به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
!!! آموزش
به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
پروانه ها
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
مرگ مشکوک در بیمارستان
چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص
در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت
و ضعف مرض آنان نداشت. اين مساله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن
را با مسايل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط
مي دانستند. کسي قادر به حل اين مساله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي
يکشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل
جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند
دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و
ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با
خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ... «پوکي جانسون» نظافتچي پاره وقت
روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات رااز پريز برق درآورد و دوشاخه
جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ..!!!
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در
برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از
چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از
او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی
من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره
بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه
بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا
از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.
و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت
رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو
چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه
ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو
چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی
از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
باور

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه
جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او
همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن
كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا
زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد . سال ها گذشت و عقاب
خيلي پير شد . روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان
ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش
برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد . عقاب پير بهت زده نگاهش
كرد و پرسيد : « اين كيست ؟» همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب
است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني
هستيم. » عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا
!!! فكر مي كرد يك مرغ است
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
شازده کوچولو
امشب دوباره شازده کوچولو رو خوندم.بعد از 14 سال!باید اعتراف
کنم همه چیز با اون موقع برام فرق داشت.اون موقع واقعا من شده
بوده بودم شازده کوچولو و میخوندمش اماحالا من همون (آدم بزرگ
های عجیب و غریب)هستم.همونایی که عاشق اعداد هستن و همه
چیز رو با اعداد میسنجن.همونایی که هرروز توی قطار یا مترو
فرقی نداره توی هم می لولن و با عجله این طرف و اونطرف میرن
اما خودشون هم نمیدونن کجا.همونایی که براشون فرقی نداره خار به
چه درد گل میخوره یا آیا گوسفندها گل رو با خار میخورن؟همونایی
که هیچ گلی رو اهلی نکردن و همه ی گل ها و ستاره ها براشون
یکی شدن.
((آدم بزرگ ها عاشق اعداد هستند،وقتی با آنها در مورد یک دوست
جدید حرف میزنید هرگز در مورد مسائل اساسی سوالی نمیپرسند
:(آهنگ صدایش چه طور است؟چه بازی هایی دوست دارد؟آیا پروانه
جمع میکند؟)در عوض میپرسند:(چند سال دارد؟چندتا برادر دارد؟
وزنش چه قدر است؟درآمد پدرش چه طور است؟)و تازه اگر پاسخ
این سوال هارا بگیرند آن شخص را می شناسند.اگر به آدم بزرگ ها
بگویی:(من خانه ای زیبا با آجرهای صورتی که گلدان های شمعدانی
پشت پنجره اش بود و کبوتر روی پشت بامش دیدم)هرگز قادر نیستند
چنین خانه ای را در ذهنشان تصور کنند.باید به آنها بگویی خانه ای
به ارزش صدهزارپوند دیدم!آن وقت میگویند:(اوه!چه قشنگ!)
اگر این کتاب را هرگز نخوانده اید حتما بخوانیدش لطفا.برای اینکه در
این وانفسا فلسفه ی هستی فراموشمان نشود و همچنین رویاهایمان
،لازم است.به نظرم اگزوپری این کتاب را دروقع برای آدم بزرگ های
عجیب و غریب نوشته.
پ.ن)به خاطر این فونت عجیب و غریب بلاگر عذرخواهی میکنم.
!!باور کنید تقصیرمن نیست.عجیب است واقعا
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
!!نقدی بر سریال آموزنده ی دلنوازان

موارد نقض حقوق است نه زندانی کردن)و شانس آوردی و زنده ماندی بیا
رسانه ی وظین !!را بالا ببرند.
پ.ن)منظور از وظین،همان وزین است.به حساب بی سوادی
من نگذارید لطفا!گاهی همین وظین هم برای بعضی چیزها زیاد است.
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
همه منشاء دیگری دارند.عاریه ای اند.یا دیگران این اندیشه ها را
در تو انباشته اند،یا خود آنها را احمقانه در خود انبار کرده ای.
اما هیچکدام از آن تو نیستند...
این دو واژه را باید بفهمی،وجدان و آگاهی
آگاهی از آن توست،وجدان را جامعه به تو داده
این تحمیلی بر آگاهی ست.جوامع مختلف ایده های متفاوتی
را بر آگاهی تحمیل می کنند.همه به نحوی این کار را می کنند.
و هنگامی که چیزی بر آگاهی تحمیل گردید
دیگر نمیتوانی نوای آن را بشنوی
دور مانده است ،دور....
انسان های نا آگاه قابل پیش بینی اند
می توانی راحت به بازی شان بگیری،می توانی به انجام کاری
وادارشان کنی.حرف بر زبانشان بگذاری
حتی کارهایی می کنند که هرگز قصد انجامش را نداشته اند
و چیزهایی می گویند که هرگز قصد گفتنشان نداشته اند
اما انسان آگاه تنها پاسخ می گوید:
او در دست های تو نیست
نمیتوانی تحقیرش کنی،نمی توانی به کار وادارش کنی.....
برگرفته از کتاب:بشنو از این خموش
تالیف:شری راجینیش(فیلسوف هندی)
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبه
فوت کرد و همه ی مشتریان مش میرزا مجبور شدند پیش سیدآقا بروند.
و گرنه سید آقا نه شکسته بندی بلد بود نه ختنه و نه دندان کشیدن.
حتی سلمانی ساده اش را هم نمیدانست.دفعه ی آخری که کدخدا از
مکه برگشت ،برایش یک ماشین اصلاح دستی ساده آورد که موها
را با شماره ی صفر، دو و چهار می زد.مردم هم که شنیدند
هیجان زده هجوم آوردند که اگر بشود ،سید آقا سر
آنها را هم با ماشین اصلاح بزند.سید آقا هم که درآمدی نداشت
کله ای یک قران و ده شاهی گرفت و کله ها را اصلاح کرد،
یک قران برای زدن کله و ده شاهی برای چای دارچین
که پسرآقا می آورد.سید آقا خیلی زود فهمید که موی شماره ی
صفر و دو دیرتر بلند می شود و سود چندانی ندارد و دیگر موی
کسی را با غیر از شماره ی چهار نزد.مردم هم خیلی زود عادت
کردند و فهمیدند که مو یا بلند است یا شماره ی چهار!! دندان ها را
با انبردست می کشید و پنج قران می گرفت و گاهی یکی دو دندان
را همان حین میشکست. دست و پای شکسته و دررفته ی مردم را
بدون آنکه جا بیاندازد،زردچوبه و زرده تخم مرغ میگذاشت و تخته بند
میکرد،شش قران و شش شاهی.البته تخم مرغ را جدا حساب میکرد
پنج شاهی.برای ختنه هم هفت قران و سه شاهی میگرفت،همان قیچی
قراضه و فرسوده ی سلمانی را روی آتش میگرفت و البته چشمش
هم خوب نمی دید...و آنچه خیال کدخدا و ریش سفیدان ده را راحت
می کرد این بود که کسی هست که موهایشان را بزند ودست شکسته
و دررفته شان را تخته بند کند و از همه مهم تر حکم خدا را اجرا کند،...حتی
به غلط...به هر شکلی...به هر قیمتی....
منبع
بی ربط نوشت: این روزا این دکلمه ی شعر شاملو با صدای خودش رو زیاد گوش میدم.
:با یه آهنگ زیبا از فریدون شهبازیان.خیلی قشنگه.یه فلسفه ی دلچسبی داره که من دوستش دارم
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت ترا بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند
بتی که
...دیگران اش می پرستیدند
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
! حکم شرع
۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
سفرنامه
۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
پاییز

من از آهنگ رقصان تنیده در لگام باد
من اینجا با خزان
در هوای مبهم فریاد
به دنبال عروجی تازه میگردم
عروجی کز دل روییدن و رستن شکوهی تازه می سازد
با شمایم با شما
با شما ظاهر نمایان
که هر لحظه به حکم تازه ای بر پیکر این فصل می تازید
شمایی که بهاری بودن خود را
همیشه اتفاقی تازه می دانید
شمایی که قشنگی را همیشه
با سبز فرش باغ و گل اندازه میگیرید
هیچ اتفاق تازه ای اینجا نمی افتد
اتفاق تازه در افتادن برگست
در حضور روشن دانستن و رستن...
با دوروز تاخیر آپ کردم و به خاطر همین عذرخواهی میکنم.
