۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

قرار ملاقات با عشق

ساعت بزرگ ایستگاه مرکزی شش دقیقه به شش را نشان می داد.ستوان قدبلند وجوان ابدا نمی توانست احساسات خودش را کنترل کند.شش دقیقه ی دیگر زنی را که عزیزترین کسش بود میدید.زنی که سیزده ماه به او نامه نوشته بودوهنوز اورا ندیده بود.در یکی از نامه هایش به زن اعتراف کرده بود که از جنگ می ترسد وزن در جوابش نوشته بود((البته که باید بترسی .همه ی مردان شجاع همینطورند.بار بعد که به خودت شک کردی می خواهم صدای مرا بشنوی که برایت انجیل می خوانم و می گویم:و آن گاه که از دره ی مرگ میگذرم از هیچ چیز نمیترسم چون تو با منی)).نام اورا دریکی از یادداشت های کتابی پیدا کرده بود و از دفترچه ی شهر نیویورک تلفن و آدرسش را پیدا کرده و این چنین مکاتباتشان آغاز شده بود.حتی وقتی او وقت نمی کرد نامه بنویسد زن برایش نامه مینوشت .او دوست داشت عکس زن را ببیند اما زن همیشه مخالفت کرده و گفته بود((اگر علاقه ات صادقانه باشد ظاهر من اهمیتی ندارد))ساعت شش بود.خانم جوانی به طرفش امد.قدبلند و چشمانش به رنگ دریا بود و چهره ای زیبا داشت.اما او ازکنارش عبور کرد.ناگهان زنی در مقابلش ایستاد که گل سرخی به یقه داشت.حدودا 40 ساله !قرارشان همان گل سرخ بود.ستوان جوان تردید نکرد.دست دراز کرد وگفت :من ستوان بلانفورد هستم.وشماهم دوشیزه مینل.خوشحالم که پیدایتان کردم.اجازه می دهید شمارا به نهار دعوت کنم؟لبخندی صبورانه بر لبان زن نقش بست و گفت:پسرم من نمیدانم در مورد چه حرف میزنی.آن خانم جوانی که کت و دامن سبز به تن داشت این گل سرخ را به من داد و گفت اگر مرا به نهار دعوت کردید بگویم که او در رستوران آن طرف خیابان منتظرست.او گفت این یک جور امتحان بود!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

قرار ملاقات با عشق

ساعت بزرگ ایستگاه مرکزی شش دقیقه به شش را نشان می داد.ستوان قدبلند وجوان ابدا نمی توانست احساسات خودش را کنترل کند.شش دقیقه ی دیگر زنی را که عزیزترین کسش بود میدید.زنی که سیزده ماه به او نامه نوشته بودوهنوز اورا ندیده بود.در یکی از نامه هایش به زن اعتراف کرده بود که از جنگ می ترسد وزن در جوابش نوشته بود((البته که باید بترسی .همه ی مردان شجاع همینطورند.بار بعد که به خودت شک کردی می خواهم صدای مرا بشنوی که برایت انجیل می خوانم و می گویم:و آن گاه که از دره ی مرگ میگذرم از هیچ چیز نمیترسم چون تو با منی)).نام اورا دریکی از یادداشت های کتابی پیدا کرده بود و از دفترچه ی شهر نیویورک تلفن و آدرسش را پیدا کرده و این چنین مکاتباتشان آغاز شده بود.حتی وقتی او وقت نمی کرد نامه بنویسد زن برایش نامه مینوشت .او دوست داشت عکس زن را ببیند اما زن همیشه مخالفت کرده و گفته بود((اگر علاقه ات صادقانه باشد ظاهر من اهمیتی ندارد))ساعت شش بود.خانم جوانی به طرفش امد.قدبلند و چشمانش به رنگ دریا بود و چهره ای زیبا داشت.اما او ازکنارش عبور کرد.ناگهان زنی در مقابلش ایستاد که گل سرخی به یقه داشت.حدودا 40 ساله !قرارشان همان گل سرخ بود.ستوان جوان تردید نکرد.دست دراز کرد وگفت :من ستوان بلانفورد هستم.وشماهم دوشیزه مینل.خوشحالم که پیدایتان کردم.اجازه می دهید شمارا به نهار دعوت کنم؟لبخندی صبورانه بر لبان زن نقش بست و گفت:پسرم من نمیدانم در مورد چه حرف میزنی.آن خانم جوانی که کت و دامن سبز به تن داشت این گل سرخ را به من داد و گفت اگر مرا به نهار دعوت کردید بگویم که او در رستوران آن طرف خیابان منتظرست.او گفت این یک جور امتحان بود!

هیچ نظری موجود نیست: