۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

برگردان:نجف دریابندری


یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در

برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از

چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از

او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی

من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره

بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه

بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا

از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.

و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت

رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو

چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه

ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو

چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی

از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.

۱۳ نظر:

farshad گفت...

سلام مهسا خانوم .ميدوني فكرم چيه .اخه چطور يه انسان ميتونه هم نوع خودش رو بكشه .حالا زنجيره اي كه وحشتناكه.
بحرحال ممنون كه ياد اوري كردي

نگار گفت...

سلام عزيزم خوبي واقعا جاي تاسف داره .

هستی گفت...

واقعا باور و قبول و دیدنش سخته
ادم یه حیون و میخواد سر ببره دلش ریش میشه چه برسه به هم نوع خودت حالا یا موافق عقیدت یا مخالف
مثل همیشه زیبا بود
بوسسسس

Unknown گفت...

خیلی جالب بود ؛ اما می خواستم بپرسم اصل داستان مربوط به کدوم کشوره و متعلق به چه دوره ی زمانی ایه ؟
خیلی جالب بود از این بابت که انگار این داستان داشت تکرار می شد و خیلی تحسین برانگیزه که شما این داستان رو انتخاب کردی که مصداق جریان پاورقیش بود .

بادبادکباز گفت...

قتل غولهای فرهنگی یه نسل قتل اندیشه ی اون نسله.
خدا شهدای راه آزادی و عرصه ی تفکر رو بیامرزه.

شمیم خانومی گفت...

ممنون که یادمون انداختی . سالگرد فروهر ها رو .
هیچی ندارم که بگم . یعنی واقعا هیچی نمیشه گفت تا زمانی که حق پایمال شده و خون ریخته شده فنا نشود.

جیگر طلا مگه میشه من با مهسا جونم قهر باشم

نازنین گفت...

مرسی

بادبادکباز گفت...

سلام
مرسی .به همچنین.
البته به نظرم رسم نافرمیه.
یه فکری اومد تو ذهنم:یه مرغی رو بذارن تو لونه ی عقاب چی میشه؟

شمیم خانومی گفت...

چرا آپ نمیکنی جیگر طلای من

بادبادکباز گفت...

سرگذشت مرغ تو لونهی عقاب گذاشته یی که حدسیدی برام جالب یود

شمیم خانومی گفت...

پس فکر کردی چطور اول از همه به یاد تو افتادم
تورو خدا یه آپ خوشگل بکن . دلم یه داستان شیرین میخواد

هادي گفت...

سلامممممممممممم مهسا جون.خوبي؟خوشي؟
دوباره برگشتم!اميدوارم پايداريم زياد باشه!!!
متن قشنگي نوشتي.

هادي گفت...

ضمنا تو داستانات اشاره مستقيم نكن(البته نظر منه ااا)!!!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

برگردان:نجف دریابندری


یک شب که در کاخ امیر ضیافتی برپا بود مردی آمد و خود را در

برابر امیر به خاک انداخت و همه اورا نگریستند و دیدند یکی از

چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه خالی اش خون میریزد.امیر از

او پرسید:(چه بر سرت آمده؟)مرد در پاسخ گفت :((ای امیر پیشه ی

من دزدیست.امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم .وقتی که از پنجره

بالا میرفتم اشتباه کردم و وارد دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه

بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر!میخواهم داد مرا

از مرد بافنده بگیری!))سپس امیر کسی در پی مرد بافنده فرستاد و اوآمد.

و ا میر فرمود تا چشم اورا از کاسه درآورند!بافنده گفت:((ای امیر فرمانت

رواست!سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس!من به هردو

چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه

ای دارمکه پینه دوز است و او هم دو چشم دارد و در کار و کسب او هردو

چشم لازم نیست))امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی

از چشمانش را درآوردند و عدالت اجرا شد.

۱۳ نظر:

farshad گفت...

سلام مهسا خانوم .ميدوني فكرم چيه .اخه چطور يه انسان ميتونه هم نوع خودش رو بكشه .حالا زنجيره اي كه وحشتناكه.
بحرحال ممنون كه ياد اوري كردي

نگار گفت...

سلام عزيزم خوبي واقعا جاي تاسف داره .

هستی گفت...

واقعا باور و قبول و دیدنش سخته
ادم یه حیون و میخواد سر ببره دلش ریش میشه چه برسه به هم نوع خودت حالا یا موافق عقیدت یا مخالف
مثل همیشه زیبا بود
بوسسسس

Unknown گفت...

خیلی جالب بود ؛ اما می خواستم بپرسم اصل داستان مربوط به کدوم کشوره و متعلق به چه دوره ی زمانی ایه ؟
خیلی جالب بود از این بابت که انگار این داستان داشت تکرار می شد و خیلی تحسین برانگیزه که شما این داستان رو انتخاب کردی که مصداق جریان پاورقیش بود .

بادبادکباز گفت...

قتل غولهای فرهنگی یه نسل قتل اندیشه ی اون نسله.
خدا شهدای راه آزادی و عرصه ی تفکر رو بیامرزه.

شمیم خانومی گفت...

ممنون که یادمون انداختی . سالگرد فروهر ها رو .
هیچی ندارم که بگم . یعنی واقعا هیچی نمیشه گفت تا زمانی که حق پایمال شده و خون ریخته شده فنا نشود.

جیگر طلا مگه میشه من با مهسا جونم قهر باشم

نازنین گفت...

مرسی

بادبادکباز گفت...

سلام
مرسی .به همچنین.
البته به نظرم رسم نافرمیه.
یه فکری اومد تو ذهنم:یه مرغی رو بذارن تو لونه ی عقاب چی میشه؟

شمیم خانومی گفت...

چرا آپ نمیکنی جیگر طلای من

بادبادکباز گفت...

سرگذشت مرغ تو لونهی عقاب گذاشته یی که حدسیدی برام جالب یود

شمیم خانومی گفت...

پس فکر کردی چطور اول از همه به یاد تو افتادم
تورو خدا یه آپ خوشگل بکن . دلم یه داستان شیرین میخواد

هادي گفت...

سلامممممممممممم مهسا جون.خوبي؟خوشي؟
دوباره برگشتم!اميدوارم پايداريم زياد باشه!!!
متن قشنگي نوشتي.

هادي گفت...

ضمنا تو داستانات اشاره مستقيم نكن(البته نظر منه ااا)!!!