سفری پیش اومد و دسترسی به نت نداشتم.رسیدن پاییز مبارک.
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
ویولون نوازی در مترو
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیهای توقف کرد،
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بیآنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه سالهای بود که مادرش با عجله و کشان کشان
در طول مدت ۴۵ دقیقهای که ویلونزن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند،
هیچکس نمیدانست که این ویلونزن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازندهی
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون،برنامهای اجرا کرده بود
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتنپست ترتیب داده شده بود،
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
!!خفاش ها
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
گمشدگان!!!

گمشدگان
رئيس جمهور
از برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد
و هنگام ديدار از محله ما فرمود:
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه هراس گذشته است!»
دوست من ـ حسن ـ گفت:
«عالي جناب!
گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
عالي جناب!
از اين همه
هرگز، هيچ نديدم!»
رئيس جمهور
اندوهگنانه گفت:
«خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
فرزندم!
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،
به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد».
سالي گذشت،
دوباره رئيس را ديديم،
فرمود :
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه ديگري است!»
هيچ كس شكايتي نكرد،
من برخاستم و فرياد زدم:
شير و گندم چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟».
شاعر: احمد مطر
۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه
ما تلخیم،به تلخی ِ شوکران
در کهنه سفالی پرورده از خاک و گل ِ انسان،نوش میکنیم ؛نوشداروی سهرابی.نه سهراب را زندگی بخشید و نه جنگلیان را درمان.با شلاق های طنابه دار نه بر گلو بر کف پاهایمان کوبیدند.به این عدل دروغین دل بسته بودیم و
۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
در روزگاران دوردر معبدي استادي بود كه انديشه هاي نويني را تدريس ميكرد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد. يك روز استاد عصباني شد و دستور داد گربه را هروقت او تدريس ميكند زنداني كنند. چند سال گذشت و استاد مرد اما هنگام تشكيل كلاس استادان ديگر هم گربه را زنداني ميردند. چند سال بعد گربه هم مرد. مريدان استاد گربه ي ديگري را گرفتند و هنگام تدريس او را در قفس ميكردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه بر تمركز دانشجويان رساله ها نوشتند....
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است!
وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی
می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک
سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند.
بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که
طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ
می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت
فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است. در اینجا کافیست که مربی پای او
را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای
آزادی نخواهد کرد!
۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه
نقاب

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر
می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری
برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول
نمی گیرم!!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار
کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به
رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است
برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و
کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش
می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر
باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می
شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه
سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت،
دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا
می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور
می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان
تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر
تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه
بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به
خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر
آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!
۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه
نعمت خريت
در این حیات ،در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید،از بلاهت جانوری و گیاهی
برخوردار است.نمیدانم چرا در هر شعفی ،هرخنده ی قاه قاهی،هربشکنی و هر
احساس خوشی ای موجی از حماقت غلیظ،منفور و زشت پدیدار است.نمیدانم قیافه
های خوش و فربه چرا در چشم من تا حد استفراق وقیح و قبیح و چندش
آورند؟واقعا خدا هم یک جو شانس بدهد.چه شانسی؟خریت!اوه که چه نعمتی
است،چه سرمایه ایست.خوشبختیِ هرکس به میزان برخورداری ِاو از این نعمت
عظمی است و بس.این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش حرف است و
فلسفه بافی.وچه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند
سرش کلاه بگذارد!چه تلخ است میوه ی درخت بینایی!!خودخواهی های بزرگ با
((آوازه)) و ((عشق)) سیراب میشوند اما دردمندی های و اضطراب های بزرگ در
انبوه نام وننگ ،در گرمای مهر و عشق هم چنان بی نصیب می مانند...
(استاد علی شریعتی)
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
خدایا!ما را از شر طرفدارانت حفظ کن...
