مردی زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض می کرد.او را در آغل گوسفندان زندانیکردند تا از آنها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.یک سال بعد فرد را به دار آویختند زیراگوسفندان دیگر شیر نمی دادند.....پ.ن) یک هفته ای سفر میرم.اگر عمری بود دوباره بر میگردم.
حکایت مردی که نه میگفت:بود در کشور افسانه کسیشهره در نه گفتننام می خواهی ؟ نهکام می جویی؟ نهتو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر؟ نهتو نمی خواهی از سیم قبا بر تن؟ نهمذهب ما را می دانی؟ نهخط ما می خوانی آیا؟ نهنه ،به هر بانگ که برپا می شدنه ، به هر سر که فرو می امدنه ، به هر جام که بالا می رفتنه ، به هر نکته که تحسین می شدنه ، به هر سکه که رایج می گشتروزی آیینه به دستش دادندمی شناسی او را؟آه، آری خود ِ اوست!می شناسم او راگفته شد دیوانه ستسنگسارش کردند....((سیاوش کسرایی))پ.ن) متاسفانه بلاگر هم ف.ی.ل.ت.ر شده و دسترسی به وبلاگ خودم برام سخت شده!!!!!!
کتاب هزار خورشید تابان (خالد حسینی) رو به توصیه ی یک دوست خوندم.
قبل از اون هم کتاب جان شیفته(رومن رولان) رو میخوندم.گرچه داستان این
دو کتاب تقریبا متفاوت بود اما شخصیت اصلی در هردو زن بودند.یکی در
سرزمینی که به نظرم لفظ جهان سوم هم براش سنگینه و یکی در اروپای قبل
از جنگ جهانی.وقتی کتاب دوم تموم شد به این فکر میکردم که چقدر فرهنگ
غالب بر مردم یک سرزمین در سرنوشت نسل هاش موثره.یکی (آنت) در فرانسه
بزرگ میشه.آزاد و رها از هر قید و بند.شیوه ی زندگیش رو انتخاب میکنه و با
اعتماد به نفس در مقابل هر فشار و تهدیدی که میخواد مسیر زندگیش رو تغییر بده
ایستادگی میکنه و لی در جای دیگه(افغانستان) زنی باید به هر بلا و مصیبتی تن بده
چون در فرهنگی بزرگ شده که مادرش معتقد بود((هر دانه ی برفی که میبارد ،آه
و غصه ی یک زن است که در جایی از دنیا به آسمان رفته و حالا اینگونه
می بارد....)).و سرانجام هم در بین همون آدم هایی که (شهادت یک زن )را کافی
نمیدانستند کشته میشه.اما دیگری زندگی ؛عشق و آزادی رو همانطوری که دوست
داره تجربه میکنه.با تمام وجود با (آنت)،آرزوهاش،افکار و عقاید و احساساتش
همزاد پنداری میکنم!
پ.ن1)قسمت هایی از کتاب (جان شیفته ) را نت برداشتم.واقعا ارزش خواندن دارد:
((همیشه تاریخ ،حوادث زندگی را می نویسد.اشتباه میکند.زندگی راستین،زندگی
درونی است))
((درسی که دل به بهانه ی رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد،درست فرا گرفته
نمی شود. واژه و واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا شخص آنچه را که خوانده
است درزندگی بیابد و آن را به درستی باز نشناسد))
((اجتماع معاصر که کلیسا یکی از ستون های بزرگ آن است چنان به خوبی توانسته
است نیروهای بزرگ انسانی را از طبیعت خود بگرداند و سرد و بی مزه شان کند
که (آنت) که غنای ایمانش بر ایمان صد زن مومن می چربید ،گمان می کرد که
مذهبی نیست.زیرا او مذهب را با لقلقه ی دعا خوانی و آن مراسم بیگانه و کهنه
شده ای اشتباه می کرد که برای توانگران تجمل روحی است و برای بی نوایان ،
فریب تسلی دهنده ی چشم و دل است و پایه ی بدبختیشان را و بنیاد اجتماع را
استوار می دارد))
((ای جان ِ فریبکار! تو در کمین افسون من بودی !زحمت بیهوده ای به خود داده ای
.من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم
از عاقلانه و دیوانه وار. همه حقیقی بود.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار.آدمی اشتباه
می کند. این قاعده ی زندگی است.ولی دوست داشتن هرگز یکسره اشتباه نیست.قلبم با
همه ی رنجی که برده است ،خوشبخت است که دوست داشته است))
((ترحم،حقیقت، هیچ چیز را من فدا نکرده ام.تنها هستم،دست نخورده ام!زندگی را در
آغوش می فشارم.ارزش آن را میدانم و میدانم چه بهایی برای آن پرداخته ام.زنده باد
زندگی!من خدا را به مبارزه میخوانم...))
