۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در
برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از
چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از
او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی
من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره
بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه
بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا
از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.
و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت
رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو
چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه
ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو
چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی
از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در
برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از
چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از
او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی
من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره
بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه
بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا
از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.
و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت
رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو
چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه
ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو
چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی
از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.
۱۳ نظر:
- farshad گفت...
-
سلام مهسا خانوم .ميدوني فكرم چيه .اخه چطور يه انسان ميتونه هم نوع خودش رو بكشه .حالا زنجيره اي كه وحشتناكه.
بحرحال ممنون كه ياد اوري كردي -
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه ساعت ۲۳:۲۶:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- نگار گفت...
-
سلام عزيزم خوبي واقعا جاي تاسف داره .
-
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه ساعت ۱۱:۳۸:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- هستی گفت...
-
واقعا باور و قبول و دیدنش سخته
ادم یه حیون و میخواد سر ببره دلش ریش میشه چه برسه به هم نوع خودت حالا یا موافق عقیدت یا مخالف
مثل همیشه زیبا بود
بوسسسس -
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه ساعت ۱۲:۰۱:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- Unknown گفت...
-
خیلی جالب بود ؛ اما می خواستم بپرسم اصل داستان مربوط به کدوم کشوره و متعلق به چه دوره ی زمانی ایه ؟
خیلی جالب بود از این بابت که انگار این داستان داشت تکرار می شد و خیلی تحسین برانگیزه که شما این داستان رو انتخاب کردی که مصداق جریان پاورقیش بود . -
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه ساعت ۱۲:۳۹:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- بادبادکباز گفت...
-
قتل غولهای فرهنگی یه نسل قتل اندیشه ی اون نسله.
خدا شهدای راه آزادی و عرصه ی تفکر رو بیامرزه. -
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه ساعت ۱۹:۲۴:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
-
شمیم خانومی گفت...
-
ممنون که یادمون انداختی . سالگرد فروهر ها رو .
هیچی ندارم که بگم . یعنی واقعا هیچی نمیشه گفت تا زمانی که حق پایمال شده و خون ریخته شده فنا نشود.
جیگر طلا مگه میشه من با مهسا جونم قهر باشم -
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه ساعت ۱۴:۱۴:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- نازنین گفت...
-
مرسی
-
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه ساعت ۱۹:۰۵:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- بادبادکباز گفت...
-
سلام
مرسی .به همچنین.
البته به نظرم رسم نافرمیه.
یه فکری اومد تو ذهنم:یه مرغی رو بذارن تو لونه ی عقاب چی میشه؟ -
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه ساعت ۵:۲۹:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
-
شمیم خانومی گفت...
-
چرا آپ نمیکنی جیگر طلای من
-
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه ساعت ۱۵:۲۵:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- بادبادکباز گفت...
-
سرگذشت مرغ تو لونهی عقاب گذاشته یی که حدسیدی برام جالب یود
-
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه ساعت ۱:۳۵:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
-
شمیم خانومی گفت...
-
پس فکر کردی چطور اول از همه به یاد تو افتادم
تورو خدا یه آپ خوشگل بکن . دلم یه داستان شیرین میخواد -
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه ساعت ۱۵:۱۹:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- هادي گفت...
-
سلامممممممممممم مهسا جون.خوبي؟خوشي؟
دوباره برگشتم!اميدوارم پايداريم زياد باشه!!!
متن قشنگي نوشتي. -
۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه ساعت ۱۱:۵۷:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
- هادي گفت...
-
ضمنا تو داستانات اشاره مستقيم نكن(البته نظر منه ااا)!!!
-
۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه ساعت ۱۱:۵۹:۰۰ (+۳:۳۰ گرینویچ)
۱۳ نظر:
سلام مهسا خانوم .ميدوني فكرم چيه .اخه چطور يه انسان ميتونه هم نوع خودش رو بكشه .حالا زنجيره اي كه وحشتناكه.
بحرحال ممنون كه ياد اوري كردي
سلام عزيزم خوبي واقعا جاي تاسف داره .
واقعا باور و قبول و دیدنش سخته
ادم یه حیون و میخواد سر ببره دلش ریش میشه چه برسه به هم نوع خودت حالا یا موافق عقیدت یا مخالف
مثل همیشه زیبا بود
بوسسسس
خیلی جالب بود ؛ اما می خواستم بپرسم اصل داستان مربوط به کدوم کشوره و متعلق به چه دوره ی زمانی ایه ؟
خیلی جالب بود از این بابت که انگار این داستان داشت تکرار می شد و خیلی تحسین برانگیزه که شما این داستان رو انتخاب کردی که مصداق جریان پاورقیش بود .
قتل غولهای فرهنگی یه نسل قتل اندیشه ی اون نسله.
خدا شهدای راه آزادی و عرصه ی تفکر رو بیامرزه.
ممنون که یادمون انداختی . سالگرد فروهر ها رو .
هیچی ندارم که بگم . یعنی واقعا هیچی نمیشه گفت تا زمانی که حق پایمال شده و خون ریخته شده فنا نشود.
جیگر طلا مگه میشه من با مهسا جونم قهر باشم
مرسی
سلام
مرسی .به همچنین.
البته به نظرم رسم نافرمیه.
یه فکری اومد تو ذهنم:یه مرغی رو بذارن تو لونه ی عقاب چی میشه؟
چرا آپ نمیکنی جیگر طلای من
سرگذشت مرغ تو لونهی عقاب گذاشته یی که حدسیدی برام جالب یود
پس فکر کردی چطور اول از همه به یاد تو افتادم
تورو خدا یه آپ خوشگل بکن . دلم یه داستان شیرین میخواد
سلامممممممممممم مهسا جون.خوبي؟خوشي؟
دوباره برگشتم!اميدوارم پايداريم زياد باشه!!!
متن قشنگي نوشتي.
ضمنا تو داستانات اشاره مستقيم نكن(البته نظر منه ااا)!!!
ارسال یک نظر