داشتیم.گرچه هیچوقت از پدر و مادرم کتک نخوردم ولی همیشه یه جورایی
ترسش همراهم بود.اما این روزا هممون شجاع شدیم.میدونیم اگه یه
کارایی رو انجام بدیم کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم!خیلی عجیبه!یا عاقل
شدیم یا تازه عقلمون رو از دست دادیم.میدونیم اگه تو محوطه ی دانشگاه
آروم تحصن کنیم بدون هیچ حرفی کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم.شعار
بدیم یا ندیم خیلی فرقی نمیکنه.گرچه همه باهم خواهر و برادریم اما گاهی
این برادران اجازه دارن بقيه رو به قصد کشتن بزنن!! ۱۵ سال درس
خوندم.تا حالا کلی کتاب های تاریخ اسلام پاس کردم ولی این روزا هرچی
به مغزم فشار میارم یادم نمیادجایی خونده باشم برادر مسلمانی!!زنی رو
کتک زده باشه.اگه حافظم ضعیفه لطفا شما کمک کنید.شایدم باید تاریخ
اصلاح بشه!همیشه هم که میگن تو کتاب مسلمونا خدا گفته زن مثل برگ
گل میمونه وبه تعبیر خودش((ریحانه!)).این روزا ریحانه ها چه مقاوم شدن!
برگ گل ها چه طاقتی پیدا کردن اونقدر که گلوله نثارشون میشه...
من همیشه شب ها که میخوام بخوابم به كارهايي كه توي روز انجام دادم
فكر ميكنم دیشب فکر میکردم این برادرانِ مسلمانِ باتوم به دست شب ها
به چی فکر میکنن؟به این که چند نفر رو زدن؟نه!!
حتما اینقدر خستن که قبل از فکر کردن خوابشون برده! آره.اونا خیلی
وقته بدون اینکه فکر کنن خوابیدن....
به هرحال پدر مادر هامون هم این وسط مقصرن!اگه بچگی ها یه ذره
خشن تر باهامون برخورد میکردن شاید الان ضربه های باتومِ برادرانمان را
راحت تر تحمل میکردیم...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه
پرواز را به خاطر بسپاریم....
گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز.....
(دکتر زهرا رهنورد)
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
!!! آموزش
به این شکل بچه های گورکن هر چه در مورد مرگ و مردن لازم بود میدانستند... اما
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
پروانه ها
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
مرگ مشکوک در بیمارستان
چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص
در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت
و ضعف مرض آنان نداشت. اين مساله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن
را با مسايل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط
مي دانستند. کسي قادر به حل اين مساله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي
يکشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل
جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند
دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و
ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با
خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که ... «پوکي جانسون» نظافتچي پاره وقت
روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات رااز پريز برق درآورد و دوشاخه
جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ..!!!
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در
برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از
چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از
او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی
من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره
بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه
بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا
از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.
و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت
رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو
چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه
ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو
چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی
از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
باور

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه
جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او
همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن
كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا
زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد . سال ها گذشت و عقاب
خيلي پير شد . روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان
ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش
برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد . عقاب پير بهت زده نگاهش
كرد و پرسيد : « اين كيست ؟» همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب
است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني
هستيم. » عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا
!!! فكر مي كرد يك مرغ است
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
شازده کوچولو
امشب دوباره شازده کوچولو رو خوندم.بعد از 14 سال!باید اعتراف
کنم همه چیز با اون موقع برام فرق داشت.اون موقع واقعا من شده
بوده بودم شازده کوچولو و میخوندمش اماحالا من همون (آدم بزرگ
های عجیب و غریب)هستم.همونایی که عاشق اعداد هستن و همه
چیز رو با اعداد میسنجن.همونایی که هرروز توی قطار یا مترو
فرقی نداره توی هم می لولن و با عجله این طرف و اونطرف میرن
اما خودشون هم نمیدونن کجا.همونایی که براشون فرقی نداره خار به
چه درد گل میخوره یا آیا گوسفندها گل رو با خار میخورن؟همونایی
که هیچ گلی رو اهلی نکردن و همه ی گل ها و ستاره ها براشون
یکی شدن.