زندگی سمفونی است!هر لحظه ای از زندگی با چندین نوا سرود میخواند...
پ.ن2)فروغ عزیز، متحجرانی که تحمل افکار سبزت را ندارند نامت را
از کتاب هایشان حذف میکنند.از قلب هایمان هم میتوانند؟
سوال و جواب ها تمام شد ،گالیله از ادعایش دست کشید و اجازه ی مرخصی یافت.وقتی ازکلیسا خارج می شد پاهای زخمی و خون آلودش را به زمین کوبید و زیر لب خطاب به زمین گفت:((تو می چرخی!...حالا من هر اعترافی که آنها می خواهند کرده باشم!))بعد از ظهر کاردینالباربینی مرد روشن ضمیری که گالیله را در طول تفتیش عقاید بسیار کمک کرده بود به دیدارش آمد.گالیله ضمن تشکر از او نجوا کنان پرسید:((می گویند پول کثیف و شیطانی است و تجارت در این بازارآلوده به رشوه و دزدی و...شبهه ناک است.پس چگونه است که کلیسا کنترل همه ی پول و تجارت رادر رم و اقصا نقاط به دست گرفته است؟)).کاردینال لبخندی زد و تذکر داد ((در عجبم فراموش کرده ایکه تازه همین امروز از سیاهچال درآمده ای)).گالیله ادامه داد:((می گویند قدرت فساد می آورد و فساد بدبختی،پس چرا کلیسا اینقدر در به دست آوردن قدرت و حفظ آن تلاش می کند؟)) کاردینال به تلخی گفت:((برای آنکه بتواند فساد و بدبختی را برچیند!))گالیله باز هم ادامه داد:(( می گویند مسیح برای ترویجصلح و دوستی و رافت و مهرورزی نازل شد،پس این همه دستگاه تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام برای چیست؟)) کاردینال که می دید ذهن کنجکاو گالیله از حد و مرزش عدول کرده و بوی کفر استشمام می شودردایش را برداشت و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد:((به نام پدر،پسر و روح القدوس!کلیسا نماینده و در عین حال حافظ خدا و دین خدا در روی زمین است و به همین دلیل می توان و می بایستانجام هرکاری را در جهت حفظ کلیسا مجاز و موجه دانست...واگر آن کار مجاز و موجه نبود باید آن راتوجیه و تجویز نمود....در ضمن بدان آمده بودم بگویم اگر یکبار دیگر پایت به دادگاه برسد کاری از دست من ساخته نیست.))گالیله پرسید ((آیا مطمئنید که خدا و دین خدا هم با تجویز و توجیهی که فعلا کلیسا رامحافظت می کند ،حفظ خواهد شد؟)) اما کاردینال رفته بود....منبع
چند روز پیش یکی از روزنامه ها مطلبی درباره ی پروین اعتصامی نوشته بود وکلی از او و شعرشتمجید کرده بود.البته نمیدانم هنوز اینقدر جسارت دارند که شعر زیبای ِ اجتماعی اش را هم در کتاب هایمدارس چاپ کنند یا نه اما دلم خواست این شعر را دوباره اینجا بنویسم چون به طرز بسیار عجیبی وصف ِ حال است.گاهی فکر میکنم وصف حال این سرزمین مثل یک چرخه دائم در حال تکرار است!محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفتمست گفت:ای دوست این پیراهن است ،افسار نیستگفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می رویگفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیستگفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برمگفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست!گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویمگفت:والی از کجا در خانه ی خمار نیست؟گفت:تا داروغه را گوئیم در مسجد بخوابگفت:مسجد خوابگاه مردم بدکار نیستگفت:دیناری بده پنهان و خود را وارهانگفت:کارِ شرع، کار درهم و دینار نیست!گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنمگفت:پوسیده ست،جز نقشی ز پود و تار نیستگفت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاهگفت:در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست!گفت:مِی بسیار خوردی ،زان چنین بی خود شدیگفت:ای بیهوده گو حرف ِ کم و بسیار نیست!گفت :باید حد زند هشیار مردم مست راگفت:هوشیاری بیار،اینجا کسی هوشیار نیست!بی ربط نوشت: فکر میکنم پا.را.زیت ها اولین متولیان اجرای شعار ه.م.ت م.ض.ا.ع.ف شدن!نمیدونم این وسط شبکه های ایتالیا چه گناهی داشتن.دلم خوش بود کمی لسینینگم رو با دیدن فیلم هاشون !!!
