۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
صندلی را پشت پنجره ی اتاق دوست داشتنی ام بگذارم و بیرون را
نگاه کنم!آدم ها را نه ،آنها دیدن ندارند،اصلا! آسمان و چراغ هایی
که در دوردست روشن شده اند .و پرنده ها که هروز حوالی غروب
به دلیلی که نمی دانم مدتی طولانی دایره وار بر فراز شهر می چرخند
و آنقدر سرعت دارند که می ترسم به هم بخورند.همیشه مسیر پروازشان
را دنبال می کنم تا شاید بفهمم کجا می روند اما همیشه گمشان
می کنم. گاهی احساس می کنم فخر فروشی می کنند ودر پرواز
مداومشان بر فراز سر آدم ها رهایی نداشته مان را به رخ می کشند.
و صدای بلندگوی مسجدی که هنوز نمی دانم آرامش می آورد یا غم!
به چراغ ها که خیره می شوم انگار دستی بلندم می کند و در گذشته ی
نه خیلی دور زمین می گذارد.دلهره دارم.مثل وقتی که مهد کودک
می رفتم و پسر بچه ای که صورتش را خوب به یاد دارم همیشه برای
قلب کوچکم استرس آور بود.وقتی مجبورم می کرد تمام مدت روی صندلی
کنار دستش نشسته باشم و به جز او با هیچ کسی بازی نکنم.
دوست داشتن بود فکر میکنم از نوع کودکانه اما چه دلهره ای داشت!
سرم را از پنجره بیرون می کنم تا در تاریکی ، باد موهایم را در امان
از نگاه آزار دهنده ی آدم های حریصی که موقع راه رفتن به جای
جلوی پایشان به پنجره های باز خیره می شوند ،نوازش کند.
مثل پرنده ها سبک می شوم.
پ.ن)ببخشید که نوشته ام مثل ذهن این روزهایم آشفته بود و گیج...
ولی دلم خواست بنویسم.
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
صندلی را پشت پنجره ی اتاق دوست داشتنی ام بگذارم و بیرون را
نگاه کنم!آدم ها را نه ،آنها دیدن ندارند،اصلا! آسمان و چراغ هایی
که در دوردست روشن شده اند .و پرنده ها که هروز حوالی غروب
به دلیلی که نمی دانم مدتی طولانی دایره وار بر فراز شهر می چرخند
و آنقدر سرعت دارند که می ترسم به هم بخورند.همیشه مسیر پروازشان
را دنبال می کنم تا شاید بفهمم کجا می روند اما همیشه گمشان
می کنم. گاهی احساس می کنم فخر فروشی می کنند ودر پرواز
مداومشان بر فراز سر آدم ها رهایی نداشته مان را به رخ می کشند.
و صدای بلندگوی مسجدی که هنوز نمی دانم آرامش می آورد یا غم!
به چراغ ها که خیره می شوم انگار دستی بلندم می کند و در گذشته ی
نه خیلی دور زمین می گذارد.دلهره دارم.مثل وقتی که مهد کودک
می رفتم و پسر بچه ای که صورتش را خوب به یاد دارم همیشه برای
قلب کوچکم استرس آور بود.وقتی مجبورم می کرد تمام مدت روی صندلی
کنار دستش نشسته باشم و به جز او با هیچ کسی بازی نکنم.
دوست داشتن بود فکر میکنم از نوع کودکانه اما چه دلهره ای داشت!
سرم را از پنجره بیرون می کنم تا در تاریکی ، باد موهایم را در امان
از نگاه آزار دهنده ی آدم های حریصی که موقع راه رفتن به جای
جلوی پایشان به پنجره های باز خیره می شوند ،نوازش کند.
مثل پرنده ها سبک می شوم.
پ.ن)ببخشید که نوشته ام مثل ذهن این روزهایم آشفته بود و گیج...
ولی دلم خواست بنویسم.
۱۲ نظر:
- بادبادکباز گفت...
-
سلام
نگران پرنده ها نباش.اونا پرواز رو بهشون یاد دادن و یاد گرفتن برعکس خیلی ازماها که حتی راه رفتنم بهمون یاد ندادن و یاد نگرفتیم!
دلهره گاهی شیرینیه!فرق آدم و غیر آدم بنظرم همین دلهره ی تو دوس داشتنه,فرق آدم و ربات اینجور جاه ا معلوم میشه.
ولی اگه موضوعی نگرانت میکنه اولا اگه بنظرت مضره ازش اجتناب کن دوما به خدا و خوبیها اعتماد کن:الا بذکرالله تطمئن القلوب.
سوما ما از طبیعت دور افتادیم و طبیعیه که طبیعت حالمون رو بهتر میکنه چون ریشه و آشیان ازلی ماست -
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه ساعت ۲۰:۱۴:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
بادبادکباز گفت...
-
خاهش مینماییم و قربانت و مرسی از آمینت!
-
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه ساعت ۴:۱۱:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
حوریا گفت...
-
فکر می کنم این آشفتگی ها جزء بخش جدانشدنی زندگیمون شده!
به تماشا نشستن پرنده ها واقعا لذت داره.....دوستش دارم -
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه ساعت ۱۶:۴۵:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
- کاوه گفت...
-
سلام
ممنون از اینکه همیشه به من سر میزنی و پیگیر مطالب هستی.
