را به درستی باز نشناسد))
((اجتماع معاصر که کلیسا یکی از ستون های بزرگ آن است چنان به خوبی توانسته
استنیروهای بزرگ انسانی را از طبیعت خود بگرداند و سرد و بی مزه شان کند
که (آنت) کهغنای ایمانش بر ایمان صد زن مومن می چربید ،گمان می کرد که
مذهبینیست.زیرا او مذهب را با لقلقه ی دعا خوانی و آن مراسم بیگانه و کهنه
شده ای اشتباهمی کرد که برایتوانگرانتجمل روحی است و برای بی نوایان ،
فریب تسلی دهنده ی چشم و دلاست وپایه یبدبختیشان راو بنیاد اجتماع را
استوار می دارد))
((ای جان ِ فریبکار! تو در کمین افسون من بودی !زحمت بیهوده ای به خود داده ای
.من همه چیزرا می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم
از عاقلانه و دیوانه وار.همه حقیقی بود.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار.آدمی اشتباه
می کند.این قاعده ی زندگی است.ولیدوست داشتن هرگز یکسره اشتباه نیست.قلبم با
همه ی رنجیکه برده است ،خوشبخت است که دوست داشته است))
((ترحم،حقیقت، هیچ چیز را من فدا نکرده ام.تنها هستم،دست نخورده ام!زندگی را در
آغوشمی فشارم.ارزش آن را میدانم و میدانم چه بهایی برای آن پرداخته ام.زنده باد
زندگی!من خدا رابه مبارزه میخوانم...))
زندگی سمفونی است!هر لحظه ای از زندگی با چندین نوا سرود میخواند...
پ.ن2)فروغ عزیز، متحجرانی که تحمل افکار سبزت را ندارندنامت را
از کتاب هایشان حذف میکنند.از قلب هایمان هم میتوانند؟
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
سوال و جواب ها تمام شد ،گالیله از ادعایش دست کشید و اجازه ی مرخصی یافت.وقتی از
کلیسا خارج می شد پاهای زخمی و خون آلودش را به زمین کوبید و زیر لب خطاب به زمین
گفت:((تو می چرخی!...حالا من هر اعترافی که آنها می خواهند کرده باشم!))بعد از ظهر کاردینال
باربینی مرد روشن ضمیری که گالیله را در طول تفتیش عقاید بسیار کمک کرده بود به دیدارش آمد.
گالیله ضمن تشکر از او نجوا کنان پرسید:((می گویند پول کثیف و شیطانی است و تجارت در این بازار
آلوده به رشوه و دزدی و...شبهه ناک است.پس چگونه است که کلیسا کنترل همه ی پول و تجارت را
در رم و اقصا نقاط به دست گرفته است؟)).کاردینال لبخندی زد و تذکر داد ((در عجبم فراموش کرده ای
که تازه همین امروز از سیاهچال درآمده ای)).گالیله ادامه داد:((می گویند قدرت فساد می آورد و فساد
بدبختی،پس چرا کلیسا اینقدر در به دست آوردن قدرت و حفظ آن تلاش می کند؟)) کاردینال به تلخی
گفت:((برای آنکه بتواند فساد و بدبختی را برچیند!))گالیله باز هم ادامه داد:(( می گویند مسیح برای ترویج
صلح و دوستی و رافت و مهرورزی نازل شد،پس این همه دستگاه تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام برای
چیست؟)) کاردینال که می دید ذهن کنجکاو گالیله از حد و مرزش عدول کرده و بوی کفر استشمام می شود
ردایش را برداشت و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد:((به نام پدر،پسر و روح القدوس!کلیسا
نماینده و در عین حال حافظ خدا و دین خدا در روی زمین است و به همین دلیل می توان و می بایست
انجام هرکاری را در جهت حفظ کلیسا مجاز و موجه دانست...واگر آن کار مجاز و موجه نبود باید آن را
توجیه و تجویز نمود....در ضمن بدان آمده بودم بگویم اگر یکبار دیگر پایت به دادگاه برسد کاری از دست
من ساخته نیست.))گالیله پرسید ((آیا مطمئنید که خدا و دین خدا هم با تجویز و توجیهی که فعلا کلیسا را
محافظت می کند ،حفظ خواهد شد؟)) اما کاردینال رفته بود....