تقویت میکنم
سرپیکو تمام شب را بیدار مانده بود تا بتواند وقتی ناتالی به خانه می آید و لباسش را عوضمیکند او را یواشکی از پشت پنجره ی اتاقش که در طبقه ی دوم قرار داشت دید بزند.ناتالی به محضخانه آمدن چراغ روغنی گوشه ی اتاقش را روشن میکرد و لباسش را در می آورد و شامی میخوردو به تختخواب میرفت و سایه ای از تمام کارهایش روی پرده می افتاد که سرپیکو نمیتوانست از هیچ صحنه اش دل بکند.خورشید داشت طلوع میکرد و سرپیکو داشت تئاتر آن شب را از دست میداد کهصدای پایی در کوچه نظرش را جلب کرد.پنجره را باز و به بیرون نگاه کرد.ناتالی پریشان و خون آلودخودش را به در رساند اما همانجا افتاد.پشت سرش گئورگی ِ قصاب با چاقویی خون آلود می آمد.سرپیکوفریاد زد:ولش کن!آدمکش! و سه پایه چوبی اش را از پنجره به سمتش پرتاب کرد.صدای داد و سه پایه یچوبی ،گئورگی را مجبور به فرار کرد.همسایه ها بیرون ریختند و ناتالی آن شب نجات یافت.اما حالاسرپیکو دچار تعارض عجیبی شده بود که از لذت دید زدن شب های بعد می کاست.او در آستانه ی یازده سالگی با مفهوم جدید و عمیقی به نام(( تعرض به حریم شخصی)) آشنا شده بود.پ.ن-امروز یه پسر بچه ی 8 ساله ازم پرسید:(وقتی میگن به کسی تجاوز شده یعنی چی؟)من مات مونده بودم که چه جوابی بدم و مفهومی که هنوز جامعه هم حاضر به پذیرش اون نیسترو چه طور توضیح بدم.چرا برای توضیخ مفاهیمی که جزئی از واقعیات اطرافمون هست درماندهو ناتوان میشیم؟تا کی میشه این بچه رو با سرهم کردن کلمات دست به سر کرد؟احساس میکنم همه ی زندگیمون داره میشه تناقض !!
مردی زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض می کرد.او را در آغل گوسفندان زندانیکردند تا از آنها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.یک سال بعد فرد را به دار آویختند زیراگوسفندان دیگر شیر نمی دادند.....پ.ن) یک هفته ای سفر میرم.اگر عمری بود دوباره بر میگردم.
حکایت مردی که نه میگفت:بود در کشور افسانه کسیشهره در نه گفتننام می خواهی ؟ نهکام می جویی؟ نهتو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر؟ نهتو نمی خواهی از سیم قبا بر تن؟ نهمذهب ما را می دانی؟ نهخط ما می خوانی آیا؟ نهنه ،به هر بانگ که برپا می شدنه ، به هر سر که فرو می امدنه ، به هر جام که بالا می رفتنه ، به هر نکته که تحسین می شدنه ، به هر سکه که رایج می گشتروزی آیینه به دستش دادندمی شناسی او را؟آه، آری خود ِ اوست!می شناسم او راگفته شد دیوانه ستسنگسارش کردند....((سیاوش کسرایی))پ.ن) متاسفانه بلاگر هم ف.ی.ل.ت.ر شده و دسترسی به وبلاگ خودم برام سخت شده!!!!!!
کتاب هزار خورشید تابان (خالد حسینی) رو به توصیه ی یک دوست خوندم.
قبل از اون هم کتاب جان شیفته(رومن رولان) رو میخوندم.گرچه داستان این
دو کتاب تقریبا متفاوت بود اما شخصیت اصلی در هردو زن بودند.یکی در
سرزمینی که به نظرم لفظ جهان سوم هم براش سنگینه و یکی در اروپای قبل
از جنگ جهانی.وقتی کتاب دوم تموم شد به این فکر میکردم که چقدر فرهنگ
غالب بر مردم یک سرزمین در سرنوشت نسل هاش موثره.یکی (آنت) در فرانسه
بزرگ میشه.آزاد و رها از هر قید و بند.شیوه ی زندگیش رو انتخاب میکنه و با
اعتماد به نفس در مقابل هر فشار و تهدیدی که میخواد مسیر زندگیش رو تغییر بده
ایستادگی میکنه و لی در جای دیگه(افغانستان) زنی باید به هر بلا و مصیبتی تن بده
چون در فرهنگی بزرگ شده که مادرش معتقد بود((هر دانه ی برفی که میبارد ،آه
و غصه ی یک زن است که در جایی از دنیا به آسمان رفته و حالا اینگونه
می بارد....)).و سرانجام هم در بین همون آدم هایی که (شهادت یک زن )را کافی
نمیدانستند کشته میشه.اما دیگری زندگی ؛عشق و آزادی رو همانطوری که دوست
داره تجربه میکنه.با تمام وجود با (آنت)،آرزوهاش،افکار و عقاید و احساساتش
همزاد پنداری میکنم!