((آدم بزرگ ها عاشق اعداد هستند،وقتی با آنها در مورد یک دوست
جدید حرف میزنید هرگز در مورد مسائل اساسی سوالی نمیپرسند
:(آهنگ صدایش چه طور است؟چه بازی هایی دوست دارد؟آیا پروانه
جمع میکند؟)در عوض میپرسند:(چند سال دارد؟چندتا برادر دارد؟
وزنش چه قدر است؟درآمد پدرش چه طور است؟)و تازه اگر پاسخ
این سوال هارا بگیرند آن شخص را می شناسند.اگر به آدم بزرگ ها
بگویی:(من خانه ای زیبا با آجرهای صورتی که گلدان های شمعدانی
پشت پنجره اش بود و کبوتر روی پشت بامش دیدم)هرگز قادر نیستند
چنین خانه ای را در ذهنشان تصور کنند.باید به آنها بگویی خانه ای
به ارزش صدهزارپوند دیدم!آن وقت میگویند:(اوه!چه قشنگ!)
اگر این کتاب را هرگز نخوانده اید حتما بخوانیدش لطفا.برای اینکه در
این وانفسا فلسفه ی هستی فراموشمان نشود و همچنین رویاهایمان
،لازم است.به نظرم اگزوپری این کتاب را دروقع برای آدم بزرگ های
عجیب و غریب نوشته.
پ.ن)به خاطر این فونت عجیب و غریب بلاگر عذرخواهی میکنم.
!!باور کنید تقصیرمن نیست.عجیب است واقعا
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
!!نقدی بر سریال آموزنده ی دلنوازان

موارد نقض حقوق است نه زندانی کردن)و شانس آوردی و زنده ماندی بیا
رسانه ی وظین !!را بالا ببرند.
پ.ن)منظور از وظین،همان وزین است.به حساب بی سوادی
من نگذارید لطفا!گاهی همین وظین هم برای بعضی چیزها زیاد است.
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
همه منشاء دیگری دارند.عاریه ای اند.یا دیگران این اندیشه ها را
در تو انباشته اند،یا خود آنها را احمقانه در خود انبار کرده ای.
اما هیچکدام از آن تو نیستند...
این دو واژه را باید بفهمی،وجدان و آگاهی
آگاهی از آن توست،وجدان را جامعه به تو داده
این تحمیلی بر آگاهی ست.جوامع مختلف ایده های متفاوتی
را بر آگاهی تحمیل می کنند.همه به نحوی این کار را می کنند.
و هنگامی که چیزی بر آگاهی تحمیل گردید
دیگر نمیتوانی نوای آن را بشنوی
دور مانده است ،دور....
انسان های نا آگاه قابل پیش بینی اند
می توانی راحت به بازی شان بگیری،می توانی به انجام کاری
وادارشان کنی.حرف بر زبانشان بگذاری
حتی کارهایی می کنند که هرگز قصد انجامش را نداشته اند
و چیزهایی می گویند که هرگز قصد گفتنشان نداشته اند
اما انسان آگاه تنها پاسخ می گوید:
او در دست های تو نیست
نمیتوانی تحقیرش کنی،نمی توانی به کار وادارش کنی.....
برگرفته از کتاب:بشنو از این خموش
تالیف:شری راجینیش(فیلسوف هندی)
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبه
فوت کرد و همه ی مشتریان مش میرزا مجبور شدند پیش سیدآقا بروند.
و گرنه سید آقا نه شکسته بندی بلد بود نه ختنه و نه دندان کشیدن.
حتی سلمانی ساده اش را هم نمیدانست.دفعه ی آخری که کدخدا از
مکه برگشت ،برایش یک ماشین اصلاح دستی ساده آورد که موها
را با شماره ی صفر، دو و چهار می زد.مردم هم که شنیدند
هیجان زده هجوم آوردند که اگر بشود ،سید آقا سر
آنها را هم با ماشین اصلاح بزند.سید آقا هم که درآمدی نداشت
کله ای یک قران و ده شاهی گرفت و کله ها را اصلاح کرد،
یک قران برای زدن کله و ده شاهی برای چای دارچین
که پسرآقا می آورد.سید آقا خیلی زود فهمید که موی شماره ی
صفر و دو دیرتر بلند می شود و سود چندانی ندارد و دیگر موی
کسی را با غیر از شماره ی چهار نزد.مردم هم خیلی زود عادت
کردند و فهمیدند که مو یا بلند است یا شماره ی چهار!! دندان ها را
با انبردست می کشید و پنج قران می گرفت و گاهی یکی دو دندان
را همان حین میشکست. دست و پای شکسته و دررفته ی مردم را
بدون آنکه جا بیاندازد،زردچوبه و زرده تخم مرغ میگذاشت و تخته بند
میکرد،شش قران و شش شاهی.البته تخم مرغ را جدا حساب میکرد
پنج شاهی.برای ختنه هم هفت قران و سه شاهی میگرفت،همان قیچی
قراضه و فرسوده ی سلمانی را روی آتش میگرفت و البته چشمش
هم خوب نمی دید...و آنچه خیال کدخدا و ریش سفیدان ده را راحت
می کرد این بود که کسی هست که موهایشان را بزند ودست شکسته
و دررفته شان را تخته بند کند و از همه مهم تر حکم خدا را اجرا کند،...حتی
به غلط...به هر شکلی...به هر قیمتی....