مردی زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض می کرد.او را در آغل گوسفندان زندانی کردند تا از آنها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.یک سال بعد فرد را به دار آویختند زیرا گوسفندان دیگر شیر نمی دادند.....
پ.ن) یک هفته ای سفر میرم.اگر عمری بود دوباره بر میگردم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
حکایت مردی که نه میگفت:
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی؟ نه
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا بر تن؟ نه
مذهب ما را می دانی؟ نه
خط ما می خوانی آیا؟ نه
نه ،به هر بانگ که برپا می شد
نه ، به هر سر که فرو می امد
نه ، به هر جام که بالا می رفت
نه ، به هر نکته که تحسین می شد
نه ، به هر سکه که رایج می گشت
روزی آیینه به دستش دادند
می شناسی او را؟
آه، آری خود ِ اوست!
می شناسم او را
گفته شد دیوانه ست
سنگسارش کردند....
((سیاوش کسرایی))
پ.ن) متاسفانه بلاگر هم ف.ی.ل.ت.ر شده و دسترسی به وبلاگ خودم برام سخت شده!!!!!!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
کتاب هزار خورشید تابان (خالد حسینی) رو به توصیه ی یک دوست خوندم.
قبل از اون هم کتاب جان شیفته(رومن رولان) رو میخوندم.گرچه داستان این
دو کتابتقریبا متفاوت بود اما شخصیت اصلی در هردو زن بودند.یکی در
سرزمینی که به نظرملفظ جهان سوم هم براش سنگینه و یکی در اروپای قبل
از جنگ جهانی.وقتی کتاب دومتموم شد به این فکر میکردم که چقدر فرهنگ
غالب بر مردم یک سرزمین در سرنوشتنسل هاشموثره.یکی (آنت) در فرانسه
بزرگ میشه.آزاد و رها از هر قید و بند.شیوه یزندگیش روانتخاب میکنه و با
اعتماد به نفس در مقابل هر فشار و تهدیدی که میخواد مسیرزندگیش رو تغییربده
ایستادگی میکنه و لی در جای دیگه(افغانستان) زنی باید به هر بلا و مصیبتی تن بده
چون در فرهنگی بزرگ شده که مادرش معتقد بود((هر دانه ی برفی کهمیبارد ،آه
و غصه ییک زن است که در جایی از دنیا به آسمان رفته و حالا اینگونه
می بارد....)).و سرانجام هم در بین همون آدم هایی که (شهادت یک زن )را کافی
نمیدانستند کشته میشه.اما دیگری زندگی ؛عشقو آزادی رو همانطوری که دوست
داره تجربه میکنه.با تمام وجود با (آنت)،آرزوهاش،افکار و عقاید و احساساتش
همزاد پنداری میکنم!