پ.ن1)قسمت هایی از کتاب (جان شیفته ) را نت برداشتم.واقعا ارزش خواندن دارد:
((همیشه تاریخ ،حوادث زندگی را می نویسد.اشتباه میکند.زندگی راستین،زندگی
درونی است))
((درسی که دل به بهانه ی رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد،درست فرا گرفته
نمی شود. واژه و واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا شخص آنچه را که خوانده
است درزندگی بیابد و آن را به درستی باز نشناسد))
((اجتماع معاصر که کلیسا یکی از ستون های بزرگ آن است چنان به خوبی توانسته
است نیروهای بزرگ انسانی را از طبیعت خود بگرداند و سرد و بی مزه شان کند
که (آنت) که غنای ایمانش بر ایمان صد زن مومن می چربید ،گمان می کرد که
مذهبی نیست.زیرا او مذهب را با لقلقه ی دعا خوانی و آن مراسم بیگانه و کهنه
شده ای اشتباه می کرد که برای توانگران تجمل روحی است و برای بی نوایان ،
فریب تسلی دهنده ی چشم و دل است و پایه ی بدبختیشان را و بنیاد اجتماع را
استوار می دارد))
((ای جان ِ فریبکار! تو در کمین افسون من بودی !زحمت بیهوده ای به خود داده ای
.من همه چیز را می پذیرم.همه ی آنچه داشته ام و همه ی آنچه نداشته ام.همگی ِ نصیبم
از عاقلانه و دیوانه وار. همه حقیقی بود.خواه عاقلانه و خواه دیوانه وار.آدمی اشتباه
می کند. این قاعده ی زندگی است.ولی دوست داشتن هرگز یکسره اشتباه نیست.قلبم با
همه ی رنجی که برده است ،خوشبخت است که دوست داشته است))
((ترحم،حقیقت، هیچ چیز را من فدا نکرده ام.تنها هستم،دست نخورده ام!زندگی را در
آغوش می فشارم.ارزش آن را میدانم و میدانم چه بهایی برای آن پرداخته ام.زنده باد
زندگی!من خدا را به مبارزه میخوانم...))
زندگی سمفونی است!هر لحظه ای از زندگی با چندین نوا سرود میخواند...
پ.ن2)فروغ عزیز، متحجرانی که تحمل افکار سبزت را ندارند نامت را
از کتاب هایشان حذف میکنند.از قلب هایمان هم میتوانند؟
سوال و جواب ها تمام شد ،گالیله از ادعایش دست کشید و اجازه ی مرخصی یافت.وقتی ازکلیسا خارج می شد پاهای زخمی و خون آلودش را به زمین کوبید و زیر لب خطاب به زمین گفت:((تو می چرخی!...حالا من هر اعترافی که آنها می خواهند کرده باشم!))بعد از ظهر کاردینالباربینی مرد روشن ضمیری که گالیله را در طول تفتیش عقاید بسیار کمک کرده بود به دیدارش آمد.گالیله ضمن تشکر از او نجوا کنان پرسید:((می گویند پول کثیف و شیطانی است و تجارت در این بازارآلوده به رشوه و دزدی و...شبهه ناک است.پس چگونه است که کلیسا کنترل همه ی پول و تجارت رادر رم و اقصا نقاط به دست گرفته است؟)).کاردینال لبخندی زد و تذکر داد ((در عجبم فراموش کرده ایکه تازه همین امروز از سیاهچال درآمده ای)).گالیله ادامه داد:((می گویند قدرت فساد می آورد و فساد بدبختی،پس چرا کلیسا اینقدر در به دست آوردن قدرت و حفظ آن تلاش می کند؟)) کاردینال به تلخی گفت:((برای آنکه بتواند فساد و بدبختی را برچیند!))گالیله باز هم ادامه داد:(( می گویند مسیح برای ترویجصلح و دوستی و رافت و مهرورزی نازل شد،پس این همه دستگاه تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام برای چیست؟)) کاردینال که می دید ذهن کنجکاو گالیله از حد و مرزش عدول کرده و بوی کفر استشمام می شودردایش را برداشت و در حالی که به سمت در می رفت فریاد زد:((به نام پدر،پسر و روح القدوس!کلیسا نماینده و در عین حال حافظ خدا و دین خدا در روی زمین است و به همین دلیل می توان و می بایستانجام هرکاری را در جهت حفظ کلیسا مجاز و موجه دانست...واگر آن کار مجاز و موجه نبود باید آن راتوجیه و تجویز نمود....در ضمن بدان آمده بودم بگویم اگر یکبار دیگر پایت به دادگاه برسد کاری از دست من ساخته نیست.))گالیله پرسید ((آیا مطمئنید که خدا و دین خدا هم با تجویز و توجیهی که فعلا کلیسا رامحافظت می کند ،حفظ خواهد شد؟)) اما کاردینال رفته بود....منبع