منبع
بی ربط نوشت: این روزا این دکلمه ی شعر شاملو با صدای خودش رو زیاد گوش میدم.
:با یه آهنگ زیبا از فریدون شهبازیان.خیلی قشنگه.یه فلسفه ی دلچسبی داره که من دوستش دارم
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت ترا بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند
بتی که
...دیگران اش می پرستیدند
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
! حکم شرع
۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
سفرنامه
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
پاییز

من از آهنگ رقصان تنیده در لگام باد
من اینجا با خزان
در هوای مبهم فریاد
به دنبال عروجی تازه میگردم
عروجی کز دل روییدن و رستن شکوهی تازه می سازد
با شمایم با شما
با شما ظاهر نمایان
که هر لحظه به حکم تازه ای بر پیکر این فصل می تازید
شمایی که بهاری بودن خود را
همیشه اتفاقی تازه می دانید
شمایی که قشنگی را همیشه
با سبز فرش باغ و گل اندازه میگیرید
هیچ اتفاق تازه ای اینجا نمی افتد
اتفاق تازه در افتادن برگست
در حضور روشن دانستن و رستن...
با دوروز تاخیر آپ کردم و به خاطر همین عذرخواهی میکنم.
سفری پیش اومد و دسترسی به نت نداشتم.رسیدن پاییز مبارک.
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
بازی

داستان یا قطعه ی ادبی.منم با کمال میل قبول کردم و البته ملیکا رو
به این بازی دعوت میکنم.نوشته ها رو اول پاییزروی وبلاگ ها میذاریم
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
ویولون نوازی در مترو
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیهای توقف کرد،
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بیآنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه سالهای بود که مادرش با عجله و کشان کشان
در طول مدت ۴۵ دقیقهای که ویلونزن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند،
هیچکس نمیدانست که این ویلونزن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازندهی
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون،برنامهای اجرا کرده بود
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتنپست ترتیب داده شده بود،
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
!! بنويس
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
!!خفاش ها
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
عاقلان
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
گمشدگان!!!

گمشدگان
رئيس جمهور
از برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد
و هنگام ديدار از محله ما فرمود:
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه هراس گذشته است!»
دوست من ـ حسن ـ گفت:
«عالي جناب!
گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
عالي جناب!
از اين همه
هرگز، هيچ نديدم!»
رئيس جمهور
اندوهگنانه گفت:
«خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
فرزندم!
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،
به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد».
سالي گذشت،
دوباره رئيس را ديديم،
فرمود :
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه ديگري است!»
هيچ كس شكايتي نكرد،
من برخاستم و فرياد زدم:
شير و گندم چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟».
شاعر: احمد مطر
۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه
ما تلخیم،به تلخی ِ شوکران
در کهنه سفالی پرورده از خاک و گل ِ انسان،نوش میکنیم ؛نوشداروی سهرابی.نه سهراب را زندگی بخشید و نه جنگلیان را درمان.با شلاق های طنابه دار نه بر گلو بر کف پاهایمان کوبیدند.به این عدل دروغین دل بسته بودیم و
۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
در روزگاران دوردر معبدي استادي بود كه انديشه هاي نويني را تدريس ميكرد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد. يك روز استاد عصباني شد و دستور داد گربه را هروقت او تدريس ميكند زنداني كنند. چند سال گذشت و استاد مرد اما هنگام تشكيل كلاس استادان ديگر هم گربه را زنداني ميردند. چند سال بعد گربه هم مرد. مريدان استاد گربه ي ديگري را گرفتند و هنگام تدريس او را در قفس ميكردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه بر تمركز دانشجويان رساله ها نوشتند....