پ.ن1)قسمت هایی از کتاب (جان شیفته ) را نت برداشتم.واقعا ارزش خواندن دارد:
((همیشه تاریخ ،حوادث زندگی را می نویسد.اشتباه میکند.زندگی راستین،زندگی
درونی است))
((درسی که دل به بهانه ی رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد،درست فرا گرفته
نمی شود.واژه و واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا شخص آنچه را که خوانده
است درزندگی بیابدو آن را به درستی باز نشناسد))
((اجتماع معاصر که کلیسا یکی از ستون های بزرگ آن است چنان به خوبی توانسته
استنیروهای بزرگ انسانی را از طبیعت خود بگرداند و سرد و بی مزه شان کند
که (آنت) کهغنای ایمانش بر ایمان صد زن مومن می چربید ،گمان می کرد که
مذهبینیست.زیرا او مذهب را با لقلقه ی دعا خوانی و آن مراسم بیگانه و کهنه
شده ای اشتباهمی کرد که برایتوانگرانتجمل روحی است و برای بی نوایان ،
فریب تسلی دهنده ی چشم و دلاست وپایه یبدبختیشان راو بنیاد اجتماع را
استوار می دارد))
((ای جان ِ فریبکار! تو در کمین افسون من بودی !زحمت بیهوده ای به خود داده ای
.من همه چیزرا می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم
از عاقلانه و دیوانه وار.همه حقیقی بود.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار.آدمی اشتباه
می کند.این قاعده ی زندگی است.ولیدوست داشتن هرگز یکسره اشتباه نیست.قلبم با
همه ی رنجیکه برده است ،خوشبخت است که دوست داشته است))
((ترحم،حقیقت، هیچ چیز را من فدا نکرده ام.تنها هستم،دست نخورده ام!زندگی را در
آغوشمی فشارم.ارزش آن را میدانم و میدانم چه بهایی برای آن پرداخته ام.زنده باد
زندگی!من خدا رابه مبارزه میخوانم...))
زندگی سمفونی است!هر لحظه ای از زندگی با چندین نوا سرود میخواند...
پ.ن2)فروغ عزیز، متحجرانی که تحمل افکار سبزت را ندارندنامت را
از کتاب هایشان حذف میکنند.از قلب هایمان هم میتوانند؟
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
سوال و جواب ها تمام شد ،گالیله از ادعایش دست کشید و اجازه ی مرخصی یافت.وقتی از
کلیسا خارج می شد پاهای زخمی و خون آلودش را به زمین کوبید و زیر لب خطاب به زمین
گفت:((تو می چرخی!...حالا من هر اعترافی که آنها می خواهند کرده باشم!))بعد از ظهر کاردینال
باربینی مرد روشن ضمیری که گالیله را در طول تفتیش عقاید بسیار کمک کرده بود به دیدارش آمد.
گالیله ضمن تشکر از او نجوا کنان پرسید:((می گویند پول کثیف و شیطانی است و تجارت در این بازار
آلوده به رشوه و دزدی و...شبهه ناک است.پس چگونه است که کلیسا کنترل همه ی پول و تجارت را
در رم و اقصا نقاط به دست گرفته است؟)).کاردینال لبخندی زد و تذکر داد ((در عجبم فراموش کرده ای
که تازه همین امروز از سیاهچال درآمده ای)).گالیله ادامه داد:((می گویند قدرت فساد می آورد و فساد
بدبختی،پس چرا کلیسا اینقدر در به دست آوردن قدرت و حفظ آن تلاش می کند؟)) کاردینال به تلخی
گفت:((برای آنکه بتواند فساد و بدبختی را برچیند!))گالیله باز هم ادامه داد:(( می گویند مسیح برای ترویج
صلح و دوستی و رافت و مهرورزی نازل شد،پس این همه دستگاه تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام برای
چیست؟)) کاردینال که می دید ذهن کنجکاو گالیله از حد و مرزش عدول کرده و بوی کفر استشمام می شود
ردایش را برداشت و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد:((به نام پدر،پسر و روح القدوس!کلیسا
نماینده و در عین حال حافظ خدا و دین خدا در روی زمین است و به همین دلیل می توان و می بایست
انجام هرکاری را در جهت حفظ کلیسا مجاز و موجه دانست...واگر آن کار مجاز و موجه نبود باید آن را
توجیه و تجویز نمود....در ضمن بدان آمده بودم بگویم اگر یکبار دیگر پایت به دادگاه برسد کاری از دست
من ساخته نیست.))گالیله پرسید ((آیا مطمئنید که خدا و دین خدا هم با تجویز و توجیهی که فعلا کلیسا را
محافظت می کند ،حفظ خواهد شد؟)) اما کاردینال رفته بود....