چند روز پیش یکی از روزنامه ها مطلبی درباره ی پروین اعتصامی نوشته بود وکلی از او و شعرشتمجید کرده بود.البته نمیدانم هنوز اینقدر جسارت دارند که شعر زیبای ِ اجتماعی اش را هم در کتاب هایمدارس چاپ کنند یا نه اما دلم خواست این شعر را دوباره اینجا بنویسم چون به طرز بسیار عجیبی وصف ِ حال است.گاهی فکر میکنم وصف حال این سرزمین مثل یک چرخه دائم در حال تکرار است!محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفتمست گفت:ای دوست این پیراهن است ،افسار نیستگفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می رویگفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیستگفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برمگفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست!گفت:نزدیک است والی را سرای،آنجا شویمگفت:والی از کجا در خانه ی خمار نیست؟گفت:تا داروغه را گوئیم در مسجد بخوابگفت:مسجد خوابگاه مردم بدکار نیستگفت:دیناری بده پنهان و خود را وارهانگفت:کارِ شرع، کار درهم و دینار نیست!گفت:از بهر غرامت جامه ات بیرون کنمگفت:پوسیده ست،جز نقشی ز پود و تار نیستگفت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاهگفت:در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست!گفت:مِی بسیار خوردی ،زان چنین بی خود شدیگفت:ای بیهوده گو حرف ِ کم و بسیار نیست!گفت :باید حد زند هشیار مردم مست راگفت:هوشیاری بیار،اینجا کسی هوشیار نیست!بی ربط نوشت: فکر میکنم پا.را.زیت ها اولین متولیان اجرای شعار ه.م.ت م.ض.ا.ع.ف شدن!نمیدونم این وسط شبکه های ایتالیا چه گناهی داشتن.دلم خوش بود کمی لسینینگم رو با دیدن فیلم هاشون !!!
تقویت میکنم
سرپیکو تمام شب را بیدار مانده بود تا بتواند وقتی ناتالی به خانه می آید و لباسش را عوضمیکند او را یواشکی از پشت پنجره ی اتاقش که در طبقه ی دوم قرار داشت دید بزند.ناتالی به محضخانه آمدن چراغ روغنی گوشه ی اتاقش را روشن میکرد و لباسش را در می آورد و شامی میخوردو به تختخواب میرفت و سایه ای از تمام کارهایش روی پرده می افتاد که سرپیکو نمیتوانست از هیچ صحنه اش دل بکند.خورشید داشت طلوع میکرد و سرپیکو داشت تئاتر آن شب را از دست میداد کهصدای پایی در کوچه نظرش را جلب کرد.پنجره را باز و به بیرون نگاه کرد.ناتالی پریشان و خون آلودخودش را به در رساند اما همانجا افتاد.پشت سرش گئورگی ِ قصاب با چاقویی خون آلود می آمد.سرپیکوفریاد زد:ولش کن!آدمکش! و سه پایه چوبی اش را از پنجره به سمتش پرتاب کرد.صدای داد و سه پایه یچوبی ،گئورگی را مجبور به فرار کرد.همسایه ها بیرون ریختند و ناتالی آن شب نجات یافت.اما حالاسرپیکو دچار تعارض عجیبی شده بود که از لذت دید زدن شب های بعد می کاست.او در آستانه ی یازده سالگی با مفهوم جدید و عمیقی به نام(( تعرض به حریم شخصی)) آشنا شده بود.پ.ن-امروز یه پسر بچه ی 8 ساله ازم پرسید:(وقتی میگن به کسی تجاوز شده یعنی چی؟)من مات مونده بودم که چه جوابی بدم و مفهومی که هنوز جامعه هم حاضر به پذیرش اون نیسترو چه طور توضیح بدم.چرا برای توضیخ مفاهیمی که جزئی از واقعیات اطرافمون هست درماندهو ناتوان میشیم؟تا کی میشه این بچه رو با سرهم کردن کلمات دست به سر کرد؟احساس میکنم همه ی زندگیمون داره میشه تناقض !!