برات آرزوی موفقیت دارم. -
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه ساعت ۱۰:۵۸:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
- گلي گفت...
-
خوش به حالت كه حداقل از پنجره ي اتاقت مي توني به پرواز پرنده ها نگاه كني، پنجره ي من مشرف به حياط همسايه هست و حتي تا يه متري پنجره هم نمي شه رفت!
آخي، اون پسربچه اي كه دوستت داشت حتي اسمش رو ننوشتي،يعني هنوزم ازش دلخوري... -
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه ساعت ۱۲:۵۵:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
رهگذر زمان گفت...
-
سلام گلم ایرادی نداره ذهن همه این روزا به یه نوعی درگیره. اما من تازگی ها عاشق این شدم که به مردم نگاه کنم.
-
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه ساعت ۱۷:۲۱:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
بادبادکباز گفت...
-
سلام مهسای گرامی
سوالات توپ بید.دمت گرم.
نظرت راجبه همین پستم چیه؟ -
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه ساعت ۴:۱۸:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
گلي گفت...
-
سلام مهسا جان، مي بوسمت
زود به زود آپ شو. -
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه ساعت ۱۷:۱۲:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
- Melica گفت...
-
میوه ی بینش خیلی تلخه، مگه نه؟
-
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه ساعت ۱۴:۵۷:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
بادبادکباز گفت...
-
سلام مهسا جان
دلم ازون فاجعه در میکنه!
مخصوصا که عکساشونو دیدم یکدومشون خیلی بچه بود.شاید 15 یا 16 ساله! تو سر اینا چی کردن؟
_____________
بابت تلمیحت به صراطهای مستقیم سروش ازت ممنونم و دمت گرم.همین حالا تمومش کردم. گفتار شایسته ی توجهی بید. -
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه ساعت ۲:۰۸:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
بادبادکباز گفت...
-
سلام مهسا جان
دلم ازون فاجعه در میکنه!
مخصوصا که عکساشونو دیدم یکدومشون خیلی بچه بود.شاید 15 یا 16 ساله! تو سر اینا چی کردن؟
_____________
بابت تلمیحت به صراطهای مستقیم سروش ازت ممنونم و دمت گرم.همین حالا تمومش کردم. گفتار شایسته ی توجهی بید. -
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه ساعت ۲:۰۹:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
-
بادبادکباز گفت...
-
دلم ازون فاجعه درد میکنه!
-
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه ساعت ۲:۱۴:۰۰ (+۴:۳۰ گرینویچ)
۱۲ نظر:
سلام
نگران پرنده ها نباش.اونا پرواز رو بهشون یاد دادن و یاد گرفتن برعکس خیلی ازماها که حتی راه رفتنم بهمون یاد ندادن و یاد نگرفتیم!
دلهره گاهی شیرینیه!فرق آدم و غیر آدم بنظرم همین دلهره ی تو دوس داشتنه,فرق آدم و ربات اینجور جاه ا معلوم میشه.
ولی اگه موضوعی نگرانت میکنه اولا اگه بنظرت مضره ازش اجتناب کن دوما به خدا و خوبیها اعتماد کن:الا بذکرالله تطمئن القلوب.
سوما ما از طبیعت دور افتادیم و طبیعیه که طبیعت حالمون رو بهتر میکنه چون ریشه و آشیان ازلی ماست
خاهش مینماییم و قربانت و مرسی از آمینت!
فکر می کنم این آشفتگی ها جزء بخش جدانشدنی زندگیمون شده!
به تماشا نشستن پرنده ها واقعا لذت داره.....دوستش دارم
سلام
ممنون از اینکه همیشه به من سر میزنی و پیگیر مطالب هستی.
برات آرزوی موفقیت دارم.
خوش به حالت كه حداقل از پنجره ي اتاقت مي توني به پرواز پرنده ها نگاه كني، پنجره ي من مشرف به حياط همسايه هست و حتي تا يه متري پنجره هم نمي شه رفت!
آخي، اون پسربچه اي كه دوستت داشت حتي اسمش رو ننوشتي،يعني هنوزم ازش دلخوري...
سلام گلم ایرادی نداره ذهن همه این روزا به یه نوعی درگیره. اما من تازگی ها عاشق این شدم که به مردم نگاه کنم.
سلام مهسای گرامی
سوالات توپ بید.دمت گرم.
نظرت راجبه همین پستم چیه؟
سلام مهسا جان، مي بوسمت
زود به زود آپ شو.
میوه ی بینش خیلی تلخه، مگه نه؟
سلام مهسا جان
دلم ازون فاجعه در میکنه!
مخصوصا که عکساشونو دیدم یکدومشون خیلی بچه بود.شاید 15 یا 16 ساله! تو سر اینا چی کردن؟
_____________
بابت تلمیحت به صراطهای مستقیم سروش ازت ممنونم و دمت گرم.همین حالا تمومش کردم. گفتار شایسته ی توجهی بید.
سلام مهسا جان
دلم ازون فاجعه در میکنه!
مخصوصا که عکساشونو دیدم یکدومشون خیلی بچه بود.شاید 15 یا 16 ساله! تو سر اینا چی کردن؟
_____________
بابت تلمیحت به صراطهای مستقیم سروش ازت ممنونم و دمت گرم.همین حالا تمومش کردم. گفتار شایسته ی توجهی بید.
دلم ازون فاجعه درد میکنه!
ارسال یک نظر