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است!
وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی
می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک
سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند.
بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که
طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ
می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت
فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است. در اینجا کافیست که مربی پای او
را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای
آزادی نخواهد کرد!
۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه
نقاب

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر
می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری
برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول
نمی گیرم!!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار
کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به
رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای
کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است
برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و
کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد،
سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش
می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر
باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می
شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه
سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت،
دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا
می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور
می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان
تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر
تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه
بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به
خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر
آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!
۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه
نعمت خريت
در این حیات ،در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید،از بلاهت جانوری و گیاهی
برخوردار است.نمیدانم چرا در هر شعفی ،هرخنده ی قاه قاهی،هربشکنی و هر
احساس خوشی ای موجی از حماقت غلیظ،منفور و زشت پدیدار است.نمیدانم قیافه
های خوش و فربه چرا در چشم من تا حد استفراق وقیح و قبیح و چندش
آورند؟واقعا خدا هم یک جو شانس بدهد.چه شانسی؟خریت!اوه که چه نعمتی
است،چه سرمایه ایست.خوشبختیِ هرکس به میزان برخورداری ِاو از این نعمت
عظمی است و بس.این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش حرف است و
فلسفه بافی.وچه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند
سرش کلاه بگذارد!چه تلخ است میوه ی درخت بینایی!!خودخواهی های بزرگ با
((آوازه)) و ((عشق)) سیراب میشوند اما دردمندی های و اضطراب های بزرگ در
انبوه نام وننگ ،در گرمای مهر و عشق هم چنان بی نصیب می مانند...
(استاد علی شریعتی)
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
خدایا!ما را از شر طرفدارانت حفظ کن...
داشتیم.گرچه هیچوقت از پدر و مادرم کتک نخوردم ولی همیشه یه جورایی
ترسش همراهم بود.اما این روزا هممون شجاع شدیم.میدونیم اگه یه
کارایی رو انجام بدیم کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم!خیلی عجیبه!یا عاقل
شدیم یا تازه عقلمون رو از دست دادیم.میدونیم اگه تو محوطه ی دانشگاه
آروم تحصن کنیم بدون هیچ حرفی کتک میخوریم ولی باز نمیترسیم.شعار
بدیم یا ندیم خیلی فرقی نمیکنه.گرچه همه باهم خواهر و برادریم اما گاهی
این برادران اجازه دارن بقيه رو به قصد کشتن بزنن!! ۱۵ سال درس
خوندم.تا حالا کلی کتاب های تاریخ اسلام پاس کردم ولی این روزا هرچی
به مغزم فشار میارم یادم نمیادجایی خونده باشم برادر مسلمانی!!زنی رو
کتک زده باشه.اگه حافظم ضعیفه لطفا شما کمک کنید.شایدم باید تاریخ
اصلاح بشه!همیشه هم که میگن تو کتاب مسلمونا خدا گفته زن مثل برگ
گل میمونه وبه تعبیر خودش((ریحانه!)).این روزا ریحانه ها چه مقاوم شدن!
برگ گل ها چه طاقتی پیدا کردن اونقدر که گلوله نثارشون میشه...
من همیشه شب ها که میخوام بخوابم به كارهايي كه توي روز انجام دادم
فكر ميكنم دیشب فکر میکردم این برادرانِ مسلمانِ باتوم به دست شب ها
به چی فکر میکنن؟به این که چند نفر رو زدن؟نه!!
حتما اینقدر خستن که قبل از فکر کردن خوابشون برده! آره.اونا خیلی
وقته بدون اینکه فکر کنن خوابیدن....
به هرحال پدر مادر هامون هم این وسط مقصرن!اگه بچگی ها یه ذره
خشن تر باهامون برخورد میکردن شاید الان ضربه های باتومِ برادرانمان را
راحت تر تحمل میکردیم...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه
پرواز را به خاطر بسپاریم....
گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز.....
(دکتر زهرا رهنورد)